Noelle Stevenson داستان خود را در یک طنز اصلی به اشتراک می گذارد
روابط و عشق

در مجموعه OprahMag.com بیرون آمدن ، تغییر دهندگان LGBTQ در سفر خود به سمت پذیرش خود تأمل می کنند. در حالی که زیباست که شجاعانه هویت خود را با دنیا به اشتراک بگذارید ، انتخاب این کار کاملا به شما بستگی دارد - دوره.
نوئل استیونسون یک است نیویورک تایمز نویسنده و کارتونیست پرفروش و مجری برنامه نتفلیکس She-Ra و شاهزاده خانم های قدرت . او همچنین نویسنده رمان گرافیکی نامزد جایزه کتاب ملی است نیمونا ، در مورد یک شکل دهنده قدرتمند و زودرس ، و خالق مشترک مجموعه طنز برنده جایزه GLAAD لومبرجان ، در مورد گروهی از دختران جوان که در یک اردوی تابستانی مرموز و جادویی شرکت می کنند. او در ساخت افسانه های غریب فمنیستی عالی عمل می کند ، کارهای بی احترامی حیله گرانه او که با زیرکی سریع تعریف می شود و اضطراب های بزرگ شخصیت های خوب او را نفی می کند. در دنیاهای استیونسون ، کنایه های چشم پهلو و شگفتی چشم باز وجود دارد.

برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید
مضامین Oyeyolaداستانهای استیونسون ، با وجود مسیر پر از دست انداز خود برای بیرون آمدن ، که بخشی از آن را در یادداشت های اخیر خود برهنه می کند ، با افتخار مردم کویر زندگی می کند ، آتش هرگز خاموش نمی شود ، سلفی تصویری خسیس و خامی از هنرمند به عنوان یک زن جوان.
در کمیک اصلی زیر ، اختصاصی OprahMag.com برای روز National Coming Out ، استیونسون سفر طولانی خود به سمت پذیرش خود ، نبردی تقریباً ابرقهرمانانه علیه ذات گرایی تربیت بشری و صافی اجباری فرهنگ ما را نشان می دهد. اما ، البته ، یک شوخ طبعی صمیمانه نیز وجود دارد. از بین اشک خندید زیرا نویسنده قصه های افسانه ای از قبل پاک نشدنی می یابد که در نهایت به یک داستان ختم می شود.
من 23 ساله بودم که نزد بهترین دوست دوران کودکی خود ، تیلور ، در صندلی جلوی Chevy Cavalier نقره ای قابل اعتمادم که در سالهای دبیرستان ارابه ما بود ، آمدم. او اولین شخصی از خانه بود که به او گفتم. من قبلاً چند سال زودتر به او اعتراف کرده بودم که دیگر به خدا ایمان ندارم و او این کار را خیلی خوب انجام داده بود. اما بیرون آمدن به عنوان همجنسگرا - این کاملا چیز دیگری بود. افرادی که ما می شناختیم انجام دادن چیزهایی مثل آن. همیشه در بهترین حالت یک چکیده بود. یک خطر در بدترین حالت آیا او از من می ترسد ، از صمیمیت دوستی ما و تمام زمانی که از زمان کودک نوپا بودن با هم می گذراندیم؟




گاهی فکر می کنم آخرین نفری هستم که می دانم.
من در کارولینای جنوبی بزرگ شدم ، یکی از پنج بچه ای که همه در خانه تحصیل می کردند. ترتیب تولد بسیار متقارن ، جنسیتی بود ، که مرا در مرکز مرده رها کرد - من نه با خواهرانم و نه با برادرانم کاملاً مناسب نبودم ، و وقتی جفت شدن اتفاق می افتاد ، همیشه به نظر می رسید که آن شخص کنار گذاشته شده است. من حساس و درون گرا بودم و بنابراین در داستان ها و شخصیت ها به عنوان یک فرار ، آینه ای برای درک خودم ، یک جهان خاص فقط برای من ساخته شد.

پدیده ای وجود دارد که من اطمینان دارم بین خواهر و برادر در همه جا رایج است ، به نام 'این تو هستی'. این اتفاق می افتد وقتی یک شخصیت زشت یا آزار دهنده در تلویزیون ظاهر می شود ، و شما به هر خواهر یا برادری که می خواهید عصبانی شوید اشاره می کنید و اعلام می کنید ، 'این تو هستی'. بنابراین یک روز ، وقتی ما داشتیم تماشا می کردیم اسکو بی دوو ، به من اختصاص داده شد که همه موافقت کردند کمترین نقش را داشته باشد (بله ، این شامل سگ بود):

ولما ، مانند من ، به نظر نمی رسید که در گروه کاملاً مناسب باشد ، و وقتی 'بیایید جدا شویم ، باند' اتفاق افتاد ، او به ناچار چرخ سوم شد یا رفتخودش بخواد اما من دوست داشتم که او باهوش ترین باشد و در آخر همیشه راز را حل کند. خواهران و برادرانم ناخودآگاه هدیه ای به من هدیه داده بودند. ولما بهترین بود اسکو بی دوو شخصیت!
سپس ، یک روز ، در بخش 'سرگرم کننده' روزنامه & hellip؛

به نظر می رسید که بخت من خوانده شده است. شخصیت مورد علاقه من سرنوشتی را به من علامت گذاری کرده بود که قبول نمی کردم. به نظر می رسید این سرنوشت هر سال را که طی چندین سال آینده می کردم دنبالم می کرد.

وقتی به گذشته نگاه می کنم ، به دنبال سرنخ می گردم. عزت غرورآمیز من وجود داشت & hellip؛

یا شاید این بود & hellip؛

سپس نوازنده ارگ نوازی بود که چندین سال با ما زندگی کرد ، و باور نکردنی از نظر چشم من جذاب بود ، شرور و مانند ترینیتی از ماتریکس برای گرفتن ترفند یا درمان & hellip؛

و سپس ... او بود.

Zam Wesell شخصیتی است که چشم پوشی می کند و شما در آن بدترین پیش پرده جنگ ستارگان از دست خواهید داد ، حمله کلون ها . اما او زیبا ، مرموز ، و حتی بیش از آن ، آندروژین بود. من حتی قبل از اکران فیلم با او وسواس داشتم.

زم به سرعت در افسانه های شخصی من قرار گرفت. من دوباره او را به عنوان شخصیت اصلی تصوراتم ، با تغییر شکل نامحدود ، در کنترل کامل بدن و نمایش در همه زمان ها انتخاب کردم - چیزی که خیلی سخت آرزو کردم. من از گره خوردن به یک بدن متنفر بودم ، خصوصاً اینکه در حال تبدیل شدن به چیزی بود که با آن توافق نکرده بودم: جسمی پرجنب و جوش و خمیده که نگاه های موافق سایر مادران مدرسه ای را به خود جلب می کرد. مادرم خودم مثل شاهین مرا تماشا می کرد تا مطمئن شود شلوارک من خیلی کوتاه نیست ، تی شرت هایم خیلی تنگ نیست و بندهای اسپاگتی و بیکینی بحثی ندارد.
من فهمیدم که بدن جدیدم بیش از هر چیز یک خطر است ، چیزی که من از نظر دنیا هیچ کنترلی بر آن ندارم - اما زام نشانگر نوع دیگری از زنانگی است. نوعی زنانه سیال ، مرموز ، خوددار - اگر اصلاً زن بودن بود.
من عکسی از او بدون کلاه ایمنی پیدا کردم که در آن از بریدگی قابل توجه پیکسی استفاده می شود. من این تصویر را به عنوان یک همراه همیشگی به تابلوی اعلاناتم کنار میز خود نگه داشته ام.

چند سال بعد ، وقتی 15 ساله بودم ، این عکس را به داخل سالن بردم و همان برش را خواستم.

بنابراین بله ، وقتی به گذشته نگاه می کنم ، سرنخ هایی وجود داشت. اما هیچ یک از آنها در آن زمان ثبت نام نکردند زیرا من نیز & hellip؛

در حباب مدرسه ما ، دختران و پسران کاملاً جدا از هم نگهداری می شدند ، بنابراین پسران با موهای شل و گونه های جوش دار و ارباب حلقه ها کارت های تجارت ، مورد توجه من بود. من و دوستانم یک کد مخفی برای صحبت در مورد آنها تهیه کردیم و هر یک از خردکنهای ما یک اسم مستعار خاص داشتند. من خودم را 'سریع' صدا کردم. او عشق بزرگ سالهای پیش از نوجوانی من بود.

اگر از من بپرسید که من واقعاً می خواهم با پسران دوست داشته باشم چه کاری می توانم انجام دهم ، نمی توانم به شما بگویم - تصور من از رقص آهسته با 'تو و من' در خانه سالانه Lifehouse ، فراتر نمی رفت.

من مثل یک تینا بلچر کاملاً پاکدامن بودم Bob's Burgers . به جز اینکه به دندانه ها فکر نمی کردم ، اشتیاق زیادی برای شکم جمع کردم اما واقعاً نمی توانستم جذابیت را ببینم ، و حتی بوسیدن به نظرم نوعی جلب توجه بود. این بود دستیابی که به من علاقه مند شد ... و داشتن پسران مثل شما به معنای ارز اجتماعی بود. مطلوب بودن به معنای ارزشمند بودن شما به عنوان یک زن بود. این بدان معنا بود که من تنها نخواهم بود ، چرخ سوم ، عجیب و غریب همانطور که همیشه بوده ام & hellip؛ من می خواهم شخص خود را داشته باشم ، که فقط من را دوست دارد. و من از گرسنگی لمس شده بودم - حتی با بهترین دوستان و خانواده ام ، آغوش و نوازش نادر بود. دست در دست گرفتن در هنگام تماس پرده ای بعد از هر سال بازی بزرگ در منزل ، زمین لرزه بود. ایده داشتن یک دوست پسر و رسیدن به HOLD HANDS هر زمان که خواستید & hellip؛ من حتی نمی توانستم سرم را به دور آن بپیچم ، خیلی کمتر تصور کنم که کارها دورتر می شوند.
به نظر می رسید که همیشه آنهایی را انتخاب می کنم که غیرقابل دسترس یا غیرقابل دستیابی هستند ، زیرا این بازی تعقیب آنها بود که واقعاً مرا به هیجان آورد. اگر واقعاً بیرون رفت با آنها مجبورم ... کارها را انجام دهید ، درست؟! چه نوع چیزهایی؟ من هرگز یاد نگرفته ام اما در این میان خاکستری ، می توانم آرزو کنم و مجبور نباشم حتی یک کار انجام دهم.

سپس دانشگاه آمد. همانطور که هر دختر خوب مسیحی می داند ، کالج زمانی است که شما با The One ملاقات می کنید. شما تا 22 سالگی ازدواج کرده اید و اگر تا 25 سالگی حداقل یک بچه ندارید ، بهشت به شما کمک می کند. من برای عاشقانه های افسانه ای ام آماده بودم و کاملاً متقاعد شدم که اجازه نمی دهم دنیای سکولار مرا تغییر دهد .

واقعیتی که من انتخاب کردم مدرسه هنر - مکانی که 75٪ زن بود و قسمت خوبی از 25٪ دیگر علاقه چندانی به زنان نداشتند - آچار را به داخل وسایل انداخت. پسرک حساس ، متبحر و مسیحی (شاید با گیتار) که امید داشتم محقق نشود ، و ایده های ساده لوحانه من درباره عشق و روابط افسانه ای به سرعت خرد شد و روح من و آرزوهایم با زحمت کشیده ناپذیر مکتب هنر محو شد.
لزبین های اطراف من به سرعت با هم جمع شدند و من با ترس و شیفتگی آنها را تماشا می کردم. و هر زمان که یک مدل برهنه زنانه به خصوص زیبا وجود داشت ، نفس کشیدن با یک ریتم طبیعی را غیرقابل توصیف می دیدم. من تصور می کردم این یک تجربه جهانی است و به هر حال باید در ترسیم مردان بهتر می شدم ، بنابراین همیشه مدل های مرد را انتخاب می کردم. من در حالی که طراحی می کردم ، به توانایی خود در نگاه کردن به آلت تناسلی بدون احساس احساس افتخار می کردم ، کاملاً متقاعد شده که این اثبات دگرجنسگرایی من است.
تا سال اول ، تقریباً تمام گروه دوستان من همجنسگرا یا دو نفره بودند ، اما من فراموش می کردم.

با این وجود ، نورهای براق شروع به رسیدن به تاریکترین و محافظت شده ترین گوشه های ذهنم می کردند ... گوشه هایی که حتی نمی دانستم وجودشان وجود دارد. من همیشه روابط شدیدی با دختران دیگر داشته ام ، اما قادر به دیدن آنها به عنوان یک عاشقانه نبودم - حداقل نه آنگونه که تصور می کردم باید احساس کنم. هنوز قطعات پازل کاملاً مناسب نبودند - جذابیت به وضوح پسر بچه ای بود که در ذهن من شکل گرفته بود ، بنابراین من نمی دانستم که چه چیزی را باید به سمت زنان بکشم. اما یک ساختمان درد عجیب در قلبم وجود داشت ، آرزویی که نمی توانم نام ببرم. وقتی می خواستید تمام زندگی خود را با کسی بگذرانید ، حتی از طریق کارهای پیش پا افتاده ترین ، و وقتی در کنار شما بودند همه چیز احساس بهتری داشت و یک بار یک تخت مشترک داشتید زیرا بخاری خراب شد و دیگر نمی توانید آن را بدست آورید ، چه معنایی داشت؟ از سرت بیرون ... اما هردو دختر خوب ، صاف و مسیحی بودی؟

اینطور نبود که همجنسگرا بودن هرگز به ذهنم خطور نکرده باشد. فقط اینطور نبود مناسب از نظر من از خودم ، و بنابراین مغز من تمام تلاش خود را کرد تا آنرا کاملا ویرایش کند. مثل یک اجاق گرم بود که در جایی از ته ذهنم می سوزد. من می توانستم گرمای آن را حس کنم ، اما اگر هرگز خیلی نزدیک شوم ، به طور غریزی از ترس سوخته می شوم و دور می شوم.
اگر آن را لمس کنم چه اتفاقی می افتد؟ آیا می فهمم که آنقدر که فکر می کردم گرم نیست؟

علاوه بر این ، همجنسگرا بودن به این معنی است که من در مورد خواستن مردان شکست خورده ام - این بدان معنی است که من به عنوان یک زن بی ارزش هستم. یک ایده بسیار انجیلی وجود دارد که خوشبختی واقعی خارج از برنامه خدا برای زندگی شما امکان پذیر نیست ، و شما همیشه احساس خلوت می کنید که چیزی از دست رفته است ، و لذتهای ارزان قیمت دنیا برای همیشه شما را راضی نمی کند. احساسی که در مورد دگرجنس گرایی داشتم نیز همین است. برای مدت طولانی ، من اعتقاد داشتم که پسر مناسب رمز خوشبختی من است - قطعه گمشده در زندگی من که من را به عنوان یک شخص کامل می کند ، و به من هدف می دهد و باعث افتخار خانواده من به من است. من حتی قادر به فکر کردن نبودم که
قلب من از طریق دانشگاه به طرق مختلف شکسته شد ، و شخصی که در انتها بودم بسیار متفاوت از کودک ساده لوحی بود که وارد آن شد. یک وضعیت هم اتاقی وابسته به سم به هم ریخت و نزدیکترین دوستانم را از دست دادم. من شروع کردم به بیرون رفتن از کلیسا ، و خیلی زود دیگر به طور کلی متوقف شدم. من به طور کلی از عشق ناامید شده ام ، چه رسد به نسخه ای افسانه ای که روزی آرزو می کردم. احساسات من بیش از حد تحمل دیگران بود ، بنابراین در درون خودم عقب نشستم. من بیش از هر زمان دیگری تنها بودم ، حتی بدون داشتن عیسی در ذهنم برای شرکت.

اما به نظر می رسد ، پس از سالها تعقیب پسران ، آنچه من گم کرده ام بی تفاوتی کامل نسبت به آنها بوده است ، که ظاهراً همین امر باعث شده است که آنها شما را دوست داشته باشند. ارقام ، درست است؟

معلوم شد خوابیدن با پسران بسیار آسان بود اگر فقط اهمیتی نمی دادید.

من فهمیدم که بد بودن آن فقط بخشی از آن است. و داشتم از آن چیزی خارج می کردم - احساس بودن تحت تعقیب . من هیچ علاقه ای به بدن آنها نداشتم ، اما از بدن خودم بیش از حد آگاه بودم. من مجبور شدم از شلوغی ام برای چیزی استفاده کنم ، درست است؟ چرا اجازه دادیم که هدر برود
هنوز هم ، آن اجاق گاز داغ در ذهنم داغتر و سخت تر می شد که آن را نادیده بگیرم. در طی دوره کارآموزی در لس آنجلس ، یک لزبین کمی بزرگتر از من راهنمایی می کرد. او در مورد تجربیات خود صحبت کرد - 'این مثل یک دوست خواب برتر با بهترین دوست شما است ، برای همیشه' و 'همه چیز نرم است ، و وجود دارد چهار مشاعره ”- تجربه هایی که باید اعتراف می کردم به نظر می رسید غیر قابل انکار جذاب .

... اما من خجالت می کشم بگویم که برداشت من از همه اینها 'فکر می کنم وقتی فهمیدم همجنسگرا هستم با یک مرد ازدواج می کنم و طلاق می گیرم.' حتی وقتی آرزوی زندگی او را داشتم ، هنوز چیزهایی وجود داشت که نتوانستم خودم را کنار بگذارم - یک شریک زندگی که مادربزرگم بدون ترس می توانست ملاقات کند. عروسی در کلیسای خانواده قدیمی ، به جای ناراحتی ، به چهره پدر و مادرم افتخار می کنم. به طور کلی یک ازدواج قانونی - در این زمان ، در سال 2012 ، که هنوز تضمین نشده است. و بخشی از من هنوز لیاقت خود را از نظر مطلوبیتم در برابر مردان سنجیدم.
به نظر می رسید دیواری در ذهن من وجود دارد ، دیواری که نمی توانم آن را بشکنم حتی وقتی حقیقت پشت سرش بزرگتر و بزرگتر می شود.

من مجبور شدم یک دوست پسر پیدا کنم تا مطمئن باشم من در آن زمان به آن روش فکر نمی کردم - این هدف به سادگی در زندگی بود ، اثبات یک بزرگسالی موفق در راه رسیدن به چیزهایی که قرار بود داشته باشم: شوهر ، خانه ، بچه ها. و بنابراین وقتی من با یک پسر کامل ، شیرین و حساس و پا کاملاً بلندتر از من آشنا شدم که هر بستری را که در خیابان رد می کردیم برداشت تا آن را دور بیندازد و همه شماره های موسیقی فیلم های دیزنی را از ذهن می دانست ... به نظر می رسید کامل.
در ابتدا ، انجام کارهای دو ساله خیلی عجله ام کرد. احساس می کردم بالاخره به باشگاه انحصاری که همیشه از دور غبطه می خورم اجازه می دهند وارد آن شوم.

من تلاش کردم ، خیلی سخت تلاش کردم. خیلی بد می خواستم درست بشه که به هر دوی ما دروغ گفتم.
همه چیز در روز ولنتاین سقوط کرد. اولین روز ولنتاین من به عنوان بخشی از یک زن و شوهر بود ، و ما همه مراحل را دنبال کرده بودیم - من لباس زیر زنانه زیبایی خریداری کردم ، و به شام می رفتیم ، و سپس & hellip؛
به طرف دیوار دور شدم و گریه کردم ، و گریه کردم ، و گریه کردم. من حتی نمی توانستم به او بگویم چرا
من برای اولین بار می دانستم که چقدر اشتباه کرده ام.
این من نبودم و هرگز من نبودم.

مدتی طول کشید تا آن کاملا غرق شد. و سپس ، سرانجام ... تمام دیوارهایی که ساخته ام خراب شد.

دانستن اینکه با این اطلاعات چه باید کرد ، دشوار بود. فهمیدن اینکه من پسرها را دوست ندارم به نوعی باعث شروع جذابیت زنانی نمی شد که مدتها بود خفه شان می کردم. معلوم شد که بوسیدن دختران به آسانی بوسیدن پسران است ، اما هنوز کاملاً درست نبود. وقتی آنها فهمیدند که من یک بچه گی هستم ، بیشتر آنها تمایل به بستن کارها داشتند - من آنها را سرزنش نکردم. بعد از بودن خیلی اشتباه برای کل زندگی من ، تنها بودن بهتر به نظر می رسید. اگر تنها باشم نمی توانم به کسی صدمه بزنم و آنها نمی توانند به من صدمه بزنند.
شاید من از آن دسته افرادی بودم که عادل بودند منظور تنها بودن.

اوضاع در زندگی حرفه ای من هرگز بهتر نبوده است ، اما سلامت روانی من در حال خراب شدن است. من برای جوایز معتبر نامزد شدم و برنده شدم ، اما حتی هیچ دوستی نزدیک نداشتم که در صورت نیاز مرا به اورژانس برسانم. سنگین کننده آن تنهایی بود که داشت مرا فرا می گرفت. من خسته و استرس داشتم و بی خوابی داشتم و کسی نمی توانست مرا دلداری دهد. اما من این زندگی را انتخاب کردم - باید عواقب آن را بپذیرم.
اما سپس & hellip؛ او اتفاق افتاده
مولی

او زیبا ، باهوش و همیشه به نظر می رسید در مرکز گروهی از دوستان صمیمی است - چیزی که من به شدت آرزو می کردم. نمی توانستم او را از سرم بیرون کنم. من نقاشی های کوچکی ارسال کردم که مخفیانه فقط برای او بود - و او با نقاشی هایی پاسخ داد که به نظر می رسید فقط برای من است.

ما در فضای وسیع و ناگفته های بین آن ، با ظرافت معاشقه کردیم. من هرگز در طی یک میلیون سال فکر نکردم که هر اتفاقی واقعاً می تواند رخ دهد. من در لس آنجلس زندگی می کردم ، و او در نیویورک زندگی می کرد ، دوست پسر . نه فقط یک دوست پسر ، بلکه یک دوست پسر جدی و طولانی مدت. ما درست تا خط اسکیت زدیم و محدودیت های آن را آزمایش کردیم ، در حالی که می دانستیم واقعاً هیچ اتفاقی نمی افتد.
اما بعد ... چیزی انجام داد رخ دادن.
ما در یک کنفرانس طنز در تورنتو بودیم. من به طور تصادفی اتاق عظیم هتل - مجموعه ریاست جمهوری - را رزرو کرده ام. بنابراین منطقی بود که پس از بسته شدن میله ها ، از همه دعوت شود. قرار گرفتن در گروه دوستان مولی باعث شد که احساس خوشبختی و گرمی کنم. مدتی همه با هم آویز شدیم و بعد گروه فریاد زد که کم کم به رختخواب برویم ، تقریباً ساعت 3 صبح شد و ما آخرین نفرهای آنجا بودیم.

تخت بزرگ بود ، اما او به آرامی به کنار من راه یافت. در تاریکی ، او با احتیاط بازویی را روی من زد و من را آرام ، آرام نگه داشت.
من آن شب اصلاً نخوابیدم. سعی کردم یاد بگیرم چگونه نفس بکشم. هر نقطه تماس با بدن ما برق دار بود. و به محض طلوع خورشید ، من به دستشویی فرار کردم و طولانی ترین دوش را گرفتم تا زمانی که مطمئن شدم او از بین رفته است. من برای بقیه کارها از او اجتناب کردم.
چه اتفاقی افتاده بود؟
من دوستیابی با دختران را امتحان کرده بودم و علاقه ای که بدنبال آن بودم فقط پیدا نشد. اما این یکی ، دختر خاص؟ ناگهان احساس کردم همه آنچه را که در کل زندگی ام منتظر مانده ام احساس کنم.

اوه ، فکر بدی بود یک ایده وحشتناک مخصوصاً همین که معلوم شد - تعجب! - که مولی و دوست پسرش در حال انتقال به لس آنجلس بودند. من چیزهایی را تصور نمی کردم - او نیز من را دوست داشت. من هرگز برای کسی چنین احساسی نداشته ام. باید انجام می دادم چیزی حداقل باید سعی می کردم
من در حال حاضر بیش از حد عمیق بود.

خوب ، بنابراین او یک دوست پسر داشت ، اما آنها یک رابطه آزاد داشتند! بعد از تعطیل کردن احساسات خودم برای تمام زندگی ، خودم را متقاعد کردم که این وضعیت می تواند کارساز باشد. به هر حال ، من از اینکه در برابر کسی آسیب پذیر باشم بسیار وحشت داشتم - اینکه شریک ثانویه کسی باشم فشار زیادی را از بین می برد ، درست است؟ من می توانم به عنوان خود مرموز و تنها خود ادامه دهم و هنوز یک دوست دختر داشته باشم. خوب اگر یک بار دیگر ، چرخ سوم ، یک فرد عجیب و غریب باشم ، چه می شود؟

من عاشق شدم سخت، و سریع . وقتی او با من بود ، من غیر قابل تحمل خوشحال بودم - و وقتی او نبود ، نمی توانستم به چیز دیگری فکر کنم. در شبهای سرد ، فکر می کردم آیا او به اندازه کافی گرم است؟ وقتی او با دوست پسرش به ساحل رفت ، سعی کردم به این فکر نکنم که چگونه می خواستم کسی باشم که اقیانوس را به او نشان می دهم. برخی از شبها او اقامت داشت - اما صبح ، او قبل از صبحانه رفته بود.

سعی کردم خوب باشم طبق معمول ، به خاطر شخصی که فکر می کردم باید خواسته ها و نیازهای خودم را دفن می کردم. من با این موافقت کرده بودم ، درست است؟ نمیتونستم نیازمند باشم نمی توانم قوانین را زیر پا بگذارم. من خودم را به دو قسمت تقسیم کرده بودم - یکی از بخشها برای بیشتر فریاد می کشید ، و دیگری ناامیدانه سعی می کرد خونسرد و خنک باشم و خوب با همه چیز.
حقیقت این است که من هرگز بیش از این کسی را نخواسته بودم. و هر لحظه که او با من نبود مثل قلب من چاقو بود.

همانطور که مشخص شد من نتوانستم خونسردی خودم را برای مدت طولانی حفظ کنم.
احساسات من همیشه خیلی بزرگ ، خیلی داغ ، خیلی نامرتب و جهنمی بود ؛ و بعد از سالها تلاش برای سرکوب آنها ، همه آنها یک باره در حال جوشیدن روی سطح آب بودند. دیوارهای قلبم مثل شیشه چیزی بیشتر از هم نپاشید. من می خواستم با او باشم. من می خواستم فقط یکی با او ، بنابراین ، خیلی بد.
حالم خوب نبود دوست پسر او هم نبود. باید چیزی بدهد و جهنم شود ؛ و این اتفاق افتاد ، چون ترتیب قرار آزمایشی ما در شعله های آتش بالا رفت.

صبح او رفته بود و من اصلاً از رختخواب بلند نشدم.
اما به طرز عجیبی ، پس از یک عمر انکار خواسته ها و نیازهای خودم ، حتی در میان شکستن قلب دردناک ، یک آرامش غیر منتظره در ذهنم مستقر شد. برای اولین بار در زندگی ام می دانستم که چه می خواهم. من او را می خواستم. و اگر نمی توانست او باشد ، خوب ... حداقل من می دانستم که هستم آماده . قلب من مدت زیادی بسته بود ، اما سرانجام فهمیدم که دوست داشتن کسی به چه معناست - واقعاً کسی را دوست داشته باش نه عشق ساده لوحانه کودکی من ، همه بازی ها و پیام های تعقیب و رمزگذاری شده ، اما واقعی عشق. دیدن روح کسی و اجازه دادن به او مراقبت از کسی ، و اجازه دادن به او برای شما نوعی عشق که شما را بهتر می کند ، زیرا می خواهید برای آن بهتر باشید آنها .
ما با هم ملاقات کردیم او همه چیز را با دوست پسر خود تمام کرده بود و این تقصیر من بود. ما انتظار یک مکالمه بدبخت و پر از آسیب را داشتیم - اما هیچ یک از ما به اندازه انتظار عصبانی نبودیم. او بستنی می خواست. برای بستنی رفتیم پس از آن بازار دور نبود ، بنابراین ما به آنجا قدم زدیم و وسایل خانه را گشتیم. و سپس یک سالن سینما تشکیل شد ، بنابراین تصمیم گرفتیم یک فیلم ببینیم. دستان ما روی بغل دستی نزدیک شد ، اما آنها دست نزدند. پس از آن گرسنه بودیم ، بنابراین برای رامان توقف کردیم. ما به طور تصادفی تمام روز را با هم گذرانده بودیم.
چند روز پس از آن ، از او پرسیدم که آیا می خواهد برای تماشای Super Bowl بیاید. هیچ یک از ما واقعاً نمی خواستیم Super Bowl را تماشا کنیم ، اما بهانه همه دیدن یکدیگر بود. دقیقاً مثل همان شب اول در تختخواب خیلی بزرگ هتل ، روی نیمکت هر چه بیشتر نزدیک می شدیم. بیانسه نمایش نیمه وقت را بازی کرد ، و او گریه کرد ، و من او را برای این کار دوست داشتم. من این احساس را درون خودم ، بی سر و صدا ، و تمام وجودش جمع کردم. من هنوز این حرف را نزده بودم - می خواستم قبل از اینكه او اطمینان كند ، اما او را دوست داشتم.
توافق کرده بودیم که خیلی زود است ، اما آن شب را در آشپزخانه بوسیدیم.
چند روز پس از آن ، او را در U-Haul سوار کردم و به او کمک کردم تا به آپارتمان جدیدش برود.
حدس می زنم ما هرگز در دور ماندن از یکدیگر خیلی خوب نبودیم.

بعد از یک عمر انکار احساساتم ، حدس دوم هر خواسته و آرزویی ، کنار کشیدن هر زمان که کسی خیلی نزدیک شد - من سرانجام شخص خود را داشتم. دیگر تردیدی در ذهنم نبود. اون بود من آماده بودم
فکر کردم از افسانه ها دست کشیده ام. اما سرانجام ، این یک افسانه بود - خیلی بهتر از هر چیزی که جرات کرده ام به آن امیدوار باشم.

داستان من یک داستان کثیف است ، پر از لجن و تفرقه و چرخش های اشتباه ، اما فکر نمی کنم چیزی در این مورد تغییر دهم. من مجبور بودم بجنگم تا بدانم آنچه اکنون می دانم. اگر می توانم برگردم و این حقیقت را به خود سابق خود نشان دهم ، می دانم که او هنوز آن را قبول نمی کند. و من می دانم که هنوز کارم تمام نشده است. هنوز چیزهای زیادی وجود دارد که من در مورد خودم نمی دانم ، اما یک چیزی که من می دانم این است که من به آرامی باز می شوم ... و هیچ عجله ای وجود ندارد. شاید نتیجه گیری من برای دیگران واضح به نظر برسد ، کسانی که سر تکان می دهند و می گویند که آنها همه چیز را می دانند ... اما این راهی است که من باید طی کنم ، حتی اگر طولانی و پر پیچ و خم باشد و اغلب شرم آور باشد.
می دانم مرا به جایی که باید بروم می برد.
برای اطلاعات بیشتر مانند این ، در خبرنامه ما ثبت نام کنید.
تبلیغات - ادامه مطلب را در زیر ادامه دهید