اختصاصی: آیانا گری جلد Buzzy YA Debut Beasts of Prey را فاش می کند
کتابها

شش سال پیش ، آیانا گری پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه آرکانزاس ، در کنار پدر و مادرش در خانه زندگی می کرد. او در نوشتن دست و پا می زد ، اما بدون تمرکز واقعی ، و احساس می کرد یک بازنده است ، زیرا بسیاری از دوستانش در حال اخذ مدرک حقوق یا پزشکی یا سفر به جهان هستند. او تصوری از آنچه می خواست انجام دهد ندارد.
اما امروز گری یک ستاره در حال ظهور در دنیای ادبیات جوانان بزرگسال است. اولین رمان او ، جانوران شکار - اولین نمونه در سه گانه - توسط پنگوئن پیشگویی شد و در تاریخ 28 سپتامبر منتشر خواهد شد. (این که پیش شرط شد به این معنی است که ناشر به اندازه کافی آنرا می خواسته است تا آنها پیشنهاد قابل توجهی را به منظور برداشتن آن از روی میز و جلوگیری از سایر موارد ارائه دهند. ناشران از پیشنهاد مناقصه آن استفاده می کنند.) OprahMag.com امروز به طور انحصاری از جلد کتاب و همچنین گزیده ای از کتاب پیش رو رونمایی می کند.

جانوران شکار یک رمان خیالی بزرگسال جوان است که در آن دو نوجوان سیاه پوست به جنگلی جادویی می روند تا هیولایی را شکار کنند که تقریباً یک قرن است شهرشان را تهدید می کند. گری به OprahMag.com گفت: 'در حال بزرگ شدن ، من عاشق داستان هایی شدم که در جادو غرق شده بودند و به خودم قول دادم که یک روز خودم را بنویسم که به من اجازه می دهد میراث و ریشه هایم را جشن بگیرم. من از به اشتراک گذاشتن این داستان با دنیا و به ویژه با خوانندگانی که تقریباً به اندازه کافی خود را با محوریت داستانهای جادویی ندیده اند هیجان زده هستم. ' گری با خواندن اساطیر یونان و روم در خلق شخصیت ها و تنظیمات تأثیر پذیرفت ، اما بعداً کشف شد که خدایان و الهه های آفریقایی و موجودات افسانه ای نیز وجود دارند که واقعاً تخیل او را به آتش می کشند. در طول دانشگاه ، او به غنا سفر کرد و زیبایی آن را تحت تأثیر قرار داد ، که به وضوح در کتاب وجود دارد. گری همچنین رمانهایی از اکتاویا باتلر ، نویسنده سیاه داستانهای گمانه زنی را خوانده بود - اولین باری که کتابهایی را در آن ژانر می خواند که شامل سیاه پوستان بود.
زبان گری غنی و قدرتمند است - او تونی موریسون را به همراه ریچارد رایت ، جورج اورول و دیگران در میان قهرمانان ادبی خود می شمارد. و البته، پلنگ سیاه به ذهنم خطور می کند ، که گری می گوید باعث شده او 'بیش از حد خوشحال ، هیجان زده ، شاد باشد - و من تعجب کردم که اگر فیلم را به عنوان یک دختر 10 ساله سیاه پوست می دیدم چگونه زندگی من تغییر می کرد.'
انگیزه گری برای اتمام کتاب پس از سالها زحمت به تنهایی ، غرق شدن در کتابهای مربوط به صنایع دستی و گذراندن وقت با شرکای نقد ، از مهلت توئیتر به پایان رسید. یک رویداد توییتر به نام # DVpit وجود دارد - یک رویداد تبلیغاتی ادبی برای سازندگان به حاشیه رانده شده. گری برای شرکت در این رویداد ، پدال را روی فلز گذاشت. از این طریق ، او نماینده خود را پیدا کرد ، و بقیه موارد تاریخ است. گری می گوید: '#DVpit یک تغییر دهنده بازی بود.'
برای جلد کتاب ، طراحی شده توسط مدیر هنری پنگوئن ، ترزا اوانجلیستا ، گری چیزی را می خواست که به جادوی داخل کتاب اشاره کند. او با Evangelista و ویراستار اجرایی استیسی بارنی کار کرد تا درست شود. ما پیش بینی می کنیم که جادوی سیاه دختر آیانا گری تازه آغاز شده است.
یک گزیده اختصاصی از کتاب زیر را ببینید.
میوه ممنوعه
آدیا
بابا می گوید فقط چیزهای شرورانه بعد از نیمه شب اتفاق می افتد ، اما من بهتر می دانم.
نفس خود را نگه می دارم ، احساس راحتی می کنم درب جلوی من نمی خیزد ، زیرا من آن را باز می کنم و نسیم عصر را روی پوستم می نوشم. این اواخر بوی آن مشخص است ، مخلوطی از اوزن و کاج است. نگاهی به شانه ام انداختم. در اتاق بعدی ، پدر و مادرم کاملاً خوابیده اند. خرخرهای مامان ملایم است ، پدرم رعد و برق است. تصور آنها آسان است ، دو بدن قهوه ای زیر پتوی نخ ، و هر دو از کار یک روز سخت در مزارع برداشت فرسوده شده اند. نمی خواهم آنها را بیدار کنم. شاید در آرامش رویاهای آنها ، دختر آنها متفاوت باشد ، دختری مسئول به جای دختری که دزدکی بیرون بیاید. گاهی آرزو می کنم کاش آن دختر مسئول بودم. قبل از اینکه در آغوش شب بروم ، یک ثانیه بیشتر دریغ می کنم.
در بیرون هوا معتدل است و ابرهای خاکستری رنگ و در حال غلط کشیدن با قول فصل موسمی بسیار ضخیم هستند ، اما لکوسا شهری بیش از اندازه کافی برای من در غروب ماه نقره ای باقی مانده است. من جاده های خالی آن را می بافم ، و در میان لرزش خیابان های با نور خیره می شوم ، و دعا می کنم که به یکی از گشت های پسر شش نفری برخورد نکنم. به احتمال زیاد اگر رزمندگان مسح شهر مرا بگیرند به مشکل برمی خورم ، اما آنها مطمئناً باعث می شوند من برگردم و من نمی خواهم. این یک لذت نادر است که بدون زمزمه های دنبال من در اینجا راه می روم ، و دلیل دیگری نیز وجود دارد که هنوز به خانه اعزام نمی شوم: داکاری منتظر من است.
داستان های مرتبط

من بنرهای پارچه ای جدیدی را که در حال حرکت به سمت شمال شهر بودند ، یادداشت می کنم و با طناب هایی از سبز ، آبی و طلایی - سبز برای زمین بافته می شوم. آبی برای دریا؛ طلا برای خدایان. بعضی از آنها از لاین های رختشوی مانند نخی نازک و فرسوده آویزان شده اند ، برخی دیگر به صورت ناخوشایند به درهای خانه های متوسط و خشت و گل میخ می خورند ، اما چندان بر خلاف خانه های من نیست. این یک تلاش دوست داشتنی است. چند ساعت دیگر ، با طلوع دوباره طلوع فجر ، شهروندان دور هم جمع می شوند تا رعایت Bonding را آغاز کنند ، یک روز مقدس که ما در آن ارتباط خود را با خدایان جشن می گیریم. فروشندگان برای احترام تعویذ دستفروشی می کنند و کیسه های پرتاب برنج را برای کودکان می دهند. کوهانی که اخیراً منصوب شده است از معبد برکت می دهد و نوازندگان خیابان ها را با سمفونی متناقض خود پر می کنند. او که مادر را می شناسد ، سیب زمینی شیرین برشته شده ای را که با عسل و دارچین پاشیده درست می شود درست می کند ، مثل همیشه در موارد خاص. بابا احتمالاً او را با هدیه کوچکی که پس انداز کرده تعجب خواهد کرد - و احتمالاً به او خواهد گفت که نباید داشته باشد. من در حالی که به تائو فکر می کنم یک درد کوچک در قفسه سینه ام را نادیده می گیرم و فکر می کنم آیا او مثل روزهای تعطیل در خانه ما نمی ایستد. من در واقع مطمئن نیستم که این بار این کار را بکند من و تائو اخیراً صحبت نکرده ایم.
هنگامی که من به مرز آن می رسم ، شهر تاریک می شود ، خاک وسیعی از عرض چند متری پاک می شود که Lkossa را از اولین کاج های سیاه برجسته جنگل بزرگ جدا می کند. به نظر می رسد که آنها با احترامی بسیار قدیمی ، همانطور که الهه گفته است در میان آنها ساکن است ، رویکرد من را با احترام زیادی مشاهده می کنند. همه جرات نمی کنند اینجا اقدام کنند - برخی معتقدند جنگل ایمن نیست - اما من از این مهم نیستم. چشم های من به انتظار پیش بینی می کنند ، اما وقتی متوجه می شوم که تنها هستم ، ناامیدی زودگذر را فرو می نشانم. داکاری گفته بود دقیقاً بعد از نیمه شب با او ملاقات می کنم ، اما او اینجا نیست. شاید او دیر در حال دویدن است ، شاید تصمیم گرفته باشد که
'مرغ سونگ'.
قلب من با نام مستعار شناخته شده در سینه من لکنت دارد و یک برافروختگی کسل کننده پوست من را گرم می کند علی رغم خنک شدن شب ، چون یک شکل از یکی از کاج های مجاور دور می شود تا به نور بهتر برسد.
داکاری
تشخیص همه جزئیات او در شب دشوار است ، اما تخیل من می تواند خلا the را به خوبی پر کند. نیمی از صورت او در مهتاب فرو رفته است ، و در امتداد برش تیز فک ، خم شدن راحت شانه های پهنش را پیدا می کند. او با ساختار لاغر یک دونده از من بلندتر است. پوست قهوه ای طلایی او چندین سایه روشن تر از پوست من است و موهایش که سیاه و سفید است ، کاملاً محو شده است. او مانند یک خدا به نظر می رسد ، و - قضاوت بر اساس پوزخندی که به من می زند - این را می داند.
در چند قدم مطمئن ، او فاصله بین ما را برطرف می کند و هوای اطراف من بلافاصله با بوی مشخص او پر می شود: فولاد و خاک و چرم از شاگردی او در جعل های منطقه کوگوشی. او یک بار دیگر به من می دهد ، کاملاً تحت تأثیر قرار می گیرد.
'آمدی.'
'البته.' خودم را راحت صدا می کنم. 'ما درست بعد از نیمه شب گفتیم ، مگر نه؟'
'ما انجام دادیم.' صدای خنده اش کم ، تقریباً موسیقیایی است. 'بنابراین ، آیا شما آماده دیدن شگفتی هستید؟'
'شوخی می کنی؟' خنده من آینه خودش است. 'من تمام روز منتظر این بوده ام. بهتر است ارزش آن را داشته باشد. '
'اوه ، این است.' ناگهان ، بیان او جدی تر می شود. 'حالا ، شما باید قول دهید که این راز را حفظ کنید. من هرگز به شخص دیگری نشان نداده ام. '
این باعث تعجب من می شود. داکاری ، بالاخره جذاب و محبوب است. او دوستان زیادی دارد تعداد زیادی از دوستان دختر ، به طور خاص. 'یعنی شما کسی را نشان نداده اید؟'
او آرام گفت: 'نه'. 'این برای من و من واقعاً ویژه است. . . حدس می زنم که من واقعاً هرگز به شخص دیگری اعتماد نکرده ام تا بتوانم آن را به اشتراک بگذارم.
یک دفعه ، به امید اینکه پخته به نظر بیایم ، مثل نوعی دختری که می توان به او اعتماد کرد ، صاف می شوم. زمزمه می کنم: 'من به کسی نخواهم گفت' 'قول میدهم.'
'خوب' داکاری چشمک می زند ، و به اطراف ما اشاره می کند. 'پس ، بدون زحمت بیشتر ، اینجاست!'
قبل از اخم ، گیج منتظر می شوم. بازوهای داکاری مثل اینکه می خواهد پرواز کند ، کاملاً نشاط آور است. واضح است که او هر چیزی را که می بیند دوست دارد ، اما من اصلاً چیزی نمی توانم ببینم.
'هوم . ' بعد از چند ثانیه ناخوشایند دیگر ، سکوت را می شکنم. 'ببخشید ، آیا من چیزی را از دست می دهم؟'
داکاری نگاهم را به راه من انداخت و چشمانش از سرگرمی می رقصید. 'یعنی شما نمی توانید آن را در اطراف ما احساس کنید ، شکوه و جلال؟'
لحظه ای که کلمات از لب های او خارج می شوند ، در اعماق هسته ام غرق می شود. این مانند اولین چسبانیدن یک رشته کورا است و در تمام بدن من طنین انداز می شود. و البته می فهمم. خارجی ها آن را جادو می نامند؛ مردم من آن را شکوه می نامند. من نمی توانم آن را ببینم ، اما احساس می کنم - مقدار زیادی از آن - که در زیر خاک مانند موج در برکه حرکت می کند. در اینجا بیشتر از آنچه که من احساس می کردم با سایر داراجاها در چمن های معبد تمرین می کنم وجود دارد.
'چگونه . . ؟ ' من می ترسم حتی حرکت کنم ، هرچه این عجیب عجیب باشد را آشفته کنم. 'چطور اینقدر اینجا وجود دارد؟'
'این یک اتفاق نادر و طبیعی است ، فقط یک بار در قرن اتفاق می افتد.' چشمان داكاری بسته به مزه داشتن میوه ممنوعه بسته است. 'به همین دلیل است که روز پیوند بسیار خاص است ، Songbird.'
متحیر به اطرافم نگاه می کنم. 'من فکر کردم پیوند نمادین است ، یک روز احترام برای' -
داکاری سرش را تکان می دهد. 'بیش از یک روز برای نمادگرایی بیشتر است. در عرض چند ساعت ، شکوه و عظمت زیادی به سطح زمین می رسد. قدرت دیدن با شکوه خواهد بود ، گرچه شک دارم بیشتر مردم بتوانند آن را همانطور که می توانند احساس کنند. ' او نگاه من را پر از حیله و تزویر پرتاب می کند. 'بالاخره ، تعداد کمی از داراجاها به استعداد شما هستند.'
از تعارف چیزی دلپذیر درون من می پیچد. داکاری مانند اکثر مردم لکوسا نیست. او از من یا از کاری که من می توانم انجام دهم نمی ترسد. او از توانایی های من مرعوب نیست.
چشمانت را ببند وقتی داکری کلمات را می گوید ، کلمات کمتر یک دستور هستند و بیشتر یک دعوت. 'ادامه دهید ، آن را امتحان کنید.'
دنبال او می روم و چشمانم را می بندم. انگشتان پا برهنه می چرخند و شکوه و عظمت پاسخ می دهد گویی که فقط منتظر من است تا اولین حرکت را انجام دهم. وقتی از درونم رد می شود ، حالت سوزن سوزن شدن پیدا می کند و مانند چای درخت بوته عسلی که در چینی سیاه ریخته می شود ، مرا پر می کند. این الهی است
'مرغ سونگ'. در تاریکی جدید من ، صدای داکری به سختی شنیده می شود ، اما احساسات را در آن می شنوم ، خواستن. 'چشمانت را باز کن'
می کنم و نفس از بدنم خارج می شود.
ذرات غلیظ شکوه در اطراف ما شناورند و مانند الماسهایی که به گرد و غبار تبدیل می شوند ، درخشان هستند. من یک میلیون ضربان کوچک آنها را در هوا احساس می کنم ، و در لحظه ای که ضربان قلب جمعی آنها من را پیدا می کند ، من هم احساس متمایزی از ارتباط با آنها را احساس می کنم. خاک سرخ پای من وقتی بیشتر از زمین بلند می شود ، دست و پا می رقصد و به درون استخوان های من نفوذ می کند. جرياني از انرژي آن ، به اندازه من مست كننده است. من فوراً خواهان بیشتر آن هستم. کنارم ، چیزی گوشم را قلقلک می دهد. داکاری من متوجه نشده بودم که او به من نزدیکتر می شود. وقتی او به داخل خم شد و یک دست کوچک پشت من را پیدا کرد ، من به سختی در برابر لرز مقاومت می کنم.
'تصور کنید که با این کار می توانید چه کار کنید.' انگشتان او که با انگشتهای من در هم آمیخته اند گرم هستند و لبهایش روی گونه ام نرم است. من به آنها فکر می کنم ، خیلی نزدیک به خودم ، و فراموش می کنم چگونه نفس بکشم. 'تصور کنید با این نوع قدرت می توانید مردم را وادار کنید که ببینند. شما می توانید به همه نشان دهید که شکوه و عظمت خطرناک نیست ، فقط سو mis تفاهم شده است. شما می توانید ثابت کنید که آنها در مورد همه چیز ، در مورد شما اشتباه کرده اند. '
شما می توانید ثابت کنید که آنها اشتباه می کنند. قورت می دهم ، به یاد می آورم. خاطرات در یک هجوم رخ می دهد - برادران معبد و سرزنش های آنها ، کودکانی که با دیدن من ، بزرگان شایعه ، می دوند. فکر می کنم مادر و بابا در رختخوابشان به خانه برگشته اند و خواب کامل دارند. پدر و مادرم من را دوست دارند ، من می دانم ، اما حتی وقتی فکر می کنند من گوش نمی دهم با یکدیگر نجوا می کنند. همه از من و از آنچه می توانم انجام دهم می ترسند ، اما داکاری. . . او نمی ترسد او در تمام مدت به من اعتقاد داشت. او اولین کسی است که واقعاً همه من را دیده است. از نگاه او ، من دختری نیستم که مجازات شوم ، بلکه زنی هستم که قابل احترام باشد. او مرا درک می کند ، مرا می گیرد ، دوست دارد.
من او را دوست دارم.
شکوه و جلال پیش از ما اکنون شکل واضح تری یافته است و ستونی برجسته از نور طلای سفید را تشکیل می دهد که به نظر می رسد به قلمرو فراتر از آسمان کشیده شده است. همهمه کم ساطع می کند. اگر دست دراز کنم می توانم آن را لمس کنم. من شروع به ،
'هدیه!'
صدای متفاوتی آرامش را می شکند - صدایی پر از ترس - و من نگاهم را از شکوه و جلال پاره می کنم. دست داکاری به دور دست من محکم می شود ، اما من کنار می کشم و پاکسازی اطرافمان را جستجو می کنم تا اینکه پسری لاغر را در لباس تمیز لکه دار پیدا می کنم. قفل های کوتاه او کاملاً تختخواب شده است و او در حالی که شهر را در پشت خود نگه داشته است ، زانوهای خود را نگه داشته و مانند دویدن دوخته است. من او را ندیدم و نمی دانم چه مدت اینجا است. چشمانش از وحشت گشاده است. او مرا می شناسد ، و من او را می شناسم.
تائو
'آدیا'. بهترین دوست من مرا Songbird صدا نمی کند - او از نام واقعی من استفاده می کند. صدایش ناخوشایند ، ناامید کننده است. 'لطفا ، آن را لمس نکنید. این . . خطرناکه.'
تائو هم من را دوست دارد و به نوعی من او را دوست دارم. او باهوش و بامزه و مهربان است. او در تمام زندگی من مانند یک برادر بوده است. از صدمه زدن به او متنفرم. من متنفرم که ما صحبت نکرده ایم
'من -' چیزی در گلویم گیر می کند ، و سخنان تائو در فضای بین ما طنین انداز می شود. خطرناک. او نمی خواهد من جلال و جلال را لمس کنم زیرا فکر می کند این خطرناک است. او فکر می کند من مثل همه خطرناک هستم. اما او نمی فهمد ، نمی فهمد. داکاری چیزی نگفته است ، اما اکنون صدای او سرم را پر کرده است.
شما می توانید ثابت کنید که آنها اشتباه می کنند.
فهمیدم که می توانم ، و خواهم کرد.
'متاسفم.' کلمات من را ترک می کنند ، اما آنها با غرش ناگهانی شکوه بلعیده می شوند. ستون بزرگتر و بلندتر شده است. جواب تائو را غرق می کند. من می بینم که نور آن صورتش ، اشکهای گونه هایش را روشن می کند و سعی می کنم همان درد و رنج را در سینه ام آرام کنم. دوستم می داند که من انتخاب خود را انجام داده ام. شاید الان اهمیتی نداشته باشد ، اما امیدوارم روزی او مرا ببخشد.
با رسیدن انگشتانم به نزدیکترین قطعات شکوه و جلال ، دوباره چشمهایم را می بندم. این بار ، با لمس من ، آنها با عجله مشتاقانه و سر سخت از رگهای من عبور می کنند. چشم هایم در حالی که من را می خورند کاملاً باز می شوند ، شگفتی آن چنان جذاب است که به سختی درد را ثبت می کنم تا اینکه خیلی دیر است.
و سپس ، جهان برای من گم شده است.
تبلیغات - ادامه مطلب را در زیر ادامه دهید