بخشی از Gilead توسط Marilynne Robinson ، آخرین انتخاب باشگاه کتاب اپرا را بخوانید

کتابها

گلوله باران حسن نیت

اپرا اخیراً نام مریلین رابینسون را به خود اختصاص داده است جلعاد رمان ها به عنوان انتخاب بعدی کتاب کتاب او. هر چهار رمان در یک شهر داستانی آیووا اتفاق می افتد یا شخصیت های آن شهر را دنبال می کند. اولین بار در سال 2004 منتشر شد ، جلعاد وارد یک احترام در حال مرگ می شود ، جان ایمز ، که نامه ای پر سر و صدا و همه چیز را برای پسر 7 ساله خود می نویسد.

داستان های مرتبط نقد و بررسی: 'جک' مریلین رابینسون تمام 86 کتاب موجود در کلوپ کتاب اوپرا

بیشتر روایت های ایمس به رابطه او با پدر خودش برمی گردد ، از جمله قسمت زیر ، که در آن بزرگوار یادآوری می کند که با پدرش قصد دیدن قبر پدربزرگ خود را دارد. 'پدرم به سختی ناراحت شد که آخرین کلماتی که او به پدرش گفته بود کلمات بسیار عصبانی بودند ،' امس در حال حاضر به پسرش می گوید ، 'و هیچ وقت در این زندگی هیچ آشتی نمی توانست وجود داشته باشد.'

بیایید برای داستان پدر و پسر که به زیبایی ترسیم شده است ، برای توصیف های رابینسون از قدرت تحریک کننده هیبت جهان و مراقبه های متعالی او درباره مرگ و میر بمانید.


چه چیزی برای شما ضبط کنم؟ من ، جان ایمز ، در سال پروردگارمان 1880 در ایالت کانزاس ، فرزند جان ایمز و مارتا ترنر ایمز ، نوه جان ایمز و مارگارت تاد ایمز متولد شدم. با نوشتن این مقاله ، من هفتاد و شش سال زندگی کردم ، هفتاد و چهار سال آنها در Gilead ، آیووا ، به جز تحصیل در کالج و حوزه علمیه.

و چه چیز دیگری باید به شما بگویم؟

جلعادپیکادور amazon.com 17.00 دلار10.52 دلار (38٪ تخفیف) اکنون خرید کنید

وقتی دوازده ساله بودم ، پدرم مرا به مزار پدربزرگم برد. در آن زمان خانواده من حدود ده سال در Gilead زندگی می کردند ، پدر من در اینجا به کلیسا خدمت می کرد. پدرش که در ماین به دنیا آمد و در دهه 1830 به کانزاس آمده بود ، پس از بازنشستگی چند سال با ما زندگی کرد. پس از آن پیرمرد فرار کرد تا به نوعی مبلغ دوره گرد تبدیل شود ، یا ما باور کردیم. او در کانزاس درگذشت و در آنجا ، در نزدیکی شهری که مردمش را از دست داده بود ، به خاک سپرده شد. خشکسالی بیشتر آنها را از آنجا دور کرده بود ، کسانی که قبلاً به شهرهای نزدیکتر به راه آهن نرفته بودند. مطمئناً فقط شهری در آن مکان برای شروع وجود داشت زیرا این شهر کانزاس بود و افرادی که آن را آباد کردند ، خاکبران رایگان بودند که واقعاً به فکر طولانی مدت نبودند. من اغلب از عبارت 'godforsaken' استفاده نمی کنم ، اما وقتی به آن مکان برمی گردم ، این کلمه به ذهنم خطور می کند. پدرم ماه ها طول کشید تا بفهمد پیرمرد به کجا رسیده است ، نامه های استعلام زیادی به کلیساها و روزنامه ها و غیره. او تلاش زیادی کرد. سرانجام کسی نامه نوشت و یک بسته کوچک با ساعت خود و یک کتاب مقدس قدیمی و برخی نامه ها ارسال کرد ، که بعداً فهمیدم فقط چند نامه استعلام پدرم بود ، بدون شک افرادی که فکر می کردند به پیرمرد داده اند او را وادار کرده بود که به خانه بیاید.

پدرم به سختی ناراحت شد که آخرین سخنان او به پدرش سخنان بسیار عصبانی بود و در این زندگی هیچ وقت سازش بین آنها وجود نداشت. او به طور كلی واقعاً از پدرش احترام می گذاشت و پذیرفتن اینكه همه چیز باید به همان روشی كه ختم می شد برای او سخت بود.

این در سال 1892 بود ، بنابراین سفر هنوز هم بسیار سخت بود. ما با قطار تا آنجا که می توانستیم پیش رفتیم و سپس پدرم یک واگن و تیم استخدام کرد. این چیزی بیش از نیاز ما بود ، اما همه آن چیزی بود که می توانستیم پیدا کنیم. مسیرهای بدی را پیش گرفتیم و گم شدیم و در آبیاری اسب ها آنقدر مشکل داشتیم که در یک مزرعه سوار آنها شدیم و بقیه راه را با پای پیاده رفتیم. به هر حال جاده ها وحشتناک بودند ، جایی که مسافرت می شدند در غبار غرق می شدند و در جایی که نبودند در رودخانه ها پخته می شدند. پدرم چند وسیله در کیف اسلحه حمل می کرد تا بتواند مقداری حق را در قبر قرار دهد و من آنچه را که برای غذا ، سخت کوک و بی ارزش داشتیم و چند سیب زرد کوچک را که در جاده و اینجا گرفته بودیم حمل می کردم. ، و تغییر پیراهن و جوراب ما ، همه تا آن زمان کثیف است.

در آن زمان او واقعاً پول کافی برای سفر نداشت ، اما آنقدر در فکر او بود که نمی توانست صبر کند تا پس انداز کند. من به او گفتم که من نیز باید بروم ، و او احترام گذاشت به این ، گرچه این کار باعث شد بسیاری از کارها سخت تر شود. مادرم در حال خواندن بود که خشکسالی در غرب ما چقدر بد است و او وقتی گفت که قصد دارد من را همراهی کند ، اصلاً خوشحال نبود. او به او گفت که این امر آموزشی خواهد بود و مطمئناً چنین بود. پدرم علیرغم هر سختی قصد پیدا کردن آن قبر را داشت. در زندگی ام هرگز فکر نکرده ام که با نوشیدنی بعدی آب من به کجا می آیم و آن را جزو برکات خود قرار می دهم که از آن زمان به بعد تعجب نکرده ام. مواقعی وجود داشت که من واقعاً اعتقاد داشتم ممکن است فقط سرگردان شویم و بمیریم. یک بار ، هنگامی که پدرم چوب های هیزم را در آغوش من جمع می کرد ، گفت ما مانند ابراهیم و اسحاق در راه کوه موریا هستیم. خودم هم همینقدر فکر کردم

در زندگی ام هرگز فکر نکرده ام که با نوشیدنی بعدی آب من به کجا می آیم و آن را جزو برکات خود قرار می دهم که از آن زمان به بعد تعجب نکرده ام.

آنجا خیلی بد بود که ما نمی توانستیم غذا بخریم. ما در جلوی مزرعه ایستادیم و از خانم س askedال کردیم ، و او یک بسته کوچک از کمد پایین آورد و چند سکه و اسکناس به ما نشان داد و گفت: 'این ممکن است به خاطر همه خوبی هایی که برای من دارد ، هم پیمان باشد.' فروشگاه عمومی تعطیل شده بود و او نمی توانست نمک یا شکر یا آرد دریافت کند. ما برخی از عجله های بدبخت خود را به او معامله کردیم - از آن زمان من هرگز نتوانسته ام آن را تحمل کنم - برای دو تخم مرغ آب پز و دو سیب زمینی آب پز ، که طعم فوق العاده ای حتی بدون نمک داشتند.

سپس پدرم از پدرش پرسید و او گفت ، چرا ، بله ، او در محله بوده است. او نمی دانست او فوت کرده است ، اما می دانست که احتمالاً کجا دفن شده است ، و او به ما نشان داد که از جاده ای باقی مانده است که ما را به همان مکان می رساند ، نه سه مایلی که ایستاده ایم. جاده بیش از حد رشد کرده بود ، اما همانطور که در حال قدم زدن بودید می توانستید ناهمواری ها را ببینید. قلم مو در آنها کمتر می شد ، زیرا زمین هنوز خیلی سخت بسته بندی شده بود. دو بار از کنار آن قبرستان عبور کردیم. دو یا سه سنگ قبر داخل آن ریخته بود و همه آن با علف های هرز و علف رشد کرده بود. بار سوم ، پدرم متوجه یک تیرک حصاری شد ، بنابراین ما به سمت آن حرکت کردیم ، و می توانیم یک مشت قبر ، یک ردیف شاید هفت یا هشت تایی ، و زیر آن یک ردیف نیمه ، با آن علف های قهوه ای رنگ مرده ببینیم. به یاد دارم که ناقص بودن آن برای من ناراحت کننده بود. در ردیف دوم ، ما نشانگر شخصی را پیدا کردیم که با برداشتن تکه ای از پوست از یک چوب درخت ساخته شده و سپس میخ ها را به طور نیمه در آورده و آنها را صاف خم کرده است ، بنابراین آنها حروف REV AMES را ساخته اند. R به نظر می رسید A و S یک Z عقب مانده است ، اما هیچ اشتباهی در آن وجود نداشت.

آن موقع غروب بود ، بنابراین ما به مزرعه خانم برگشتیم و در مخزن او شستشو داده و از چاه او نوشیدیم و در تالاب او خوابیدیم. او برای ما شام ماش آرد ذرت آورد. من آن زن را مثل مادر دوم دوست داشتم. من او را تا حد اشک دوست داشتم. ما قبل از روشنایی روز برای شیر دادن و برش دادن و یک سطل آب برای او کشیده بودیم ، و او درب منزل ما را با صبحانه ماش سرخ شده با مواد نگهداری شاه توت آب شده و یک قاشق شیر شیر بر روی آن آب کرد ، و ما ایستاده غذا خوردیم آنجا در خم شدن در سرمای هوا و تاریکی ، و بسیار عالی بود.

مرلین رابینسون گلیاد تولیدات هارپو

سپس به قبرستان برگشتیم که فقط یک تکه زمین بود که دور آن حصاری نیمه ریخته و دروازه ای روی زنجیره ای با وزنه گاو داشت. من و پدرم حصارها را به بهترین شکل ممکن درست کردیم. او با چاقوی جک خود کمی زمین را روی قبر شکست. اما بعد تصمیم گرفت که ما باید دوباره به خانه مزرعه برگردیم تا چند زمینی قرض بگیریم و کار بهتری انجام دهیم. او گفت ، 'ما همچنین می توانیم از این افراد دیگر مراقب باشیم تا اینجا هستیم.' این بار خانم یک شام لوبیا دریایی در انتظار ما بود. نام او را به خاطر نمی آورم ، که حیف است او انگشت اشاره ای داشت که از اولین بند انگشت خاموش بود و با لیس زدن صحبت کرد. او در آن زمان برای من پیر به نظر می رسید ، اما من فکر می کنم او فقط یک زن روستایی بود ، سعی می کرد آداب و عقل خود را حفظ کند ، سعی می کرد زنده بماند ، تا آنجا که ممکن است خسته باشد و همه به تنهایی خارج از کشور باشد. پدرم گفت او طوری صحبت کرد که گویی ممکن است افرادش اهل ماین باشند ، اما او از او نپرسید. هنگام خداحافظی او گریه کرد و صورت خود را با پیش بند پاک کرد. پدرم پرسید نامه یا پیامی وجود دارد که دوست داشته باشد ما با خود حمل کنیم و گفت نه. او از او پرسید که آیا دوست دارد بیاید ، و او از ما تشکر کرد و سرش را تکان داد و گفت: 'گاو آنجاست.' او گفت ، 'وقتی باران می آید خوب خواهیم شد.'

'آن قبرستان در مورد تنها ترین مکانی بود که می توان تصور کرد.'

آن قبرستان در مورد تنها ترین مکانی بود که می توانستید تصور کنید. اگر بخواهم بگویم که این به طبیعت برمی گردد ، ممکن است این تصور را داشته باشید که نوعی نشاط در مورد مکان وجود دارد. اما خشک و آفتاب زده بود. دشوار بود تصور کنید که چمن ها همیشه سبز بوده اند. هر جا که پا می گذاشتید ، ملخ های کوچک با نتیجه پرواز می کردند و باعث می شدند این ضربه محکم و ناگهانی انجام شود ، مانند یک مسابقه عالی. پدرم دستان خود را در جیب های خود قرار داد و به اطراف نگاه کرد و سرش را تکان داد. سپس او شروع کرد به بریدن قلم مو با یک داس دستی که آورده بود ، و ما نشانگرهایی را که روی آن افتاده بود تنظیم کردیم - بیشتر قبرها فقط با سنگ مشخص شده بودند ، هیچ نام و تاریخ و چیزی روی آنها نبود. پدرم گفت مواظب باش كه كجا قدم گذاشتم. اینجا و آنجا گورهای کوچکی وجود داشت که من در ابتدا متوجه آنها نشده بودم ، یا اینکه کاملاً متوجه نشده بودم که آنها چه هستند. من مطمئناً نمی خواستم روی آنها راه بروم ، اما تا وقتی که او علف های هرز را برید ، من نمی توانستم بفهمم که آنها کجا هستند ، و سپس می دانستم که روی برخی از آنها قدم گذاشته ام و احساس بیماری می کردم. فقط در کودکی احساس گناه کرده ام و ترحم کرده ام. من هنوز در مورد آن خواب می بینم. پدر من همیشه می گفت وقتی کسی می میرد بدن فقط یک لباس قدیمی است که روح دیگر نمی خواهد. اما در آنجا بودیم ، که نیمی از خود را می کشیدیم تا یک قبر پیدا کنیم و تا جایی که می توانیم در مورد جایی که پای خود را می گذاریم محتاط باشیم.

ما مدتها در زمینه احقاق حق کار کردیم. هوا گرم بود و چنین صدایی از ملخ ها و صدای جغجغه باد آن علف خشک به گوش می رسید. سپس بذرها را به اطراف ، مومیایی کردن ، گل مرغ ، گل آفتابگردان و دکمه لیسانس و نخود فرنگی شیرین پراکنده کردیم. آنها دانه هایی بودند که ما همیشه آنها را از باغ خود نجات می دادیم. وقتی کارمان تمام شد ، پدرم کنار مزار پدرش روی زمین نشست. او مدتی در آنجا ماند و کمی سبیلهای حصیری را که هنوز روی آن مانده بود ، برداشت و با کلاه خود را فرو برد. من فکر می کنم او پشیمان شد که دیگر کاری برای انجام او وجود ندارد. بالاخره بلند شد و خودش را مسواک زد ، و ما آنجا ایستادیم که لباسهای بدبخت مان همه دست و نم و دستمان را کثیف کرده بود ، و اولین جیرجیرک هایی که دست و پا می زدند و مگس ها شروع به آزار و اذیت می کردند و پرندگان هم مثل آنچه فریاد می زدند هنگامی که آنها آماده آماده شدن برای شب هستند ، و پدر من سر خود را خم کرد و شروع به دعا کرد ، به یاد آوردن پدرش برای خداوند ، و همچنین عفو ​​خداوند و پدرش را نیز خواست. من قدرتمندانه دلم برای پدربزرگم تنگ شده بود و احساس عفو کردم. اما این یک دعای بسیار طولانی بود.

هر نماز در آن سن طولانی به نظر می رسید و من واقعاً استخوان خسته شده بودم. سعی کردم چشمانم را بسته نگه دارم ، اما بعد از مدتی مجبور شدم کمی به اطراف نگاه کنم. و این چیزی است که من آن را به خوبی به یاد می آورم. ابتدا شادی کردم و دیدم خورشید در شرق غروب می کند. من می دانستم که شرق کجاست ، زیرا صبح که ما به آنجا رسیدیم خورشید کمی بیش از افق بود. سپس فهمیدم آنچه که من دیدم یک ماه کامل است که دقیقاً هنگام غروب خورشید طلوع می کند. هر یک از آنها در لبه خود ایستاده بودند ، با فوق العاده ترین نور بین خود. به نظر می رسید انگار می توانی آن را لمس کنی ، مثل اینکه جریان های محسوسی از نور به عقب و جلو می آیند یا انگار نورهای تنش بزرگی وجود دارد که بین آنها معلق است. من می خواستم پدرم آن را ببیند ، اما می دانستم که باید او را از دعا غافل کنم و می خواستم این کار را به بهترین شکل انجام دهم ، بنابراین دست او را گرفتم و آن را بوسیدم. و سپس گفتم ، 'به ماه نگاه کن.' و او این کار را کرد. ما فقط آنجا ایستادیم تا خورشید غروب کند و ماه برآید. به نظر می رسید که آنها مدتها در افق شناور بودند ، فکر می کنم چون هر دو بسیار روشن بودند و نمی توانستید نگاه روشنی به آنها داشته باشید. و آن قبر ، و من و پدرم ، دقیقاً بین آنها بودیم ، که در آن زمان برای من شگفت انگیز به نظر می رسید ، زیرا من زیاد به ماهیت افق فکر نکرده بودم.

پدرم گفت: 'من هرگز فکر نمی کردم این مکان زیبا باشد. خوشحالم که این را می دانم. '


برگرفته از جلعاد توسط مرلین رابینسون. حق چاپ 2004 توسط مرلین رابینسون. با اجازه Farrar ، Straus و Giroux. کلیه حقوق محفوظ است هیچ بخشی از این گزیده بدون اجازه کتبی ناشر اجازه تکثیر یا چاپ مجدد ندارد.

تبلیغات - ادامه مطلب را در زیر ادامه دهید