این داستان کوتاه دردناک و زیبا را از اولین رمان نویس براندون تیلور بخوانید

کتابها

آب ، تصویر ، گرافیک ، طراحی گرافیک ، مایع ، آمادگی جسمانی ، مضامین Oyeyola

نویسنده لوری مور یک بار گفت: 'یک داستان کوتاه یک عشق است ، یک رمان یک ازدواج است.' با شلوارک یکشنبه ، OprahMag.com شما را دعوت می کند تا با خواندن داستان های اصلی برخی از نویسندگان مورد علاقه خود ، به داستان کوتاه داستان کوتاه ما بپیوندید.


برندون تیلور اولین رمان ، زندگی واقعی، یک داستان جذاب و دقیق با محوریت یک دانش آموز درجه بیوشیمی سیاه در یک مدرسه عمدتا سفید پوستان در غرب میانه است. به نظر می رسد وجود والاس در حالت عدم قطعیت مداوم - از نظر عاشقانه ، شخصی و شغلی معلق است.

زرد ، متن ، کلیپ آرت ، قلم ، گرافیک ، محصول کاغذی ، تصویرگری ، آرم ، طراحی گرافیکی ،

برای مطالعه داستان های کوتاه و داستان های اصلی اینجا را کلیک کنید.

مضامین Oyeyola

همچنین در مورد چگونگی تداوم دردهای نوجوانی آسیب زا ، در بعضی موارد با گذشت زمان شدیدتر و این که چگونه می توانند مانع از ارتباط فرد با شخص دیگری شوند.

تیلور در داستان کوتاه خود 'ساسکس ، اسکس ، وسکس ، نورتومبریا' ثابت کرد که یک بار دیگر در پیمایش در این منطقه عاطفی مهارت دارد. قهرمان داستان ، یک مربی شنا به نام Bea ، کودکی سختی داشت و بزرگسالی او اکنون با یک خلوتی عجیب و غریب مشخص شده است ، که تیلور آن را با تکان دهنده ای نفسگیر توصیف می کند. با این حال ، نجات احتمالی Bea در قالب یک همسایه خوش تیپ ظاهر می شود ...


'ساسکس ، اسکس ، وسکس ، نورتومبریا'

آخر هفته ها ، در استخر مرکز تجمع ، Bea به بچه های کوچک ، فقیر آموزش شنا می داد و گروهی از افراد مسن را با تمرین ضد آب هدایت می کرد. پول خیلی خوبی نبود. او از كمك كمك مالي دانشگاه و جامعه كه برنامه را براي كودكان در بدترين مدارس حاشيه شهر تأسيس كرده بود ، پرداخت شد. به نظر می رسید Bea مانند دانشگاه و جامعه ممکن است از این پول برای یک بانک غذایی یا کتابهای درسی جدید استفاده کرده باشد. او نمی توانست بفهمد که دروس شنا برای تعدادی از بچه های گرسنه و خسته چه کاری باید انجام دهد ، اما از این جهت برای حقوق اندک و فرصت استفاده از استخر سپاسگزار بود.

هلن یک داستان کوتاه اصلی کورتیس سیتنفلد را بخوانید داستان کوتاه اصلی هلن فیلیپس را بخوانید

بچه ها از او چیزی نپرسیدند. آنها فقط می خواستند به داخل استخر بپرند و یکدیگر را پاشیده کنند. او ابتدا در آموزش ضربه به آنها تلاش کرده بود. او روی کاشی خنک کنار استخر کشیده شد و حرکات را برای آنها تقلید کرد ، اما وقتی از جای خود نگاه کرد ، دید که بچه ها با بی رحمی سرد به او نگاه می کنند. او احساس می کرد لاک پشتی درمانده است که می خواستند سرش را بشکنند. او تصمیم گرفت اجازه دهد آنها کارهایی را که می خواستند انجام دهند تا زمانی که کسی غرق نشود ، و غریق نجات وظیفه بیشتر وقت خود را با تلفن خود سپری می کرد ، یا خطوط را پلیس می کرد تا اطمینان حاصل شود که افراد به درستی به اشتراک گذاشته شده اند. پیرمردها پدرش را به او یادآوری كردند ، مگر اینکه آنها بیش از حد خواستگار بودند در جایی كه او سخت و بدكاره بود ، و بنابراین او نمی دانست كه چگونه وقتی او را صدا می كنند چگونه پاسخ دهد عزیز یا به شانه اش زد و گفت كه او به خوبی به آنها كمك كرده است كه از استخر یا استخر خارج شوند یا به آنها حوله بدهد. گاهی اوقات ، در وسط ورزش حرکت آهسته خود ، آنها را می گرفت که مثل اینکه یک توهم یا پری دریایی باشد به او نگاه می کنند و احساس زیبایی می کرد ، تا اینکه فهمید که آنها خیره شده اند زیرا به سختی می توانند او را بیرون بیاورند. خودش را تنبیه کرد.

Bea دروس و کلاس را آموزش داد زیرا دختران تیم شنا نمی خواستند این کار را انجام دهند. آنها دختران ترسناک و بلندی با پوستی کشیده و شانه هایی پهن بودند. وقتی بی پس از حضور در استخر دوش گرفت ، می توانست صدای تغییر آنها را برای تمرین آخر هفته خود بشنود. آنها مجبور شدند از رختکن معمول زنان استفاده کنند زیرا این ساختمان در زمانی ساخته شده بود که امکانات ورزشی زنان به عنوان ضرورت تشخیص داده نمی شد. این بدان معنا بود که در روزهایی که آنها در استخر تمرین می کردند ، بین این نژاد عجیب و غریب دختران و بقیه انسانهای سرخپوشان آنها تداخل وجود داشت. آنها مانند دختران در هر جایی صحبت می کردند: در مورد تصادفی بودن خال یا کک و مک ، در مورد انعطاف پذیری عجیب مفصل انگشت شست ، در مورد غذای بد از شب قبل ، دوست پسرهایشان ، دوست دخترانشان ، فیلم های حیوانات خانگی شان که والدین تنها آنها برای آنها فرستاده بودند ، تکالیف ، اساتید ، مربیان ، بوسه ها ، جارو زدن آهسته دستی که به پشت آنها آرام می گیرد ، تنهایی صبح ها ، بی رحمی کار آنها. در هنگام دوش گرفتن ، بی پس از آن احساس نزدیكی به آنها می كرد ، هنگامی كه او هرچه می توانست به صحبت های آنها گوش می داد ، آب به جناغش برخورد می كرد ، و احساس می كرد كه در زندگی دیگری ، ممكن است یكی از آنها باشد ، و گرچه این درست نیست ، در لحظاتی که Bea با خودش مهربان بود ، اجازه داد این فکر کمی بیشتر از آنچه باید ادامه دهد.

یک روز بعد از ظهر ، بعد از آنکه بچه ها دوباره تحت مراقبت از شاهپرون خود قرار گرفتند و مانند یک بسته گوسفند مرطوب و زوزه کش روی اتوبوس خود گله کردند ، بی در لبه استخر نشست و به آرامی پاهای خود را لگد زد. افراد قدیمی نمی آمدند زیرا در یکی از خانه ها عفونت ناخوشایندی وجود داشت و بهترین فکر این بود که همه در خانه نگهداری شوند. او یک شنبه بعد از ظهر را با خود گذراند ، که غیرعادی بود و فکر می کرد ممکن است به خانه برود و آپارتمانش را تمیز کند. این یکی از آن بعدازظهرهای خالی بود که بعد از مدتها تنهایی نشان می دهد که زندگی شما چقدر به خود تبدیل شده است. کسی نبود که بخواند و کاری برای انجام دادن نباشد. هیچ کس به او احتیاج نداشت. هیچ کس به او احتیاج نداشت که کاری انجام دهد. او احساس آزادی یا غم نمی کرد - در عوض ، احساس می کرد گویی با آب سرد غرق شده است.

زندگی واقعی: یک رمانamazon.com 26.00 دلار19.42 دلار (25٪ تخفیف) اکنون خرید کنید

او دختران تیم شنا در آن طرف استخر را تماشا می کرد. آنها حصیرها را بیرون می زدند و دراز کشیده بودند تا کش بیایند. انعطاف پذیری غیرقابل انعطافی وجود داشت که به پای یکدیگر فشار می آورد تا حدی خطرناک یا دردناک به نظر می رسید. سپس آنها معامله می کردند و خود را برای خم شدن و پیچ خوردن پیشنهاد می دادند. صدای پچ پچ آنها کم صدا بود و از آب عبور می کرد. آخرین نفر از غیرنظامیان در حال بالا رفتن از استخر بودند و خود را با حوله می پیچیدند و به سمت دوش ها حرکت می کردند. نجات غریق از نعل خود پایین آمد و پیچ و تاب شدیدی به خود داد و مستقیماً به و از طریق Bea نگاه کرد.

او گفت: 'موزی بهتر' و بی سر تکان داد ، اما او در آنجا نشسته و حتی وقتی مربی آنها - بلند ، مو ، صدای تیره و کم پشت - از سالن پشت سر نمی آمد ، نمی توانست نگاه خود را از دختران دور کند. دستانش را روی لگنش ایستاد. او موهای تیره و موخوری و فرفری داشت.

وی گفت: 'خوب ، خوب ، تمرینات.' و دختران ، نه زیبا و برازنده ، بلکه مانند گله ای از کودکان مضطرب و خنده ، به عقب به درون آب می پرند. سپس آنها بالا رفتند و آب را از اندام خود تکان دادند. او بلافاصله آن را دانست: عادت. مربی به او نگاه کرد و Bea سرحال و خونسرد بود. او چشمانش را جمع کرد و به اطراف استخر آمد که به طرف او بیاید ، بنابراین Bea موجی سریع به او داد و ایستاد. کف زیر او نرم بود و او مجبور شد خودش را بگیرد تا قائم بماند. حوله خود را جمع کرد و در درب باز ، به پشت شانه اش نگاه کرد و فقط برای لحظه ای تماشا کرد ، دختران به آب می پرند و از آنجا بالا می روند و به سردی و عمق و بوی کلر عادت می کنند.

Bea در میانه غرب میانه به تنهایی زندگی می کرد. آپارتمان او کوچک و سفید بود ، با پنجره ای بزرگ که به قراضه حیاط باز می شد. او وقت زیادی را پشت میز خود گذراند و از آن پنجره به افرادی كه از آنجا رد می شدند نگاه می كرد. او در طبقه دوم در یک خانه قدیمی بود که به سه آپارتمان تقسیم شده بود ، و بنابراین گاهی اوقات اینطور بود که او تنها زندگی نمی کرد زیرا می توانست زندگی های دیگری را که به موازات زندگی خودش در جریان است ، بشنود. به جز یک سال تاریک و باریک که هنوز نبوده است ، بی در بیشتر کودکی تنها کودک بوده است.

روی میز کار او یک جعبه مقوایی کوچک قرار داشت که در آن یک دورام کوچک ساخته بود. دیواره های جعبه با رنگ مشکی مات رنگ شده بود و او مبلمان کمی را از نوارهای تخته فیبر با تراکم متوسط ​​ساخته بود. دیفرانسیل رنگ بین مبلمان کم رنگ و پس زمینه مات به گونه ای بود که به نظر می رسید تخته فیبر درخشان یا لرزان است. لبه های مبلمان کمی به هوا خونی می شوند ، به طوری که نوعی اثر دو برابر می شود. سخت بود که به فضای سیاه جعبه نگاه کرد ، مبلمان را دید ، بنابراین فرد نمی دانست کاملاً به چه چیزی نگاه می کند. بی آن را صدا زد آشفتگی خانگی .

او چندین جعبه از این دست را پر از مبلمان و گاهی با انسانهای ریزی ساخته بود که با جزئیات مختلف ساخته است. بعضی از آنها شبیه مردم بودند. بعضی ها فقط فیگورهای چوبی خام بودند. برخی از حباب های هندسی شکل آینده. وقتی او به دیوراماهای خود نگاه می کرد ، نوعی آشفتگی و آشفتگی در نور وجود داشت و آن بافت درشت واقعیت بود که با تجربه خودش از جهان مطابقت داشت. اما همه این احساس را داشتند که وقتی به چیزی که ساخته اند نگاه می کنند - هر آفرینشی فقط یک انعکاس احمقانه و کمی تغییر شکل یافته در درون است.

هر چند او آنها را دید ، کسانی که با شام سریع و زرق و برق وصله خود را خوشحال می کنند.

آن روز پس از استخر ، Bea چاقوی خود را که از یک نوار نازک MDF و انگشت صاف انسان تراشیده شده است ، برداشت. سپس او یکی دیگر و دیگری را تراشید ، تا زمانی که روی میز جلوی سی انگشت خود قرار داشت - بعضی خم ، بعضی صاف ، بعضی کاملا آستر و دقیق با چین و چروک های پوست ، دیگران کارتونی ، رنگی. طول بعضی از انگشتان واقعی ، بعضی دیگر به اندازه یک سوم یا بیشتر ، بعضی دیگر به اندازه ناخن کوچک و ریز است. اما همه آنها رندرهای نازک و دو بعدی انگشتان انسان بودند. انگشتان اشاره ، انگشتان حلقه ، انگشتان صورتی ، انگشتان شست ، انگشتان میانی. انگشتاني را كه ديده و شناخته است تراشيده كه بعضي از آنها را در دهان خود گذاشته و يا داخل آن گذاشته است. انگشتان دست خودش ، انگشتان دست کسانی که دوستشان داشته یا از آنها متنفر بوده است. چند انگشت که او قبلاً هرگز ندیده بود.

تراشیدن انگشتان به کنترل محکم و تقریباً عصبانی تیغه چاقو احتیاج داشت و نوار MDF نسبت به بازوی او درشت بود و هنگام بریدن مانند حیوان ترسناک لرزید. ساعدهای او تراشیده شده و از تحریک خونریزی کرده است. بندهایش از شدت محکم درد گرفته بود ، که بهتر از این می دانست. و برای چه ، این انگشتان هیچ فایده ای برای او نداشت ، فقط چیزی بود که باید با دستانش درست کند تا ذهنش راحت شود. و حالا کفش خام بود و بازوهاش درد می کرد. چشمانش از ذرات سست MDF سفت و خراشیده شده بود ، گرد و غبار حاصل از فتیله شدن و خرد شدن آن بود. فکر کرد بهتر است متوقف شود. اما او به هر حال ادامه داد زیرا در این فعالیت ساده و بی فایده ریتمی پیدا کرده بود ، و دور ریختن چیزهایی به زیبایی ریتم خوب شرم آور به نظر می رسید.

داستان های مرتبط یک داستان کوتاه اصلی کورتیس سیتنفلد را بخوانید داستان کوتاه اصلی هلن فیلیپس را بخوانید

تابستان در آیووا غلیظ و سرسبز بود. آپارتمان وی دارای یک واحد پنجره در سالن کنار آشپزخانه بود. او نمی توانست هوای خنک میز کار خود را احساس کند و عرق کرده بود. تکه های MDF به او چسبیده بود و ران های او روی صندلی چسبناک شده بودند. او می خواست خودش را به استخر فرو برد ، اما این تمرین برای تمرین تعطیل بود ، و بعداً همان شب مانند هفته باز نمی شد. او ممکن است سوار اتومبیل خود شود و به دریاچه مک براید برسد یا شانس خود را در منطقه محلی Y امتحان کند. گزینه ها ، گزینه ها ، کارهایی که می توانست انجام دهد برای کاهش درد و رنج خود بود ، اما هیچ یک از آنها را انجام نداد. او انگشتان را ساخت تا شام بر او بود و آن قسمت از روز بود که نور عمودی و آبی می شود و همه چیز کیفیت طیفی به خود می گیرد. حدود نیم ساعت ، مثل زندگی در یک فیلم است. همه چیز به کیفیت درخشندگی و اهمیت می رسد و همه زیبا و سست هستند.

وقتی اولین سایه آبی روی میز او افتاد ، Bea ایستاد و به سالنی که واحد پنجره پاشید ، رفت. او به طرف پایین خم شد به طوری که هوای سرد به سینه و سپس صورتش برخورد کرد و چشمانش را بست و آنجا در شکاف تاریکی سرد معلق ایستاد. ناخن هایش دردناک بود. نبضش را در انگشتانش حس می کرد. او خود را در بالای صفحه که از آفتاب کاملاً گرم بود ، مهار کرد و لحظه ای بیشتر در آنجا ایستاد ، سپس سرش را بلند کرد تا بتواند از پنجره و به پایین حیاط ببیند.

همسایه طبقه پایین او نوح و برخی از دوستانش روی صندلی های چمن خوابیده و لیوان ها را از جعبه ای که برای میز استفاده می شد ، بلند کردند. آنها بشقابهای زانو را متعادل می کردند و عینک آفتابی می بستند. Bea فقط در حال عبور با نوح صحبت کرده بود - پایین طبقه در شکاف نامه یا کوتاه مدت در را باز کرده بود در حالی که کسی در آغوش پر از کیسه های مواد غذایی از همکاری بود. او کمی بلندتر از او بود و یک رقصنده بود ، و بدن او از سلامتی و سرزندگی ارتعاش می کرد حتی اگر او را دید که حداقل یک یا دو بار در روز سیگار می کشد ، از جمله در همان لحظه. پنجره لکه دار بود و گاهی اوقات مواد منجمد سرما وجود داشت که آن را مه آلود می کرد. عنکبوت و گرد و غبار به بیرون لیوان چسبیده بودند ، و این مثل این بود که از طریق بند از پایین به مرور دنیای آبی فراتر از آن نگاه کنید. هر چند او آنها را دید ، کسانی که با شام سریع و زرق و برق وصله خود را خوشحال می کنند. او می خواست به شیشه سیلی بزند تا آنها نیز به او نگاه کنند و تنش وحشتناک کامل زندگی آنها را خرد کند. کف دستهایش روی شیشه احساس سنگینی و گرما کرد. او می توانست تأثیر را احساس کند هرچند هنوز اتفاق نیفتاده بود. آن لبخند خاردار. او ممکن است شیشه را بشکند ، آن را به شدت در باغ بفرستد. او ممکن است اصلاً کاری انجام دهد و این مجموعه ای از کارهایی بود که ممکن بود انجام دهد او را از انجام هر کاری بازداشت.

بی خودش را در آب کاملاً سرد وان خود فرو برد. او تا آنجا که می توانست غرق شد. پاهایش روی گوشه نزدیک نازل قرار گرفت. بدن او در زیر سطح یک شکل تیره داشت ، مانند ماهی که از طریق کدورت شنا می کند.

وقتی بی خیلی جوان تر بود ، او در پدر و مادرش در مزرعه پرورش ماهیان خاویاری زندگی می کرد. مادرش ده سال پیش ، وقتی بیا پنج و پنج ساله بود ، درگذشت و او فکر می کرد که این غیرمنصفانه به نظر می رسد وقتی از بیمارستان بیرون رفت و در زیر درختان کاج در گوشه پردیس پزشکی ایستاد که این درختان می توانند همیشه ادامه داشته باشند مادرش ، شخصی واقعی و واقعی و خوب ، از دنیا رفته بود. به نظر ناعادلانه و زشت و نشانه سختی کارها بود که دنیا هیچ راهی برای محاسبه اندازه و مقیاس خسارت شخصی او نداشت. اما بعد او ادامه داد ، Bea ادامه داد و زندگی کرد و اینجا بود ، ده سال بعد ، صدها مایل دورتر از خانه ، شخصی متفاوت از آن زمان. پدرش در آن سال مزرعه پرورش ماهیان خاویاری را فروخت تا قبض های پزشکی را پرداخت کند. قرار بود اولین سالی باشد که ماهیان خاویاری به دلیل خاویار آمدند. این نکته عجیب در مورد ماهیان خاویاری بود. ماهیان خاویاری مانند مردم بودند. سالها طول کشید تا آنها آنچه را که به شما مدیون بودند به خاطر تمام عشق و عنایتی که نسبت به آنها قائل بودید ، همه غذاهایی که در مخازن آب سرد و بزرگ آنها ریختند ، پس دادند. یک دهه طول کشید تا ماهیان خاویاری ارزش خود را نشان دهند. اما آنها عمل کوچکی و خانوادگی خود را شکم کرده اند. بعضی اوقات ، بی از اینکه پدرش چه کار کرده است فکر می کرد و پرورش ماهیان خاویاری در کارولینای شمالی است. از همه چیز او ممکن است هر چیزی رشد کرده باشد. او ممکن است هر چیزی را ماهیگیری کرده باشد. اما ماهیان خاویاری

شرط احمقانه و بی پروا برای مردی با خانواده.

پدرش می گفت: ساسکس ، وسکس ، اسکس - برای شما هیچ رابطه جنسی وجود ندارد ، خانم جوان. این شوخی مورد علاقه او پس از سیزده سالگی و رشد سن و پا برای سن بود. سالها قبل از کار او در اطراف مزرعه ماهیان خاویاری درشت و ضخیم شد. بدون رابطه جنسی . بئا سال دوم حضور در دانشگاه باکره بودن خود را به خاطر یک بازیکن لاکراز پسر زانو زده از ورمونت از دست داد. آنها به دلایلی که Bea دیگر به خاطر نمی آورد او را Tex نامیدند. او فکر کرد که در کالج اینگونه بود. شما آنقدر خارج از متن زندگی خود زندگی کردید که اسامی به گونه ای به شما چسبیده اند که در غیر این صورت آنها را نخواهند داشت. یک منطق عجیب و خواب در زندگی دانشگاهی ، مشارکتی ، تصادفی ، فاقد ارتباط دقیق وجود داشت. تکس بی دست و پا بود و بوی چرمی داشت. هنگامی که او آن را داخل Bea قرار داد ، او چنان با شدت اسپاسم می کرد که فکر کرد او از وسط شکسته خواهد شد. بعد از آن Bea با مرد دیگری نخوابید.

'او وقتی بدن دیگری درگیر بود نمی دانست با خودش چه کند.'

هیچ رابطه جنسی مسلماً راهی نبود که بتوان زندگی او را توصیف کرد. او وقتی بدن دیگری درگیر بود نمی دانست با خودش چه کند. او فقط می توانست اجسادی را که از متن آنها برداشته شده است ، درک کند. او می توانست کمر پایین دختران تیم شنا ، شانه ها ، لبخندها ، خطوط کشیده داخلی ران های آنها را درک کند.

Bea چشمانش را بست و زانوهایش را به هم فشار داد. او در استخر تاریک ذهن خود دختران تیم شنا را که انتهای صاف و انگشت انگشتان آنها بود احضار کرد. او بافت سخت شده با کلر کف دستهایشان ، انعطاف ناگهانی انگشتان آنها را فراخواند. انگشتانی که او با عشق و آرام آرام از MDF تراشیده بود. آب وان آرام آرام لغزید. صدای همهمه دور پنجره ادامه داشت. Bea خودش را باز ، گرمای داخلی بدنش ، گرمای حیوان را احساس کرد. آب بین پاهای او حرکت کرد ، فشار کف دست او ، دختران تیم. زانوهایش از کنار هم عبور کردند و رانهای خود را محکمتر فشار داد ، پایین آب افتاد و از روی صورتش بالا آمد و بی در آب فرو رفت.

وجود ندارد نوسکس . نام آن پادشاهی کوچک Northumbria بود. ساسکس ، وسکس ، اسکس ، نورتومبریا. او به پدرش گفته بود که بعد از اینکه از شوخی کوچکش خسته شد ، و او با تمسخر به او نگاه کرد و به او گفت که هیچ کس خواهان عوضی سرد نیست.

شوخی مورد علاقه دیگر او قبلاً این بود که سینه هایش را کاملاً محکم خرج کند و صدایی شبیه غاز ایجاد کند. اگر او زایمان را رها کرد ، او را نیشگون گرفت. اگر او با شلنگ ها کند بود ، او را فشار داد. اگر او ترسیده بود که از نردبان بالا برود و به مخازن نگاه کند ، او را نیشگون گرفت. اگر او صحبت کرد ، او او را فشار داد. بعضی روزها سینه اش خیلی درد می کرد ، به سختی تحمل می کرد. و او پیراهن خود را کنده و در حوضچه های آنها دراز کشیده است. وقتی مادرش بیمار شد ، Bea برای کمک به آنها بازگشت. او مادرش را سیر کرد ، بعد از او تمیز کرد - استفراغ ، گه ، ظرف های پوسته ، ریزش ، غذای خراب. Bea همه کار را انجام داد و یک روز عصر ، وقتی ظرف ها را پاک کرد و به مادرش در ورودی ایوانشان کمک کرد ، از او تا آنجا که می توانست مستقیماً از او پرسید که چرا مادرش اجازه داده است با او این کار را بکند.

'عزیزم چیکار کن؟' مادرش پرسید.

Bea گفت: 'من آن طرف من را محکم فشار ده ، روی سینه ام ، اینجا' ، و دستش را صاف به سینه اش فشار داد ، جایی که هنوز احساس می کرد انگشتانش چطور گرفته و می پیچند. چشمان مادرش تاریک و شیری بود. او به درختان ، حیاط وسیع آنها تا زمینهای پایین که مخازن در آن نگهداری می شد نگاه کرد. او در آن روزها بوی مسی می داد. بدن او مانند بادکنکی باد شده بود.

'اوه ، او فقط با شما بازی می کرد ، عزیزم.'

'این صدمه دیده است. خیلی دردناک بود ، و تو کاری نکردی. '

'چه کاری باید انجام شود؟ زندگی کردی ، مگه نه؟ ' مادرش پرسید و او سرفه شدیدی کرد. او دستان Bea را دراز کرد و Bea اجازه داد خودش را نگه دارند.

بله ، او زندگی کرده بود. او از آن جان سالم به در برده بود.

داستان های مرتبط

44 کتاب برای خواندن نویسندگان سیاه

محبوب ترین کتاب های نورا افرون لیست کتاب های مورد علاقه باراک اوباما در سال 2019 اینجا است

در طی آن ماهها از مادرش شیر می گرفت ، پدرش او را لمس نمی کرد. او جدا از آنها حرکت کرد ، به سوله هایی که ماهی خاویاری در آن خوابیده و رشد می کرد ، رفت و برگشت. گاهی اوقات ، او بوی آب حوض می آمد. Bea موهایش را کوتاه کرد و کوتاه پوشید. او گاهی خود را در حال انجام کارهای قدیمی خود می دید ، از طریق انبار با شلوارک کوتاه و یک پیراهن جین ، انبردست را در جیب عقب خود ، مقداری کیف در یک کیف کوچک در جیب پیراهن خود می چرخید. این تنها راه او برای خارج شدن از خانه و دور از مادرش بود. او نمی خواست مادرش با احساس رنجش بمیرد ، اما کینه همان چیزی بود که بعضی اوقات Bea احساس می کرد. برای تمام کاری که او برای جلوگیری از او انجام نداده بود.

پدرش قد بلند ، گوشه گیر و سخت بود. اما برای حیوانات آنها ، او بسیار ترسناک بود. او تماشا کرده بود که گوساله های نوزادی را تغذیه می کند و وقتی بچه های گوساله نتوانستند گریه کنند. او را دیده بود كه بچه های جوجه را در جیب مانتو مشكی اش می چرخاند. او گاهی برای ماهیان خاویاری مطالعه می کرد. او نیمه شب بلند می شد و میان تانکهای ماهی خواب آلود راه می رفت و او را در آنجا می دید که به مخزن تکیه داده بود و از پشت سنگدانهای قدیمی از انبار برای آنها می خواند. او آنها را به گونه ای دوست داشت که Bea و مادرش را دوست نداشت. در غیر این صورت ، او فقط می توانست آن را با حیوانات نشان دهد.

مادرش درگذشت و Bea دور شد و او به جز تماس های ماهانه هنگامی که او درباره سلامتی خود صحبت کرد با او صحبت نکرد. چربی های او آنزیم های او کاهش تون عضلانی او. در سال گذشته او یک بار او را دیده بود ، و درست بود ، او به نظر می رسید ویران شده است ، مانند یک عملیات قدیمی که برای قطعات آن از بین رفته و از نظر کاربرد محدود است. او خودش را ترحم نکرد ، که باعث شد او بخواهد او را ترحم کند ، اما او این را نخواهد داشت. در انتهای تماس های تلفنی آنها ، همیشه فضایی به اندازه آن وجود داشت دوستت دارم ، و سپس هیچ چیز ، حتی یک لحن شماره گیری.

بله ، او زندگی کرده بود. او از آن جان سالم به در برده بود.

Bea می توانست کف استخر را احساس کند. کثافت از بدن خودش. این همه عرق او پیستون را کشید و آن را به سمت بالا حرکت داد ، در حالی که زنجیر خنک مچ پا را مسواک زد. آب خاکستری از زهکش پایین کشید و او روی لبه وان نشست و تماشا کرد. زباله های شنی ، هلال آلودگی و پوست. برداشتی از خودش. شبح یک نوع.

بی در حیاط تنها بود. او دوست داشت پایین بیاید و یک کاسه کوچک غذای جو دوسر در امتداد حصار عقب برای آهوها بگذارد ، که مطمئناً به کمک او احتیاج نداشتند ، اما در غیر این صورت آنها سر را از گلهای اورتانیا خوردند و بوته ها را از بین بردند. او به صندلی های چمن عقب نشینی شده توسط نوح و دوستانش عقب نشست و او در تاریکی خنک نشست. پوزه ها و پشه ها پاها و رانهایش را گاز گرفتند ، اما او کاملاً بی حرکت نشست و به ردیف پرچین کناری خیمه زده بود که در خانه همسایه قرار داشت. او دید در شب ضعیفی داشت. همه چیز اشکال خاکستری بود. چراغهایی در آن طرف خیابان وجود داشت و یک حوضچه بیضی شکل از پنجره نوح روی چمنهای بین او و حصار عقب قرار داشت. گوزن هرگز وارد نور نشد. آنها مانند یک فکر ولگرد ، نیمه شکل یا خاطره ای در لبه آگاهی در تاریکی کمین کرده اند. اما او می دانست که گوزن ها چه زمانی در حیاط بودند. او می توانست آنها را حس کند. چیزی در او سفت شد.

داستان های مرتبط 42 کتاب LGBTQ برای خواندن در سال 2020 بهترین کتابهای LGBTQ 2019

امشب سه گوزن ، زیبا و ترسناک ، نزدیک به دیوار ، سمهایشان علف ها و علف های هرز را شانه می کنند. سایه ای در حوض نور. Bea به پشت شانه اش نگاه کرد و نوح را در پنجره خود دید ، فقط برای لحظه ای قبل از خاموش شدن چراغ. رئوس مطالب نور ، یک اثر منفی معکوس ، و در مرکز آن ، یک لکه درخشان و عصبانی مبهم به شکل نوح باقی مانده است. مانند لکه یا جای زخم در مرکز دید وی سوزانده شد ، اما به آرامی عقب رفت.

او آهوها را از یکدیگر نمی شناخت. او نام آنها را نگذاشته است. احساسات او کوچک و تغییر شکل داده شده بود ، و آن را همانطور که در هوی و هوس های تصادفی کنجکاو مانند تغذیه گوزن یا کمک به بچه ها در داخل و خارج از استخر نشان داد ، نشان می دهد ، هنگامی که آنها جیغ می کشند و سعی می کنند از پشت پله ها برگردند ، دست خود را به پشت لغزنده آنها می اندازند. آب. او احساس می کرد که اندامشان در دستان او پیچ خورده است و گاهی ترس از این که آنها را از پریز بیرون بیاورند ، و او می خواهد به آنها فریاد بکشد تا دست از تلاش برای از بین بردن خود بردارند ، خوب باشند ، از آب بیرون بیایند وقت آنها به پایان رسیده بود ، و در آن لحظاتی که به خودش اجازه داده بود از خودش مراقبت کند ، اعتماد کند و مراقبت کند متنفر بود. خش خش خوردن. او می توانست برس خز آنها را از داخل کاسه فلزی ، صدای چنگ خوراک ، نحوه جیر جیر چمن در حالی که آهو با پوزه های خود کاسه را تکان می داد ، بشنود.

بزرگترین گوزن سر خود را بلند کرد و مستقیماً به Bea نگاه کرد. او می توانست وزن هوش حیوانی آن را حس کند ، از هزاره ها تصفیه شده و ضایعات زیادی را که برای او به کار رفته احساس می کرد. گلویش خشک شد. دو گوزن دیگر نیز سر خود را بلند کردند. گوشهایشان سوسو زد. سم های آنها در میان چمن ها حرکت می کند. آنها همانطور که آمده بودند ، بی سر و صدا ، با هدف عالی از حیاط خارج شدند و دیگر از بین نرفتند. بی احساس کرد که می تواند دوباره نفس بکشد.

نور اتاق نوح برگشت ، و مانند کسی که پارچه میز را باز می کند ، روی چمن ها افتاد. برگشت و او را در پنجره دید. او هرگز نرفته بود ، او حالا می دانست. او تمام مدت آنجا ایستاده بود و آهوها را تماشا می کرد. او آنجا ایستاده بود و او هم آنجا نشسته بود و آنها در تاریکی با هم بودند و به حیوانات نگاه می کردند. آنها در یک مجموعه وسیع از تاریکی مانند اقیانوس کنار هم بودند ، نگاه می کردند ، تماشا می کردند. آهو آن را شناخته بود. آنها می توانستند آن را حس کنند. گوزن ها می دانستند و آنها اجازه داده بودند که به خودشان نگاه کنند و آنها غذا را به عنوان ادای احترام گرفته بودند. Bea فهمید که البته او تنها نبوده است. البته نه ، البته نه ، همیشه چشم هایی در تاریکی وجود داشت ، حتی وقتی او نمی توانست آنها را ببیند.

شخصی همیشه تماشا می کرد.

در طول هفته ، او فرزندان اساتید دانشگاه را در ریاضیات و علوم تدریس کرد. او در اواسط سی سالگی بود ، اما جوانتر به نظر می رسید و می توانست برای دانشجوی دانشگاه قبول شود ، اگرچه بیش از یک دهه نبود. والدین بچه هایی که او تعلیم می داد گاهی اوقات به او چشم می دوختند و می پرسیدند که چه چیزی را مطالعه می کند ، و بی فقط می توانست لبخند بزند و شانه هایش را بالا بکشد و امیدوار باشد که این به یک طرز تلقی بی ضرر برخورد کند.

روز دوشنبه ، او پسری کمی چاق به نام شلبی را تربیت کرد که ترجیح داد او را Bee بنامند اگرچه مادرش ، استاد مطالعات زنان ، در ایمیل های خود او را Shelli صدا می کرد و در حال رها کردن بود. او موج دار اما کوشا بود.

وی گفت: 'نام من نیز Bea است.'

'نام واقعی شما چیست؟'

'بنوش.'

'این احمقانه است.'

او با خنده ، کمی از صدای صدای خودش که شوکه شده بود ، گفت: 'شاید اینطور باشد.' او تا حدی احمقانه فهمید که از شنبه در استخر با بچه های درسش صحبت نکرده است. می تواند اینگونه باشد. روزها بدون صحبت با شخص دیگر ، صدای او خنک و خشن می شود ، مانند غشایی که پس از یک ضربه دوباره خود را باز می کند. بی به او نگاه کرد و برگه های کار خود را بیرون آورد. آنها مانند صفحات یک مجله صاف و براق بودند. گوشه صفحه ای را بین انگشتانش مالید. دست نوشته های تنگ و نامنظم کودکی بود که خیلی زود تلفن همراهش به او داده شده بود.

Bea بخوانید: 'اگر چهار توپ دارید و دو توپ زرد است.'

بی با بی حوصلگی گفت: 'نصف' ، دو تای سنگین را بالای نیمه بالای جعبه و چهار را در پایین نوشت.

'درست. خوب ، پس اگر می خواستی آن را به ... اضافه کنی

'آیا تو دوستپسر داری؟' زنبور پرسید.

'بخشش؟'

'آیا تو دوستپسر داری؟'

'نه من تنها زندگی می کنم ، 'او گفت. زنبور عسل با چشمان قهوه ای روشن که فاصله زیادی داشت ، به او نگاه کرد. مژه هایی ضخیم و دهانی ظریف داشت. او را مطالعه کرد.

وی گفت: 'زندگی شما واقعاً باید بمکد.'

'گاهی.'

'اگر خودتان را بکشید ، کسی ناراحت می شود؟'

'چطور در مورد کسرها تمرکز کنیم؟' او در عوض پرسید ، و ملافه را صاف و روی میز صاف کرد. گردنش سوخت. او می توانست صدای برق را که در بالای چراغ های بالای سر قرار دارد گریه کند. Bee مداد خود را محکم به ورق فشار داد ، آنقدر محکم که هنگام نوشتن شماره های خود ، یک تکه کوچک ترکش گرافیت باقی ماند.

'من فکر می کنم کسر احمقانه است.'

او گفت: 'من هم' 'اما اگر کسری یاد بگیرید ، می توانید هر کاری انجام دهید.'

زنبور نگاهش را دوخت.

'این احمقانه است.'

'آیا همه چیز برای شما احمقانه است؟'

'نه ، بعضی چیزها خوب است.'

'مانند آنچه که؟'

چشم های Bee براق شد ، برق زد. او تلفن خود را بیرون آورد ، با کشیدن انگشتش آن را باز کرد و یک فیلم ده ثانیه ای از سربازی را نشان داد که یک توله سگ را از سمت کوه پرت می کند. بی احساس کرد که چیزی سخت و تلخ از طریق گلو حرکت می کند. او به تندی ایستاد.

وی گفت: 'چرا کمی بیشتر روی ورق کار نمی کنی؟'

او با شانه خالی گفت: 'هر چه باشد.' 'هرچه بگویی.'

این محتوا از {embed-name} وارد می شود. شما ممکن است بتوانید همان مطالب را در قالب دیگری پیدا کنید ، یا ممکن است بتوانید اطلاعات بیشتری را در وب سایت آنها پیدا کنید.

در حمام ، Bea صورت خود را شست. آب را روی دستانش دوید تا آب داغ شد. دردناک بود و بعد هم نبود. تنفس او طنین انداز شد. او به بازگشت برنگشت. اما پول مناسب ، خوب ، لازم بود. او برای زندگی به آن احتیاج داشت. او در ذهن خود فیلم دانه ای از مرد را دید که توله سگها را جمع می کند ، چیزهای کوچک کوچک زوزه کش ، و آنها را به ورطه پرتگاه می اندازد. سبز روی قهوه ای کم رنگ می چرخد ​​، از حرکت گیج می شود. او سالها پیش آن فیلم را دیده بود. زمانی که جنگ جدید نبود اما به قدمت الان نبود. او خشم عمومی را به یاد آورد. او خشم شناخت را به خاطر آورد که دیگر نمی توانند زشتی همه چیز را انکار کنند. چقدر وحشتناک. و اکنون ، این چیزی بود که کودکان در دستگاه های کوچک خود به اشتراک می گذاشتند.

Bea دوباره صورتش را شست. نفسش را آرام کرد. او دوباره به اتاق اصلی کتابخانه رفت و کنار بی نشست. او نیمی از ورق را تمام کرده بود. او به کمک او نیازی نداشت.

او آرام گفت: 'کار خوب' ، کف دست خود را در پشت سرش قرار داد. 'آفرین.'

او زیر لمس او سفت شد ، مثل حیوان وحشت کرد و او احساس لرزیدن کرد و در حالی که چیز زنده ای از درونش را کتک می زد. او می توانست آن را احساس کند ، بخشی از او که انسانی نبود بلکه واقعی و زنده بود. او فکر کرد این ترس بود. ترس از اینکه او سرش را پایین نگه داشته باشد و دیگر اجازه نمی دهد آن را بلند کند. رفلکس

ورق را تمام کرد و به برگه بعدی برگشت. او احساس می کند عضلات بدنش شل می شوند - تسکین می یابد.

Bea در زیر درختان خاکستر در حال مرگ برجسته شد. این تماس ماهانه پدرش بود.

او ناگهان تماس را باز کرد ، 'ماهیان خاویاری در حال مرگ هستند.'

بی گفت: 'البته آنها هستند.' 'تمام سیاره در حال مرگ است. نشنیدی؟ '

'شما خیلی عوضی هستید ماننیش مثل مادرت. '

'حداقل من صادقانه به آن رسیده ام.'

'کنایه یک عادت بد است.'

وی گفت: 'شاید در قرن نوزدهم.' پدرش ساکت ، بی سر و صدا ، عجیب و غریب ساکت شد و بی یک لحظه از خود پرسید که آیا او خیلی زیاد از حد رفته است یا با او خیلی خشن بوده است. 'چربی های شما چطور است؟'

'نه اینکه شما اهمیت می دهید ، اما حال آنها خوب است. دکتر من می گوید من در هستم قدرتمند سلامتی.'

'شاید از ماهیان خاویاری بیشتر زنده بمانید.'

'این خنده دار نیست.'

وی گفت: 'ما دیگر حتی مالك مزرعه نیستیم.' 'چرا شما به آنچه ماهی اتفاق می افتد اهمیت می دهید؟'

وی گفت: 'آنها قرار بود مال تو باشند.' 'من آنها را برای شما نگه داشتم.'

'و سپس آنها را فروختی ، پدر. آنها مال شما نیستند و مال من نیستند. دیگر نه.'

'این افراد نمی دانند چگونه این کار را به درستی انجام دهند.'

Bea در حالی که آه می کشید گفت: 'پس آنها را نشان بده.' 'چگونه به آنها نشان دهید.'

'نشان دادم شما ،' او گفت. 'قرار بود تو باشی. به همین دلیل آنها می میرند. '

این نزدیکترین چیزی بود که او تا به حال گفته بود که او را دوست دارد یا اینکه از او استفاده ای دارد. نزدیکترین چیزی بود که او می توانست بگوید که متاسف است. پوست سر Bea خاردار شده است.

او در آن طرف خیابان ، نوح را دید که با سرعت راه می رفت. انگار که از نگاهش کشیده شده برگشت و او را دید.

او گفت: 'سلام ، پدر ، من باید بروم.'

مکثی انجام شد. فضا. و سپس او رفته بود.

Bea نفس عمیق کشید. نوح در نور شدید و سوزان روز بود. او در سایه درختان بود. دستش را بلند کرد. او دست برگشت. لبخندی وجود داشت ، کوچک ، زودگذر ، و بی احساس کرد که جای خود را در ماشین حساب کننده بزرگ جهان کمی تغییر می دهد. او جدا شد از همه افرادی که تا به حال زندگی کرده اند ، او در آن لحظه تنها بود ، جدا شد. چون او دیده شده بود. اشاره شد.

او بالای سرش به نظر می رسید و بیش از بیست عدد از آنها غاز وجود دارد ، با فرم صاف و خاکستری ، هر چه بالاتر و بالاتر می روند ، به طرف جای دیگری حرکت می کنند.

فکر کرد ، کافی است.

این محتوا توسط شخص ثالث ایجاد و نگهداری می شود و برای کمک به کاربران در ارائه آدرس های ایمیل خود ، در این صفحه وارد می شود. شما می توانید اطلاعات بیشتر در مورد این و محتوای مشابه را در piano.io تبلیغات پیدا کنید - ادامه مطلب را در زیر بخوانید