پدر من جاسوسی بود که ترور مارتین لوتر کینگ جونیور را دید

بهترین زندگی شما

مردم ، جمعیت ، رویداد ، شورش ، قطب ، ژست ، گتی ایماژ

عکس را مشاهده کرده اید: 4 آوریل 1968 ، نمای خارجی متل لورین ممفیس. یک مجروح مرگبار مارتین لوتر کینگ جونیور در حالی که خون در اطراف او روی بتن خاکستری جمع می شود ، در بالکن طبقه دوم قرار می گیرد. انگشتان کفش های لباس جلاش از لبه نرده ، روی اتومبیل های قسمت زیر قرار دارد. بالای سر او که ایستاده ایم ، سه نفر با عصبانیت به یک اتاق خواب در آن طرف خیابان اشاره می کنند. نگاه شخص چهارم به همان نقطه ثابت است ، اما با دست راست خود یک حوله سفید به فک خرد شده کینگ دارد. این مردی است که وقتی اولین بار در سن 4 سالگی ، شاید 5 سالگی عکس را دیدم ، نتوانستم از او دور شوم.

به نظر می رسد او در شوک است ، اما هوشیار ، متشنج ، آماده برای پریدن به پاهای خود است. لطفا ، خدایا ، بگذار این اتفاق نیفتد ، او ممکن است فکر کند یا شاید او به هیچ چیز از این نوع فکر نمی کند. دلایل دقیق این مرد برای حضور در آن بالکن مدتهاست که راز - حتی برای من - تحت تأثیر قرار گرفته است. و من دخترش هستم

کارگر یقه آبی ، ماشین آلات ، اتاق ابزار ،

در متل لورین در ممفیس ، جایی که کینگ در سال 1968 ترور شد.

گتی ایماژ

من خاطرات اولیه پدرم ، مارل 'مک' مک کالو را در حال لرزش دارم. مچ پای او هنگام بازی فوتبال و تماشای فوتبال و روی زمین بازی می کند. فلش دندانهای سفید و مستقیم ؛ او اسم مستعار خود را برای من 'دی' خواند. صحنه های درخشان ، آفتاب گیر اواخر دهه 70.

اما موارد تاریک تری نیز وجود دارد: مادر و پدر فریاد می زنند پشت در بسته اتاق خواب - در مورد نوشیدن ، امورش. اشك او با تلفن چرخاني سبز آووكادو با مادرش تماس مي گيرد: 'من مي خواهم به خانه برگردم.' درماندگی و ترس خودم از آنجا که بنیان خانواده ما زیر پاهای ما خرد شد.

آنها در سال 1980 وقتی من 4 ساله بودم و برادرم 2 ساله ، طلاق گرفتند که مامان ما را از یک خانه آنودین در شمال ویرجینیا به شهر متبوع خود در ممفیس منتقل کرد. بعداً او به من گفت بعد از رفتن ما برای پدر گریه کردم. ظاهراً ، من یك بار بر روی مردی كه وقتی برای بیرون رفتن از خرید او را دیدم ، متوقف شدم و با دیدن پاها و كفش هایش مطمئن شدم كه او پدر من است. 'بابا!' بارها و بارها جیغ می کشیدم.

من و برادرم خیلی جوان بودند که نمی توانستیم اهمیت حضور او در ترور کینگ را درک کنیم ، وقتی مادر آن عکس را به ما نشان داد تجدید نظر تجاری ، روزنامه محلی ما. ما فقط از آنچه او به ما گفت می دانستیم: 'این پدر شما است. او یک پلیس بود. ' مکالمه تمام شد

وسیله نقلیه ، اتومبیل ، درب وسیله نقلیه ، چمن ، وسیله نقلیه لوکس ، اتومبیل خانوادگی ، اتومبیل سایز بزرگ ، اتومبیل سایز متوسط ​​، اتومبیل شهری ،

در خانه در Centerville ، ویرجینیا ، 1977.

با مجوز از Leta McCollough Seletzky

حالا او کار جدیدی داشت که او را برای کشش های طولانی به کشورهای خارجی می برد. هر چند ماه یک پاکت چربی به دست ما می رسد که دارای مهرهای عجیب و غریب است ، پر از عکس و نامه در متن بلند و حلقه دار او: چطور هستید؟ من خوبم. مادرت به من گفت تو الان در مهد کودک هستی! امیدوارم به زودی ببینمت.

در برخی از عکسها ، او لباس نظامی سبز پوشیده بود. در دیگران ، او کنار یک جیپ ایستاد. او بزرگ کادر و فرمانده بود. پوست قهوه ای او در گرمای مرکزی آفریقا برق زد. او به طور پراکنده بازدید می کند ، و به شهر می رود ، همیشه تعجب آور است. من و برادرم در بین این بازدیدها و مأموریت ها هیچ تصوری از کجای او نداشتیم. مامان به ما گفت که او 'برای دولت کار می کند'. بیان او به ما گفت که دیگر چیزی نپرسید.

در ممفیس ، تعداد زیادی از چهره های استقبال کننده وجود داشت: مادربزرگ و مادربزرگ ، دو خاله زیبا و چهار عمو که تقریبا به اندازه سقف بلند به نظر می رسیدند. ما در یک خانه بزرگ سفید و مادربزرگ و مادربزرگ ماندیم. هوای کابین آن در کشور بود ، طناب های بلند لباس با پارچه های بلند و ردیف های مرتب سبزیجات که در زمین تاریک و حیاط خلوت حیاط پشت سر هم می لرزید. مامان به عنوان خبرنگار در آن کار استخدام شد تجدید نظر تجاری ، و مادربزرگ و مادربزرگ از ما بچه ها مراقبت کردند. 'شما از مک شنیده اید؟' مادربزرگ هر از گاهی از مادر می پرسید. مادر به سختی تأیید می کرد و نگاهش را دور می کرد. مکالمه تمام شد

یک یا دو بار در سال ، وانت قهوه ای دوج Doodge - 'Big Choc' ، او آن را نامید - در کنار حاشیه تحقق یافت. او که مستقیماً پشتیبانی می کند و متولد می شود ، از یک پیاده روی عبور می کند ، یک بازدید کننده عجیب و غریب که هدایای کنجکاوی را به همراه دارد: یک ماسک نی با چشم های پوسته گاو ، یک عروسک گیشا ژاپنی با قد بلند.

همانطور که در را باز کردم ، او یک خنده کامل را بیرون داد و گفت: 'دختر به تو نگاه کن! وای ، تو قد میکشی! ' او گونه ام را می بوسد ، ریشه هایش پوست من را می خاراند ، سپس با 'مرد من' به برادرم می رود قبل از اینکه ما را به داخل شکم موی بزرگ Choc بیاندازید ما به شهرهای گردباد و گردباد در سطح شهر رفتیم ، مزه تخته های استخوانی ماهی بوفالوی سرخ شده را چشیدیم و سوار روی غلتک چوبی Zippin Pippin ، پارک تفریحی لیبرتی لند شدیم.

من نمی دانستم پدرم کجاست. من فقط می دانستم که او 'برای دولت کار می کرد'.

وقتی من 11 ساله بودم ، پدر به ایالات متحده بازگشت و در شمال ویرجینیا اقامت گزید ، این بار با یک عروس جدید و پودل پیرش. من و برادرم برای شکرگذاری در خانه بزرگ و به سبک استعماری آنها ، جایی که نقش و نگارهای آفریقایی اتاقهای مطبوع را پر کرده بود ، از آنها دیدن کردیم.

در آن آخر هفته ، پدر و من و برادرم را به یک ساختمان اداری جعبه ای و بی خاصیت برد که قبلاً هرگز ندیده بودیم. او یک نشان شناسایی را برافروخت و از طریق امنیت نسیم گرفت. ما از یک اتاق وسیع و پر از حفره عبور کردیم تا به دفتر پدر برویم ، جایی که او در را بست و سپس پرسید که آیا می دانیم چه کاری انجام داده است؟

ما گفتیم: 'شما برای دولت کار می کنید.' وی به ما گفت: 'در واقع ، من برای CIA کار می کنم ،' و ما را کاملاً در چشمان ما نگاه می کند. او فراتر از اینکه ما را راهنمایی کند تا این اطلاعات را برای خودمان حفظ کنیم ، توضیح بیشتری نداد. درست به قول ما ، من و برادرم در مورد آن با کسی ، حتی یکدیگر صحبت نکردیم. اما من می دانستم که CIA یک سازمان جاسوسی است که مأموریت هایی را انجام می داد که چه کسی می داند چه چیزی را در سراسر جهان انجام می دهد. آیا CIA ما را در خانه تماشا کرد؟ تعجب کردم بابا اسلحه داشت؟ او واقعاً برای آنها چه کرد؟

من نوجوان كتاب و سرخوبی شدم و علاقه خاصی به عدالت نژادی داشتم ، از جمله شاهد انتخاب اولین شهردار سیاه پوست ممفیس و تعصبی بودم كه دستاورد او از مخفیگاه های آن بهم خورد. من بیش از Alex Haley's حوصله سر بردم زندگینامه مالکوم ایکس ، Frantz Fanon’s بدبخت زمین ، چند کتاب در مورد حزب پلنگ سیاه. یک روز پسری بزرگتر که من گاهی اوقات در مورد مسائل عدالت اجتماعی با او صحبت می کردم خود را یک رادیکال می نامید. من از صدای آن خوشم آمد. بعدازظهر در ماشین به مامان اعلام کردم: 'من یک رادیکال هستم'. نگاهی به من انداخت. 'آیا هرگز این حرف را نمی زنی شما رادیکال نیستید. ' صورتم که سوخت ، قول دادم در مورد دیدگاه های سیاسی ام سکوت کنم.

تشییع جنازه مارتین لوتر کینگ

مراسم تشییع جنازه کینگ در آتلانتا ، 1968.

کنت گاتریگتی ایماژ

یک بعد از ظهر در سال 1993 ، در دوره متوسطه دبیرستان ، من با تنبلی مشغول ورق زدن در مدرسه بودم تجدید نظر تجاری وقتی به مقاله ای در مورد ترور کینگ برخوردم همانطور که داستان را اسکن کردم ، نام پدرم به سمت من پرید.

در این مقاله گفته شده بود که وی برای نفوذ به یک گروه ناسیونالیست سیاه پوست به نام مهاجمان مخفی کار کرده است. مخفی نفوذ کنید من درهم و برهم شدم تا قطعات را در سرم جمع کنم. وقتی کینگ ترور شد ، پدر فقط یک افسر پلیس در متل لورین نبود - بلکه او یک فرد بود جاسوسی . وحی احساس ضربه ای در بدن داشت. کلمات را بارها و بارها می خواندم و تلاش می کردم نفس کامل بکشم.

من به طور غریزی با مهاجمان همدردی کردم. من در مورد تاکتیک های کثیف مدیر فدرال اف بی آی جی ادگار هوور برای از بین بردن پلنگ سیاه استفاده کرده بودم: انتشار اطلاعات نادرست ، آزار و اذیت اعضا و خانواده های آنها ، حتی ممکن است قتل. اما من از پدرم نخواستم که طرف خود را از ماجرا بگوید - نه در آن زمان ، نه در 18 ماه قبل از عزیمت من به دانشگاه ، حتی زمانی که بیش از دو تابستان دانشگاه در CIA کارآموزی کردم - و با او و من زندگی کردم مادر خوانده.

من در آن تابستان ها دوست داشتم او را دوست داشته باشم ، و از هلهله ای از جانب قلب که گودال گونه راست او را عمیق تر می کرد لذت ببرم. 'یادتان هست که چطور سیب زمینی سرخ کرده را دوست داشتید وقتی کوچک بودید؟' او یک عصر در آشپزخانه پرسید. 'شما فریاد می زنید ، 'سیب زمینی سرخ کرده بیشتر!' 'یادم نبود. کاش می کردم

اما آنچه خوانده بودم را فراموش نکرده بودم. و هنوز هم مرا ترساند. به خصوص پس از یادگیری او در سال 1997 ذکر شده است پخش زنده ABC بخشی که در مورد نظریه های توطئه در مورد ترور کینگ بحث می کرد ، و پس از شنیدن یک دادخواست مرگ ناعادلانه توسط پادشاهان علیه چندین توطئه گر گمنام ، احتمالاً از جمله پدر.

آیا پدر من در نقشه کشی ترور نقشی داشته است؟

من که فقط در کامپیوترم هستم ، گاهی اوقات از یک خرگوش آنلاین خسته و گمانه زنی می کردم ، برخی این ایده را که ممکن است پدرم در طراحی ترور نقش داشته باشد ، پیش می برند. من فقط نمی توانستم با این فکر کنار بیایم ، بنابراین آن را در اعماق ضمیر ناخودآگاهم جمع کردم. من در این کار خوب بودم

تا تابستان 2010 ، من 34 ساله بودم ، یک وکیل متاهل و ساکن هوستون. من تازه یک فرزند دوم داشتم و تولد او باعث شعله ور شدن آن شده بود: در مورد Grandaddy Mac خود به بچه ها چه می گویم؟ دیگر نمی توانستم از پیش نویس سردی که از طریق مراودات مودبانه من با پدر عبور می کرد چشم پوشی کنم. بنابراین تلفن را برداشتم.

سعی کردم آنچه را که می گویم برنامه ریزی نکنم. در عوض ، بعد از چند چیت چت ، من کلمات را به راحتی بیرون زدم. من گفتم: 'من به این فکر کرده ام که ما هرگز در مورد ترور دکتر کینگ بحث نکرده ایم.' 'من واقعاً می خواهم از تجربه شما بشنوم.'

چندین ضربه سکوت.

سرانجام گفت: 'خوب'.

من لکنت زبان کردم: 'و نه فقط ترور.' 'چیزهای زیادی وجود دارد که من در مورد زندگی شما نمی دانم: دوران کودکی ، زمان حضور در ارتش ، موارد CIA ...'

او خندید و گفت: 'این خیلی زیاد است.' 'اجازه دهید من افکار خود را جمع کنم ، و من برخی یادداشت ها را برای شما ارسال می کنم. سپس می توانیم صحبت کنیم. ' از اینکه خواسته ام احساس آرامش کرد - حتی خوشحال -

حدود یک هفته بعد ، او سندی 17 صفحه ای را برای من ایمیل کرد. وقتی نامه را باز کردم ، که با یک مقدمه رسمی با حروف درشت شروع شد ، به شدت استنشاق کردم: «هرچه بیشتر خواهد آمد ، اما اطلاعات طبقه بندی شده را فاش نمی کند. سوگند رسمی من را به دوستان و کشورم حفظ می کنم. '

او شرح اوایل کودکی خود را در یک مزرعه در دهه 1940 می سی سی پی آغاز کرد ، و در توصیف پدرش ('دوستان او را ناپ ، قهوه ای وانیلی ، چشم ضربدری - از کودکی با چشم سنگ می زدند') و مادر ('افتخار ، ابتدای کار در زمین سیب زمینی '). او تا اولین طعم برتری طلبی سفید ، به عنوان یک کودک نوپا احساس محافظت می کرد: «در جین پنبه ، مرد سفید یک نوشابه گیلاس به من داد. او از بطری می نوشید. من به او گفتم نه ، اما بابا من را مجبور کرد که آن را بگیرم. چرا؟ متوجه نشدم این نوشابه نیمه مست نمایانگر برتری ضد انسانی بود - گویی پدر من حیوانی است که از گرفتن اجساد غریبه خوشحال است.

سه صفحه به داخل ، داشتم از اشک بلند می شدم. با تصور حکایت های روده آزار دیگری که در انتظار من هستند ، یادداشت ها را کنار گذاشتم. برای پنج سال. من می دانم ، می دانم ، اما به یاد داشته باش: من تحت یک دستورالعمل خانوادگی بزرگ شده ام که 'نپرس ، نگو'. من مدتها کنجکاوی خود را در مورد داستان پدر سرکوب کردم ، به نظر می رسید که پنج سال هیچ چیز ندارد. من هر از چندگاهی با او صحبت کردم و می دانستم که او حتماً متعجب بوده است که من از داستان او چه ساخته ام ، اما هرگز آن را مطرح نکردم.

سپس دیر وقت یک عصر بهار سرد ، در حالی که شوهرم در خارج از کشور کار می کرد و بچه هایم در رختخواب فرو رفته بودند ، من تنها و خسته شدم. درد و رنج های قدیمی روح من را غرق می کرد. احساس کردم که داستان های پدر با من تماس می گیرند. در تاریکی و سکوت ، دوباره شروع به خواندن کردم.

افسران از روی احساس وظیفه عمل می کنند ، نه احساسی که نسبت به انجام وظیفه دارند. احساس مظلومیت کردم.

یادداشت ها جدول زمانی را روشن کردند: در فوریه 1968 - فقط دو ماه پس از فارغ التحصیلی از آکادمی پلیس - اعتصاب بهداشتی بی سابقه ممفیس آغاز شد. اداره پلیس ، نگران این بود که مهاجمان 'رادیکال' ممکن است اقدامات ضرب وشتم را تنظیم کنند ، از پدر من خواست که در این گروه قرار بگیرد. آنها در حالی که در راهپیمایی آینده کینگ کمک می کردند در لورین اقامت داشتند و پدر فعالیت های خود را به طور موقت به بخش اطلاعاتی ممفیس PD گزارش داد که آنها را به FBI منتقل کرد. 'نقش من جمع آوری اطلاعات و کشف هرگونه برنامه تهدید کننده زندگی بود. فعالیت جنایی ، 'پدر نوشت. دو ماه بعد ، کینگ مرده بود.

پدر تا سال 1969 خال بود ، زمانی که یک فعال جامعه پوشش خود را منفجر کرد. این کشف او را مجبور به ترک موقت شهر ، به خاطر امنیت خود کرد. مدت ها بود که فعالان از وجود آدم ربایی در میان خود آگاه بودند و با نهایت تحقیر به آنها نگاه می کردند. هنگامی که بازگشت ، کار عادی خود را در بخش اطلاعات بخش از سر گرفت.

اما چگونه او می توانست از مهاجمان جاسوسی کند؟ آیا تضعیف افرادی که برای حقوق سیاه پوستان می جنگند خیانت نبود؟ خودم را فولاد کردم و همینقدر از او پرسیدم.

پدر گفت: 'این درگیری بزرگی برای من بود.' 'اما اجرای قانون به همان اندازه ، همان جایی است كه من می آمدم. با اطلاع دادن به بخش ، مهاجمان تهدیدی نبودند ، ما مجبور نبودیم مانند شیکاگو در حمله پلنگ سیاه به تیراندازی بپردازیم. 'دو فعال در آن حادثه در اثر اصابت گلوله های پلیس جان خود را از دست دادند. آنچه او می گفت تقریباً منطقی بود.

وقتی من و پدر شروع به صحبت درباره ترور کردیم ، لحن او غم انگیز شد. او گفت که آن روز گریه نکرد - بی حس شوک ، در کارهای حرفه ای خود قفل شد. اما یک هفته قبل ، وقتی نیروهای گارد ملی به دنبال اولین راهپیمایی بی نظم ممفیس کینگ ، خیابان ها را آب گرفتند ، بر او غلبه کرده بود.

وی گفت: 'احساس می كردم كه آن تانكها برای اشغال جامعه آمریكایی آفریقایی تبار در آنجا بوده اند.' 'مهم نبود که من یک افسر پلیس هستم. آنها می توانستند آن مسلسل کالیبر 50 را به من برگردانند. طبق تجربه من ، سربازان ، افسران پلیس و افسران CIA بیش از احساس وظیفه نسبت به احساس وظیفه ، وظیفه خود را انجام می دهند. چه احساسی داشتم؟ احساس مظلومیت کردم. '

سرانجام ، از او پرسیدم که من ده ها سال با تعجب می گذراندم: «فکر می کنید جیمز ارل ری تنها عمل کرد؟ یا فکر می کنید دولت دکتر کینگ را تهدیدی برای امنیت ملی می داند و او را هدف قرار می دهد؟ ' از این گذشته ، یک یادداشت FBI کینگ را 'خطرناکترین سیاهپوست' در کشور خوانده بود.

عتیقه ، لوازم خانگی ، ساعت ، شماره ،

مدالی که در سال 1999 به خاطر 25 سال خدمت در CIA به مک کلاگ اعطا شد.

با مجوز از Leta McCollough Seletzky

پدر آهی کشید. وی گفت: 'من همیشه اعتقاد داشتم كه دولت آمریكا شهروندان خود را ترور نخواهد كرد.' 'من هنوز هم این باور را دارم.'

فهمیدم. می خواهم اعتماد کنم. حتی وقتی صدای cacophony به شما می گوید شاید نباید. زیرا گاهی اوقات نیروهای قویتر غالب می شوند.

اگرچه ما 2400 مایل از هم دور زندگی می کنیم ، من و پدرم اکنون رابطه داریم. تقریباً هر روز با هم صحبت و ایمیل می کنیم و سالی یک یا دو بار از آن بازدید می کنیم. ما به عشق خود به مسافرت و غذای عجیب و غریب پیوند خورده ایم. ما رویای دیدار با هم از غنا را می بینیم ، جایی که او رستورانی را می شناسد که برش چمنزار ، یک جوندگان غول پیکر را سرو می کند. وقتی نتوانم عکس کافی از بچه هایم را ارسال کنم ، او مرا سرزنش می کند. چشمانم را می چرخانم وقتی او به من می گوید چگونه می توان برف را از روی عرشه خود بیل بزنم.

به گونه ای که هرگز فکر نمی کردم ممکن است به او نزدیک باشم. تا آنجا که من آن را دوست دارم ، من نیاز حتی بیشتر بنابراین وقتی شک وارد می شود و من دوباره نظریه های توطئه ، رازهایی را که ممکن است از آنها برای حفظ 'سوگندهای رسمی' که به عنوان پلیس و مأمور سیا سوگند خورده است ، محافظت می کند ، دوباره انجام می دهم ، این فکر همه دیگران را تعطیل می کند: من طرف پدرم را شنیده ام. او دیگر فقط مرد حاضر در عکس نیست. من او را می شناسم. و من اعتقاد را انتخاب می کنم.

این داستان در اصل در ممکن است مسئله از یا.

تبلیغات - ادامه مطلب را در زیر ادامه دهید