نویسنده White Ivy ، سوزی یانگ ، اولین باری که با والدینش ملاقات کرد ، پنج ساله بود
سرگرمی
گرادیگتی ایماژوقتی پنج ساله بودم ، برای اولین بار مادرم را 'ملاقات کردم'. اواخر آوریل در چونگ کینگ بود ، که به معنای بعدازظهر گرم و مرطوب دیگری در این منطقه معتدل چین بود که رودخانه ها و کوه ها و تپه های شیب دار آن را عبور می دادند. با وجود هوا ، مادربزرگم سه لایه معمول من را پوشانده بود - دو زیر پیراهن نخی ، یک سویشرت دستباف - و یک شلوار مخمل بلند و دو جوراب. موهایم به سختی سرم را گرفت و به سختی درد گرفت. وقتی مادرم برای اولین بار از در عبور کرد و من را دید ، گفت ، 'چرا او این همه لباس پوشیده است؟ تقریباً تابستان است. '
برداشت من از یک زن جوان چینی با چشمانی خسته و دهانی سخت و اخم آلود بود. نوزادی گریان بود که به کمرش بسته شده بود. او دو چمدان عظیم سیاه را که با طناب محکم بسته شده بود آورده بود. طناب ها برای چه بود؟ تعجب کردم من خیلی سوال داشتم که همه آنها را قورت دادم.

از ماه ها قبل ، پدربزرگ و مادربزرگم مرا برای این دیدار مجدد با مادرم آماده می کردند. آنها به من گفتند که او مرا به کلرادو می آورد تا با او ، پدرم و برادر نوزاد جدیدم زندگی کنم. پدر من در زمانی که پدرم در برنامه تحصیلات تکمیلی دانشگاه بریگام یانگ پذیرفته شد ، دو ساله بودم که چین را به مقصد ایالات متحده ترک کرده بود. کمی بعد مادرم او را در آنجا دنبال کرد و قصد داشت پس از استقرار بیشتر برای من بفرستد. سه سال از آن زمان گذشته بود.
در فرهنگ چینی پذیرفته شد که پدربزرگ و مادربزرگ در حالی که والدین بیرون می روند و درآمد کسب می کنند ، بیشتر وظایف تربیت فرزند را به دوش می کشند. برای مهاجرانی که برای تحصیل به خارج از کشور نقل مکان کرده اند ، مانند پدر من ، این به معنای جدا شدن از فرزندشان در قاره های مختلف است. برای کارگران مهاجر چینی که مشاغل پردرآمد در شهرها پیدا می کردند ، این به معنای ترک فرزندشان در حومه و ارسال پول به خانه بود. اگر خانواده ای درآمد کافی داشته باشد ، ممکن است یک استخدام کند ایی برای نظارت بر فرزند خود ، اما حتی در آن زمان ، اغلب این مادربزرگ و مادربزرگ بودند که بر ایی . در حقیقت ، هر یک از دوستان چینی-آمریکایی من در برخی موارد توسط پدربزرگ و مادربزرگشان پرورش یافته اند ، یا کسی را می شناسند که این شخص بوده است.
تا زمانی که مادرم به چونگ کینگ بازگشت ، من علاوه بر داستانهایی که پدربزرگ و مادربزرگم برایم تعریف کرده بودند ، هیچ خاطره ای از پدر و مادرم نداشتم. اما این داستان ها آنقدر مکرر گفته شده بود که گاهی اوقات گیج می شدم و فکر می کردم که اینها خاطرات واقعی من هستند. 'خوشحال نیستی؟' مادربزرگم می گفت 'شما خیلی دلتنگ پدر و مادرتان شده اید! بابا شما را به تماشای پروانه ها به بیرون آن چشمه می برد. بعد از رفتن او ، شما را وادار كردید كه پدربزرگ هر روز شما را به ایستگاه برساند تا صبر كنید تا قطار او و مادرتان را به خانه برگرداند. ماهها غذا نمی خوردید! یادت نیست؟ یادت نمیاد ؟ '
وانمود کردم که کردم. من هرگز این واقعیت را از دست دادم که دلم برای این پدر و مادر تنگ شده است. به هر حال ، من ماهها پس از رفتن آنها از غذا خوردن امتناع می کردم ، عملی که پنج ساله من ، با اشتیاق اشتیاقم برای آشپزی پدربزرگ ، نمی توانستم درک کنم.
همراه با این داستان ها ، پدربزرگ و مادربزرگم نیز دستورالعمل هایی را برای من گذاشتند: وقتی به آمریکا رسیدم ، باید از پدر و مادرم اطاعت می کردم ، از برادرم مراقبت می کردم ، دردسر درست نمی کنم ، پس انداز می کنم ، سخت درس می خوانم مادربزرگ با گریه گفت: 'و حتماً با من تماس بگیر.' 'بالاخره ، من تو را بزرگ کردم.'
-
حافظه چیز خنده داری است. چرا ما یک حادثه پیش پا افتاده را به یاد می آوریم اما کل سالهای زندگی خود را فراموش می کنیم؟ چند سال اول زندگی در دنور و سپس بالتیمور تقریباً مبهم است. به یاد ندارم که شروع مدرسه ، یادگیری زبان انگلیسی ، دوست یابی ، تماشای تلویزیون یا کتابخوانی داشته باشم ، اگرچه مطمئن هستم که همه آن کارها را انجام داده ام. بیشتر احساس من را به خاطر می آورم: مراقب. من تقریباً با اعتقاد مذهبی از دستورالعمل های پدربزرگ و مادربزرگم پیروی کردم: من مشکلی ایجاد نکردم و توجه خودم را جلب نکردم ، برادرم را اذیت و آزار نکردم ، با زحمت درس می خواندم و سعی می کردم پول سخت پدر و مادرم را خرج کنم. من با احتیاط و گاهی ترس به مادر و پدرم توجه می کردم. ترس از والدین خود در فرهنگ چینی یک کیفیت طبیعی ، حتی سالم محسوب می شد. این بدان معنی بود که شما به بزرگان خود احترام می گذاشتید و از آنها اطاعت می کردید. و پدر و مادرم نیز سکوت من را عجیب نمی دانستند. در واقع ، من اغلب به خاطر چگونگی ستایش می شدم استفاده از shì من ، که به معنای واقعی کلمه به معنای 'درک چیزها' است ، یک ویژگی بسیار ارزشمند در کودک بود که اساساً به معنای منطقی و بالغ بودن شما بود. قادر است در بارهای بزرگسالان سهیم باشد بدون اینکه به آنها گفته شود.
من یک خاطره زنده از اولین سال حضورم در آمریکا دارم. پدرم بعد از اتمام کارهای مختلف خود غالباً تغییراتی اضافی به من می داد. من یک قلک فیل داشتم که می توانم همه آن را به آن واریز کنم. من برای خرید بلیط هواپیما برای پدربزرگ و مادربزرگم که می خواستم به آمریکا بیایم پس انداز می کردم. من نمی دانم این ایده را از کجا آورده ام. در هر صورت ، من تقریبا یک قلک پر از سکه داشتم و اغلب با لذت آن را بررسی می کردم. بعد از ظهر ، پدرم پیتزا سفارش داد اما پول نقدی در خانه نداشت. او گفت: 'بدو و قلک خودت را برایم بیاور.' با وحشت فوری و توفنده ، می دانستم که او قصد انجام چه کاری را دارد ، اما لال شدم و احساس ناتوانی کردم تا جلوی او را بگیرم. قلکم را آوردم و تماشا کردم که چگونه درب پلاستیکی را باز می کند. لرزش تغییر. همه آن محله های براق و سنگین ، غارت کردند. من چیزی نگفتم بعداً وارد کمد لباسم شدم و گریه کردم. چرا چیزی نگفتم ؟ پدرم نمی توانست رویای کودکانه من را بداند. اما هرگز به ذهنم خطور نکرد که بتوانم اعتراض کنم.
بار دیگر ، در تعطیلات تابستانی در Ocean City ، دختری را دیدم که در سن و سال من بود که مادرش از خرید یک بیکینی جدید برای مادرش سیلی زد. مادر روی او فریاد کشید ، دختر فریاد زد ، سپس گریه کرد ، سپس دوباره فریاد زد ، اما به زودی آنها آرایش کردند و دوباره مانند پرندگان پچ پچ می کردند. من احساس آمیزه ای از انزجار ، برتری و شوک ، اما همچنین عذاب حسادت کردم. تصور کنید که نزدیکی شما باید با مادرتان احساس کنید تا فریاد بزنید تا برای شما لباس شنا بخرد ، گریه کند ، خواستار . من همچنین می خواستم مطالبات را بخواهم و گریه کنم و التماس کنم ، اما من هم چنین بودم استفاده از shì . من همچنین یک خواهر بزرگتر بودم ، که این انتظار را افزایش می داد که من همیشه رفتارهای قابل توجه و مسئولانه ای داشته باشم. داشتم مثالی می زدم. بعضی اوقات رویاهایی می دیدم که تمام واژه هایی را که در انبوهی از شکایت های عصبانیت پر کرده بودم ، آزاد می کردم. اما در زندگی واقعی ، هر وقت پدر و مادرم می پرسیدند که آیا من از آنها عصبانی هستم ، گفتم نه . وقتی آنها پرسیدند که من برای روز تولدم چه می خواهم ، گفتم هیچ چیزی .
-
چند سال پیش ، برای تعطیلات آخر هفته با دوست پسر وقتم ، همسر فعلی ، به ملاقات پدر و مادرم رفتم. مادرم ما را به ازدواج تشویق می کرد تا بتوانیم وظیفه اصلی خود را برای بچه دار شدن شروع کنیم.
مثل همیشه خندیدم: 'من وقت بچه دار شدن ندارم'. 'هر دوی ما دائماً کار می کنیم و پول نداریم.'
'شما فقط نیاز دارید تولد بچه ، 'مادرم با تکان دادن دستش گفت. 'پس شما می توانید او را با من و بابا خود بگذارید. ما از او برای شما مراقبت خواهیم کرد. '
'من خواهم هرگز بگذارید شخص دیگری فرزند من را بزرگ کند. 'من قلبم را تند کردم.
شدت من تعجب کرد و مادرم را آزار داد. او امتناع من را به عنوان قضاوت احساس کرد. این بدترین ترس او را تأیید کرد که من او و پدرم را به خاطر ترک من در چین سرزنش کردم. اما حقیقت این است که من هرگز احساس نکرده ام توسط والدینم رها شده ام. زمان معامله برای پول ، حال حاضر برای آینده ، انتخابی است که هر مهاجر مجبور بوده است انجام دهد.
والدین من معتقد بودند که به هر حال کودک بیشتر سالهای ابتدایی خود را به خاطر نمی آورد. آنها معتقد بودند که پدر یا مادر خوب امنیت مالی و نه عاطفی را تأمین می کنند. این ارزش ها چنان عمیقاً در من نقش بسته اند که هرگز فکر نکردم آنها را زیر سال ببرم ، چه رسد به اینکه از خودم بپرسم که واکنش فرهنگی چنین سیستم اعتقادی چه بود. والدین من و میلیون ها پدر و مادر دقیقاً مانند آنها چه هزینه ای را باید برای تأمین آینده فرزندان خود بپردازند؟
زمان معامله برای پول ، حال حاضر برای آینده ، انتخابی است که هر مهاجر مجبور بوده است انجام دهد.
وقتی من در دانشگاه بودم ، من و پدر و مادرم یک سریال تلویزیونی معروف چینی را تماشا می کردیم به نام ازدواج طلایی ، که یک زن و شوهر را در طول ازدواج پنجاه ساله خود دنبال می کند. دختر دوم این زوج در شرایط سختی به دنیا می آید که مردم حتی به اندازه کافی غذا نمی خورند. پدر و مادر قادر به حمایت از هر دو بچه در فیش حقوقی پدر نیستند ، فرزند دوم را برای زندگی نزد پدربزرگ و مادربزرگش می فرستند ، جایی که او تا نوجوانی در آنجا می ماند. هنگامی که او دوباره با والدینش متحد می شود ، کم نظیر و گوشه گیر است. او به کالج در یک شهر دور می رود و با یک تاجر موفق ازدواج می کند و احساس می کند خود را نادیده گرفته و مورد بی مهری قرار گرفته است.
این یک داستان داستانی است که در بسیاری از نمایش های مدرن چینی بازی می کند. و اما این هرگز جایی نیست که داستان به پایان می رسد. وقتی همه سو mis تفاهم ها از بین می رود ، صحنه آخر همیشه شامل یک دیدار اشک آور است. والدین کودک را در آغوش خود می گیرند. کودک با ابراز سپاس و اندوه ، در برابر والدین خود سجده می کند. والدین خوشبختانه خوشحال هستند. تمام عشق و زحمت آنها با این یک لحظه پاداش داده شده است. دختر آنها بالاخره است استفاده از shì و قادر به درک تمام فداکاری های انجام شده برای آنها است.
اما در زندگی واقعی ، اوضاع هرگز به این زیبایی نیست. پس از دیدار مجدد با پدر و مادرم ، آنها اغلب درمورد این موضوع صحبت می كردند كه من هرگز از كنار آنها جدا نمی شوم. پدرم نتیجه گیری می کند: 'شما ممکن است خراب و غرق شوید.' 'شما یک کودک نوپای خجالتی بودید. از غریبه ها متنفر بودی به ما اجازه نمی دهید کسی شما را نگه دارد. اکنون نگاه کنید که چقدر مستقل و توانمند شده اید. ' در صداي او ، به استقلال و توانايي من ، غرور شديدي احساس مي شد ، اما من هم هوشياري را احساس كردم. او و مادرم در سوگ کودک نوپای چسبناک ، کسی که خراب و سرخوش بود ، کسی که فقط به آنها اجازه داد او را نگه دارند ، سوگوار شدند. با شنیدن حسرت در صدای پدرم ، من آشفته و کینه برمی گردم. از این گذشته ، من نمی توانستم به شخص دیگری تبدیل شوم. من نمی توانستم چیزی را که دیگر ندارم به آنها بدهم.
-
داستان من هم به همین جا ختم نمی شود. در واقع ، در پنج سال گذشته ، رابطه من و پدر و مادرم پیشرفت فوق العاده ای داشته است. در اطراف آنها ، من اکنون متلک ، صریح ، کودکانه ، و به طرز وحشیانه ای نسبت به هر تصمیم آنها انتقاد می کنم. این پدر و مادر من را خشنود می کند تا پایان. آنها می فهمند که من در تلاش برای برقراری ارتباط هستم - اینکه من در عشق بی قید و شرط آنها به اندازه کافی احساس امنیت می کنم تا مانند فرزندانشان رفتار کنم.
حتی گاهی اوقات من گمان می کنم که آنها عمداً مرا تحریک کرده اند تا صعود کنم. مادر من در مورد مسائل بهداشتی موجود من سر و صدا می کند. پدرم درباره نوشتن من به من مشاوره ناخواسته می دهد. چشمهایم را می چرخانم و به او می گویم که او چیزی نمی داند. وقتی آنها از من می پرسند که چه زمانی برای تماس تلفنی در دسترس هستم ، می گویم نمی دانم ، من مشغول هستم. وقتی آنها می پرسند که کجا می خواهم برای تعطیلات بروم ، من تعدادی از کشورهای اروپایی را بیرون می ریزم و به آنها می گویم که نمی خواهم آن را برنامه ریزی کنم اما آیا آنها می خواهند یک هتل خوب رزرو کنند؟ وقتی می روم به آنها در نیوجرسی ، مادرم یخچال را پر از میوه ای می کند که در آخر هفته نمی توانم بخورم. من از این زیاده روی اذیت می شوم. پدرم آواز کارائوکه را تمرین می کند و من به او می گویم که او واقعاً آنقدر با استعداد نیست ، او باید یاد بگیرد مانند جان اوون جونز در Phantom of Opera آواز بخواند. او این کار را می کند و ضبط صدای او را برای من می فرستد که 'موسیقی شب' را می خواند. بسیار مناسب است اما من به او می گویم متوسط است.
من در عشق بی قید و شرط آنها به اندازه کافی احساس امنیت می کنم و می توانم مانند آنچه که هستم رفتار کنم: فرزندشان.
من در خانه گشت می زنم و از غذای ناخواسته ناسالم ، مبلمان غیر عملی شکایت می کنم. به روشی امپریالیستی ، من پیشنهاد می کنم آنها یک استخر در حیاط پشتی بسازند. آهی می کشم: 'اگر استخر درست کنی ،' شاید بیشتر بیایم به تو سر بزنم. ' من اکنون حتی از دختری که در شهر اوشن دیدم با فریاد به مادرش برای خرید یک بیکینی جدید برای او حق بیشتری دارم. به هر حال ، باید زمان از دست رفته را جبران کنم.
من نمی دانم که از سه سال اختلاف در دوران کودکی ما چه چیزهایی را از دست داده ایم و یا به دست آورده ایم ، اما می دانم که هر انسانی می خواهد مورد توجه قرار گیرد و دوست داشته شود. من آمده ام که والدینم را به عنوان مردم ببینم ، نه پدر و مادر. من بدون اینکه لازم باشد انتخاب های خودم و درد خودم را نفی کنم ، انتخاب آنها و درد آنها را درک می کنم. من فکر می کنم این معنی واقعی بودن است استفاده از shì . می توانم با اطمینان بگویم که هرگز فرزند آینده ام را تربیت نمی کنم و توسط یکی دیگر از اعضای خانواده تربیت نمی شود ، زیرا می دانم که من بخشی از یک نسل ممتاز هستم. برخلاف والدینم ، این انتخابی نیست که باید انجام دهم.
در ژوئن امسال ، پدرم پرسید که من برای روز تولدم چه می خواهم؟ گفتم: 'یک قایق بادبانی.' پدرم خرخره ای زد. 'شما می توانید آن را برای خود بخرید.' اما او خوشحال شد که من پرسیدم ، می توانم بگویم.
تبلیغات - ادامه مطلب را در زیر ادامه دهید