آخرین داستان کوتاه الیزابت مک کراکن درباره یک قرار ملاقات فراموش نشدنی است
کتابها

نویسنده لوری مور یک بار گفت: 'یک داستان کوتاه یک عشق است ، یک رمان یک ازدواج است.' با شلوارک یکشنبه ، OprahMag.com شما را دعوت می کند تا با خواندن داستان های اصلی برخی از نویسندگان مورد علاقه خود ، به داستان عاشقانه خود با داستان کوتاه بپیوندید.
در ما بررسی بی نظیر رمان الیزابت مک کراکن در سال 2019 بولاوی ، ما نوشتیم که این کتاب 'یک شگفتی کمیک' بود که در آن 'استاد سبک با استفاده از انحراف بی نظیر افسانه ها ، یک حماسه کاملاً نیوانگلند را می چرخاند.' همین حرف را می توان در مورد 'دو دلقک غمگین' گفت ، داستان ترسناک مک کراکن از یک قرار اول فوق العاده عجیب و سورئال.
جک و سدی در یک رژه در بوستون با هم ملاقات می کنند ، دومی به عنوان داوطلب یک عروسک بازی در خیابان است. آنها برای نوشیدنی به یک میخانه محلی می روند ، جایی که ناخواسته مسئولیت مراقبت از یک حامی مست را بر عهده دارند ، که آنها را در یک شب آشفته و آشفته هدایت می کند.

برای مطالعه داستان های کوتاه و داستان های اصلی اینجا را کلیک کنید.
مضامین Oyeyolaهمانطور که در بولاوی و مجموعه داستان برنده جایزه مک کراکن رعد و برق ، زبان در اینجا کاملاً خیره می شود. وقتی جیک او را لمس کرد ، وقتی دستش در دامن او نشست ، حیرت زده می شود. این احساس ذاتی نبود ، اما از نظر معماری: هر آنچه را که می ساختند کار نمی کرد مگر اینکه بار اول کارها را درست انجام دهند. ' نثر نیز غالباً مضحک و خنده دار است ، نوعی بلند خنده که شما را غافلگیر می کند: سادی با تماشای مراسم رژه می گوید: 'هیچ کس که مادرش آنها را واقعاً دوست داشته باشد ، هرگز از نواختن تنبور لذت نبرد.'
'دو دلقک غمگین' در مجموعه داستان کوتاه McCracken آینده ظاهر می شود ، موزه سوغات ، که در آوریل 2021 بیرون است. برای جبران کردن شما ، به کاسه شما بیش از این ، اجازه دهید وحشی بودن شب جک و سدی شما را از بین ببرد.
'دو دلقک غمگین'
حتی پانچ و جودی یک بار عاشق هم بودند. آنها تنظیم دقیق عقربه های ساعت را می دانستند که برای یک بوسه ، بینی او را در سمت چپ بینی و چانه اش را در سمت چپ چانه قرار دهد. قبل از چوب پنبه و ضربه ، تمساح و پاسبان ، قبل از هر چیز بیش از کودک: آنها می دانستند که چگونه برای یکدیگر شیرین باشند.
این افراد نیز ، جک و سدی. آنها در رژه زمستانی مدتها پیش در بوستون دیدار کرده بودند. سدی از یک نمایش در موش صحرایی به خانه می رفت ، مست و دلشکسته از هیچ چیز: بیست و یک ساله ، سر و صدای کلوپ دودی که هنوز اطرافش بود ، ابری دنباله دار که تصور می کرد قابل مشاهده است. دوستانش یکی پس از دیگری دوست پسر وحشتناکی داشتند ، اما او هرگز دوست نداشت. وقتی او به خصوص مادلین احساس کرد ، مرگ او را در 9 سالگی مقصر دانست ، هرچند که بیشتر اوقات فکر می کرد اینجا نه آنجا است.
او دوست داشت او را تصور کند ، مردی که ممکن است او را دوست داشته باشد. نوعی مجری ، بازیگر یا نوازنده ، شخصی که می تواند در جمع غریبه ها تحسینش کند. او یک لهجه و یک آرزوی مرگ و عمق مهربانی دارد. او عشق را بسیار دوست داشت و اشتیاق احساس نارسایی عضو می کرد ، اما این همان اشتیاق بود که او را دوست نداشتنی کرده بود ، راهی که گرسنگی در نهایت قادر به هضم غذا نیست. در همان زمان او معتقد بود که او لیاقت عشق را دارد - نه به اندازه هر کسی ، بلکه بیشتر. فقط او می داند با این کار چه کند.
او به این عشق ، خیال و خیال می اندیشید ، وقتی از دارتموث به طرف بویلستون پایین آمد و در انتهای بلوک یک پلاک عروسک عروسکی سر به فلک کشیده دید ، بهمن ، دو طبقه و نه مرد و نه زن. بازوهای آنها توسط چوب ، دهان آنها با اهرم عمل می شد. برخی از احمق های انسانی با تنبور دنبال می کنند. هیچ کس که مادرش واقعاً آنها را دوست داشته باشد هرگز از نواختن تنبور لذت نبرد.
داستان های مرتبط


تا رسیدن او به میدان کوپلی ، عروسک ها از بین رفته بودند. چطور ممکن بود؟ نه ، یكی وجود داشت كه در كنار كتابخانه عمومی روی سنگفرش كشیده شده است. این رژه مرکز خود را از دست داده بود ، به یک جمعیت تبدیل شده بود ، اما عروسک گردانی سرنگون شده از آن دور بود ، یکی از گوشهایش به زمین فشار می آورد و دیگری به حرف خدا گوش می داد. به طور معمول عروسک های عروسکی او را مجذوب خود نمی کردند. این یکی پس از بیداری او را به یاد یک جسد انداخت. احترام می خواست. هیچ کس آن را دوست ندارد.
صورتش گسترده بود ، رنگ پنیر کارتونی. او به طرف حلق رفت ، سپس بدن را به سمت پایین پایین کشید و یکی را روی دیگری چید. او انگشت شست عظیم الجثه را لمس کرد و احساس راحتی تسکین دهنده papier mache را احساس کرد. لباس خاکستری آن - عادت؟ خرقه؟ چه لباسی از یک عروسک خیمه شب بازی غول پیکر خوانده اید؟ - به صورت صاف و بی روح روی زمین قرار بگیرید. اما بی روح نبود. از زیر لبه مردی انسانی بلند قد و اسکلتی ، چشم باکلیت ، دقیقاً همان نوع فانی که عروسک عروسی ممکن است بدنیا آورد ، آمد. سر او مثلثی ، در شقیقه ها پهن و از چانه باریک بود ، موهایش مارس تیره بود. نگاهش کرد. او فکر کرد، من ممکن است اولین زنی باشم که او ملاقات کرده است . حالت چهره او حاکی از این بود که احتمالاً چنین بوده است. او فکر کرد که یک عروسک بازی است. آره. چرا که نه؟
'او عشق را خیلی دوست داشت و اشتیاق احساس نارسایی عضو می کرد.'
واقعاً جک سالها پیش ، در دوران نوجوانی ، از عروسک سازی دست کشید. امشب او فقط یک داوطلب بود که قطار عروسک را حمل می کرد تا در خیابان دنبال نشود. هنوز هم ، بسیاری از مردان به دلیل هویت اشتباه پیشرفت کرده اند. خراب هم شده
او گفت ، 'من عروسک ها را دوست دارم.' در سرمای سخت سخنان او سفید و توری شد و مانند جاروبرقی در هوا ماند. این نیز نوعی بذله گویی بود.
او گفت: 'تو نیستی.' 'شما عروسکهای متنفر را لعنتی'.
به نظر می رسید او از قبل همه چیز را در مورد او می دانست.
بعداً او می فهمید که عشق کانون توجهی است که به او اجازه می دهد اجرا کند ، اما در حال حاضر احساس می شود که او تبدیل به خود واقعی او شده است: نه یک فرد بهتر ، بلکه بامزه و بدتر. در حال حاضر آنها به سمت میله ای در خیابان حرکت کردند. تاسیسات در کنار خود تابلویی داشت که می نوشت خوردن پیانو در حال نوشیدن است ، اگرچه داخل آن پیانو و غذا نبود. او یک نمایشگر اسباب بازی نبود. او نوعی انگلیسی بود ، نوعی آمریکایی ، که تازه از سه سال زندگی در اکستر برگشته بود.
'بعداً او می فهمید که عشق کانون توجهی است که به او امکان اجرای برنامه را داده است.'
'اکستر ، نیوهمپشایر؟' سدی پرسید.
وی گفت: 'اگزیتر ، انگلیس.' 'سادی کوتاه چه چیزی است؟'
او پاسخ داد: 'غم'.
این میله رویای یک بار بود ، در حالی که مردم در همه غرفه های چوبی نورپرداز و روشن نبودند. یک پیش دقتی: آن مانند توده سنگی در یک شهر کوچک - یک نمای سنگی ، یک تخته سنگ متعادل - بر روی توده Pike آویزان شده بود - چیزی که باید به هر قیمتی حفظ شود. بدون رقص مجاز است هر حرکت ناگهانی ممکن است میله را به ترانویز برساند. جوک بوکس نیست هرگز باند. در اتاق خانم ها می توانید یک سکه بپردازید ، یک پیستون را فشار دهید و با عطر معطر شوید.
'بارستول؟' او گفت ، اولین مذاکره آنها بود ، اما چوبهای چوبی برای همسنگرهای لاغر طولانی مثل او ساخته شده اند ، نه برای زنان کوتاه مانند و کوتاه قامت او. پایه های میله ای به رنگ قرمز بود و با کروم آجدار اصلاح می شد.
او پاسخ داد: 'ببینیم'
دستش را داد. 'اجازه بدهید.'
متصدی بار یک زن میانسال بود ، موهای قهوه ای و ابروهای بلوطی و چشم های بسیار بزرگ گوزن های کارتونی داشت. اگر او یک مرد بود ، فکر می کردند که او مانند یک گرگ کارتونی به نظر می رسد. او پاپیون و دامنی را با بند معلق بر تن داشت. آن دوران دور از کوکتل های فانتزی در آمریکا بود ، قبل از نوشیدن آبجو آمریکایی یا لیوان شراب مناسب در بارهایی مانند EATING DRINKING PIANO.
'چه خواهی داشت؟' صاحبخانه از آنها پرسید.
جک گفت: 'واقعاً چه خواهم داشت.' او سعی کرد آنچه را در آمریکا نوشیده اید به یاد بیاورد. 'جین و مقوی'
'شما؟'
'نوشابه ودکا با آهک.' او به او گفت ، 'مادرم آن الكلی را نوشید. آسان و بدون بو پایین می رود. '
'شما هستید؟'
او گفت: 'نه' ، اگرچه اگر شما او را می شناختید پس مطمئن نبودید.
آجیل آبجو در بالای نوار. نوشیدنی ها در لیوان های کوچکشان مملو از یخ بود و جک به خاطر آورد که چرا از این مکان خوشش می آید ، چیزی که در مورد آمریکا از دست داده است. یخ و نی های باریکی که از نوشیدنی خود استفاده می کنید گویی مرغ مگس خوار هستید.
لیوانها را چنگ زدند.
در انتهای میله یک مرد چرب ظاهر یک دیگ بخار نوشید. او گفت: 'مرغ عشق'. 'چقدر شورش می کند.'
جک دستش را روی میله قرار داد و روی مدفوعش چرخید تا چهره ای جدی به مرد بدهد. وی گفت: 'در آنجا صبر کن ساموئل بکت.'
'ساموئل که اکنون.'
جک گفت: 'بکت.' 'شما شبیه او هستید.'
'شما شبیه او باشی. 'بکت دروغین از چوب بست خود گفت. تشخیص ایرلندی بودن یا مست بودن او سخت بود.
سدی گفت: 'چطور؟' 'شما انجام می دهید.'
جک با عصبانیت گفت: 'می دانم.'
وی مشاهده کرد: 'روسری به سر داری' و لبه آن را لمس کرد.
'سرده.'
'شما روسری یک زن پوشیده اید. روی آن نقطه های پولکا قرار دارد. '
'آیا نقاط پولکا فقط برای زنان است؟' گفت جک.
ساموئل بکت در انتهای میله گفت: 'من شبیه ساموئل بکت نیستم.' 'من شبیه هری دین استنتون هستم.'
'سازمان بهداشت جهانی؟' جک پرسید.
سدی توضیح داد: 'بازیگر'. 'میدونی.' او سعی کرد به تک فیلم هری دین استانتون فکر کند و موفق نشد.
'نا آشنا.'
'یکی دیگر؟' از متصدی بار پرسید و جک سرش را تکان داد. او نوشیدنی ها را گذاشت و پول جمع شده از جامی را كه جك در بار گذاشته بود جمع كرد.
مرد گفت: 'او پسر عموی من است.'
'ساموئل بکت؟'
'هری دین استانتون ، 'ساموئل بکت گفت.'
جک گفت: 'ببخشید' 'من مسیر را گم کردم.'
'او پسر عموی من است.'
'واقعاً؟'
'نه اما بعضی اوقات مردم فکر می کنند نوشیدنی برایم می خرند. '
سدی گفت: 'من برای شما یک نوشیدنی می خرم ،' و زن متصدی بار را پرچم گذاری کرد.
ساموئل بکت گفت: 'آه ، شاید همین باشد.' من او دوست دارد.'
جک گفت: 'اینطور نیست.'
او بود نوعی از شخصی که بالاخره از چوب بست دوست داشت. صحبت با کسی که در کنار شماست آسانتر از آن روبرو است ، صمیمیتی صمیمی که در آن کمتر به شخص نگاه می کنید اما می توانید شانه ها یا آرنج هایتان را بیشتر کنید. حتی اگر او دست در دامان او قرار گرفت حیرت زده شد. این یک احساس ذاتی نیست ، اما معماری است: هر آنچه که آنها می ساختند کار نمی کرد مگر اینکه بار اول کارها را درست انجام دهند.
'این احساس نفسانی نبود اما معماری بود: هر آنچه که می ساختند کار نمی کرد مگر اینکه بار اول کارها را درست انجام دهند.'
'مهم نیستی؟' او درخواست کرد.
انگشتان او در هیچ کجا شخصی نبودند. فقط قسمت خارجی ران او است. آنجا خوشایند بودند. میله در لبه ترانزیستن متعادل شد ، او در داخل میله تعادل برقرار کرد.
همه چیز مه دود بود. سدی سیگاری روشن کرد و یکی را به جک پیشنهاد داد.
او سرش را تکان داد. 'باید از صدا محافظت کرد.'
'از آن محافظت کنید؟'
جک گفت: 'اپرا'.
'شما اپرا می خوانید؟'
'من ممکن است روزی. من در فکر رفتن به دانشگاه دلقک هستم. من آرزوهایی دارم. '
'آرزوهای دلقک؟ من از دلقک ها متنفرم. '
'خیلی دیر. تو مرا ملاقات کرده ای ، من را دوست داری ، من یک دلقک هستم. '
'دلقک مشتاق'.
'من کمی دلقک شده ام. من بیشتر یک دلقک غمگین هستم. '
سدی گفت: 'من از تو شکایت می کنم.' 'برای از بین بردن محبت. دلقک ها '
'همه فکر می کنند از دلقک ها متنفرند. اما آنها دلقک های واقعی نیستند که فکر می کنند. '
'آنها دلقک واقعی هستند من هستم فکر کردن یک دلقک یک بار من را نیشگون گرفت. در سیرک. '
'نیشگون گرفته'
'در.'
او با خنده گفت: 'روی الاغ تو.'
او هم خندید. 'الاغ ، این است. شما چه جور آدمی هستید؟ '
'عجب سوالی.'
'منظورم این است که ، از کجا؟ لهجه شما آمریکایی است اما شما مانند یک آمریکایی صحبت نمی کنید. '
وی گفت: 'من' ، با لهجه انگلیسی خود ، 'از دو ملیت هستم. انگلیسی و آمریکایی. به آن چه می گویید؟ Aaaasss. '
'آاسس' موافقت کرد.
'بیش از حد بسیاری از مقاله ها و بیش از حد.'
'مادرم آن را ته می خواند.'
جک گفت: 'حالا که نمی توانم چشم پوشی کنم.'
او عاشق طعم شرارت در دهانش شد ، شرورانه گفت: 'من از دلقک ها متنفرم.'
این محتوا از {embed-name} وارد می شود. شما ممکن است بتوانید همان مطالب را در قالب دیگری پیدا کنید ، یا ممکن است بتوانید اطلاعات بیشتری را در وب سایت آنها پیدا کنید.این همان چیزی بود که در مورد عاشق بودن وجود داشت: شما اجازه داشتید از چیزهایی متنفر باشید. شما دیگر نیازی به آنها نداشتید وقتی دلقک او را محکوم کرد ، فکر می کرد معنای آن چیست ، آیا دلقک جذب او شده است ، آیا باید او را درگیر گفتگو کند.
'خوب پس ،' او گفت. 'من بهتر است یک عروسک گردان باشم. نه ، درست است ، شما از عروسک های عروسکی نیز متنفر هستید. چه چیزی است که شما دوست دارید؟ '
او در مورد آن فکر کرد. او گفت: 'قایق ها.'
وی گفت: 'بسیار خوب'. 'من کشتی کار می شوم.'
از انتهای میله ساموئل بکت تماس گرفت ، 'من به من لطف می کنم که بپرسم.'
صاحبخانه گفت: 'کیت ، آن را از پا درآور.'
'کیت ، 'ساموئل بکت گفت.'
'اسم تو کیت است؟' سدی پرسید. او قبلاً برای گرفتن مقداری پول در جیب های خود ماهیگیری می کرد تا او را لغزش کند.
مرد با وقار مبالغه آمیز گفت: 'در این زندگی ، بله'. 'مردیت ممکن است هرچه دوست دارم از آنها بپرسم.'
متصدی بار گفت: 'نیم ساعت و من شما را به خانه می رسانم.'
'مردیت باید به خانه بروم اکنون و این افراد فانتزی مرا راه خواهند برد. '
'کیت -'
ساموئل بکت یا کیت گفت: 'دور نیست' - فکر کردن او به عنوان ساموئل بکت که کاملاً کیت بود دشوار بود ، اما آنها فکر خود را در این باره گذاشتند - 'اما من می توانم از کمکی استفاده کنم.'
آنها به متصدی بار نگاه كردند.
او گفت: 'او بی ضرر است.' 'اما او از تاریکی می ترسد.'
'با دلیل مردیت. '
بارمن موافقت کرد: 'با دلیل.'
سدی گفت: 'ما شما را به خانه می رسانیم.'
جک گفت: 'حدس می زنم شما را به خانه برگردانیم.'
داستان های مرتبط


آنها از پایه های میله های خود پیاده شدند. جک می توانست پاهایش را درست روی زمین بگذارد. سدی باید سر می خورد و رها می کرد. ساموئل بکت آهسته و آگاهانه با چرخاندن چرخش از پایین پایین رفت ، انگار که سر او سینی عینک پر از ترس ریختن بود ، اما پس از آن متوقف نشد ، زانوهاش را جمع کرد و قبل از اینکه جک گرفتار شود تقریباً به زمین رفت او را از آرنج.
'شما هستند روسری خانمها را پوشیدم ، 'مرد به جک گفت. از نزدیک کمتر شبیه ساموئل بکت بود. به عنوان مثال ، او کت پوشیده بود که دکمه های پارچه ای آن پایین بود و برچسبی بر روی آن نوشته شده بود 'فقط اعضای' ، و چشمان او بسیار دور از هم بودند ، مانند کوسه های چکش.
'این تمام چیزی است که تو داری؟' جک گفت 'شما مرگ خود را خواهید گرفت.'
ساموئل بکت با ناراحتی گفت: 'اگر اول من را گیر بیاورد.'
سدی و جک کت های زمستانی خود را به تن کردند ، قرمز رنگ برای او ، و پشم سیاه برای او. دستکش ، کلاه به نوعی توافق شد که آنها دست به دست هم بروند ، ساموئل بکت در وسط ، جک و سدی در هر دو طرف.
وی گفت: 'من در مارلبرو زندگی می کنم.' 'شما می دانید کجاست؟'
'نمیدونم.'
سادی گفت: 'من می کنم.' 'پس شما را مسخره کردند؟'
وزن ساموئل بکت هنگام راه رفتن آنها را کشید. آنها گویا اسب دوتایی بودند او را دنبال کردند. سرما به شدت تلخ شده بود: آنها در آغاز زمستان واقعی مست می کردند.
جک گفت: 'مواظب باش.'
ساموئل بکت گفت: 'شما یک زوج زیبا هستید.' سادی در حالی که در پیاده رو یخی لغزیده بودند می خندید. 'من زن و مرد شما را تلفظ می کنم. نه من هرگز مرا لگدمال نکردند. اما بعضی اوقات در برف خیلی ناراحت می شوم و نمی توانم ادامه دهم. بنشینم و بعد سرم را انداختم پایین. و یک شب تمام شب را خوابیدم و در زندان بیدار شدم. '
جک گفت: 'آسمانها'.
سدی گفت: 'برای ادامه کار بسیار ناراحت کننده است.' 'گرفتم.'
'نکن ، نکن. عزیز من ، 'او گفت. 'یا ما می توانستیم. بنشینیم؟ نگاه کن ببین یکی دیگه این چیزی نیست جز مهار این قسمت از شهر. ' او شروع به پایین رفتن کرد و سپس نگاه کثیفی به جک انداخت. 'چرا به بازوی من می کشید؟'
جک ، که تا آن زمان به طرز غیرقابل توجیه ای سیگار می کشید ، گفت: 'مرد تو را روی آب نگه می دارم.'
سدی گفت: 'من فکر کردم شما سیگار نمی کشید.'
'زیاد نیست. بیا ، سامی بکس بدین ترتیب؟'
سدی گفت: 'اینگونه است.' 'اگر ما نشسته ایم. می توانستیم بنشینیم. '
'ما نیستیم.'
'مگر ما نیستیم؟' گفت ساموئل بکت. 'شاید تمام زندگی من آنچه می خواستم زنی بود که با من در حاشیه بنشیند.'
آنها برای ساعتهایی که به نظر می رسید ساعتها قدم می زدند ، گوشه ها را می چرخاندند و به عقب دو برابر می شدند ، از کوچه های شماره گذاری شده و خیابانهای حروف الفبا در Back Bay. با هر قدم پاهای سدی در دروازه مانند دروازه ای محکم صدا می کرد. 'ما کجا هستیم؟' او پرسید و ساموئل بکت اشاره کرد و گفت: 'اکستر'.
فکر می کرد جک ممکن است آنها به اکستر رفته باشند ، جایی که او در یک گیشه تئاتر کار می کرد و اتاقی را از یک زوج تئاتری اجاره کرده بود - نه تئاتر به معنای کار در تئاتر اما به این معنا که: او 20 سال بزرگتر بود و دارای باریک خدمه بور بود ، بوی گلهای رز سوخته می داد و او یک پینز ناز پوشید و تمام لباس های خارق العاده شگفت انگیز آنها را که دارای نوارهای چرک دار و دو سینه و سیرک بود ، دوخت. او هر دو آنها را دوست داشت ، با توجه به پرستش آنها از یکدیگر ناراحت بود ، معادله ای که هرگز نتوانست کاملاً حل کند.
اما اکستر مورد بحث یک سینما بود ، خیمه شب بازی چنین گفت: این سینما به نام خیابان نامگذاری شد. درها باز شد و افراد صحنه و لباس شبانه راه افتادند. مرد قد بلندی که روی ابروهایش کشیده شده بود ، یک بوآ پر آبی را به دور گردنش کشید. یک نفر با کفش سکویی و کرست با یک ژاکت پولک دوز و شلوارک مجلسی یک کلاه بالایی را روی گوش های خود چهار گوش کرده است. شما نمی توانید چیزی از شخصی را که در مرکز همه آرایش ها و پولک ها است ، به جز نوعی لذت خسته ، الهی کنید. در اطراف آنها ، افراد بیشتری در پولک و تور ، رژ لب و لام. ظاهر آنها مانند افشای شبانه نوعی حیوان درخشان ، چتر دریایی یا کرم شب تاب ، جک را تحت تأثیر قرار داد: یک نمونه واحد غیر عادی است ، اما کل گروه شما را وادار به پذیرفتن معجزه کرده و به چیزهای مقدس فکر می کنید.
'چه اتفاقی می افتد؟' گفت سدی.
ساموئل بکت در حال تبدیل شدن به کوچه ای گفت: 'فیلم نیمه شب'.
جک گفت: 'ما در این کوچه پایین آمده ایم.'
'یک بار وجود دارد.'
'میله ها بسته شده اند.'
'ما می توانیم در را بزنیم. آنها به من اجازه می دهند وارد شوم. '
چیزی که به نظر لارک و کار خوب می رسید اکنون برای Sadie احساس تقلب می کرد ، اما او نمی توانست حدس بعدی آن را بفهمد. بالاخره بگذارید روی حاشیه بنشیند. ممکن است امن تر باشد. او به جک گفت: 'شاید ما فقط باید او را به مردیت برگردانیم.'
جک تکرار کرد: 'میله ها بسته شده اند.' 'علاوه بر این ، اگر او را به خانه برسانیم ، برای همیشه پشیمان خواهیم شد.'
برای همیشه؟ او فکر کرد. آنها شش ساعت یکدیگر را می شناختند. او کمی نزدیکتر ساموئل بکت را نوازش کرد و سعی کرد جک را از طریق او احساس کند. بسیار خوب ، او به خانه نمی رفت ، اگرچه می خواست ، آپارتمان کوچک استودیویی اش ، برای بازدیدکننده ای از هر نوع ، مخصوصاً برای موردی که می خواست ، بی نظم باشد - دنبال چه فعلی بود؟ تاثیر گذاشتن ، او تصمیم گرفت ، و به دنبال آن لعنتی
داستان های مرتبط


یخ کوچه ضخیم و یخبندان بود. او می توانست قله ها و دره های آن را از طریق کف کفش احساس کند. در پایان ، خیابان Dartmouth دوباره. راست چرخید مردها دنبال کردند. آنها به خیابان مارلبرو می رفتند و خانه این مرد را پیدا می کردند. وی اظهار داشت: 'تقریباً آنجا'. سپس مرد ، در مقابل یک ساختمان کوچک با شیشه ای سنگین و درب بلوط ، گفت: 'ما آن را پیدا کرده ایم ، ما در خانه هستیم.'
سدی گفت: 'من فکر کردم شما گفتی خیابان مارلبرو.'
او گفت: 'نزدیک است.' ' نزدیک خیابان مارلبرو. '
'کلیدهایت کجاست؟' جک پرسید.
آنها سعی کردند جیبهای خود را با دست و پا زدن همه چیز به طرف آرنجش بلند کنند. اما سپس به در کمین کرد و گفت: 'گاهی اوقات' ، و در را باز کرد. 'فکر کردم.'
شب آخر ، یک طاقی مرمر ، سه قدم بالاتر. سنگ مرمر کار خود را انجام داد ، مردم را متعجب کرد. ساکت شدند.
پس از لحظه ای مرد با تعجب تصمیم گرفت زمزمه کند ، 'طبقه آخر'.
او اینجا زندگی نمی کند ، سادی فکر کرد. داریم تخلف می کنیم. او نمی توانست چنین بگوید.
آسانسور قدیمی بود ، دارای یک دروازه آکاردئونی آهنی بود و می توانست هربار فقط یک نفر را جایگزین کند ، یک موشک به ماه در یک فیلم صامت.
جک به سدی زمزمه کرد: 'خوب.' 'شما او را داخل کنید. من می دوم و به آسانسور زنگ می زنم. بعد می آیی بعدی ».
جک تا آنجا که می توانست با پایی سبک از پله ها بالا رفت. او فکر کرد که ممکن است زن جوان عجیب و غریبی را که درست بیرون عروسک ، در ساحل عروسک ، در بندر عروسک دیده بود ، دوست داشته باشد و مثل همیشه با زنها سعی می کرد تصمیم بگیرد که چقدر دروغ بگوید و چقدر برای اینکه به طرز ناراحت کننده ای صادقانه بگویم ، او در بیست و هفت سال زندگی روی زمین هرگز به کوکتل مناسب برخورد نکرده بود - اکنون نفس نفس می زد ، ابتدا از آسانسور جلوتر بود و شنید که این کپسول پر از مستی بر او غلبه کرده است ، بنابراین او یک باره دو پله را طی کرد ، این احساس غیرممکن بود ، و در پایان زمان کافی برای ایستادن در بالا و انتظار به پایان رسید.
جک نمی خواست آپارتمان این مرد را ببیند: او یک فاجعه دلخراش را تصور کرد ، در ذهن او زنده است زیرا ممکن است خودش در چنین مکانی قرار بگیرد ، انبوهی از مجلات ، لیوانهای خالی با کمترین رنگ نوشیدنی که در آن باقی مانده است ، حجاب مستی بیش از همه چیز چراغ های راهرو روشن بود. چراغها در راهروها به طور شبانه روزی در آمریکا شعله ور می شوند. خیابان های طلا را فراموش کنید. در اینجا ساموئل بکت ، ساموئل بکت با ژاکت فقط عضو آمدند. وقتی به آنجا رسید ، به نظر می رسید فراموش کرده که کجا می رود.
'اوه خوب ، تو هستی!' او با صدای کامل به جک گفت ، انگشت خود را در دروازه آکاردئون گرفت. 'پسر عوضی '
سپس سدی نیز از پله ها بالا رفت و دوید. دو مرد در بالا منتظر او بودند ، گویا او در عروسی عروس بود.
زمزمه کرد: 'کدام در'. فقط دو نفر بودند ، یکی گفت PH و دیگری بدون هیچ علامتی. برای رفتن خیلی دیر نبود. آنها می توانند مرد را مانند یک نوزاد تازه تأسیس به بخش پلیس تحویل دهند.
'کلیدها؟' جک به ساموئل بکت گفت.
مرد گفت: 'اوه هرگز.' او با در بی نشان روبرو شد ، یا با قدرت ذهنش آن را باز کرد ، یا سعی کرد دستگیره در را در بینایی مست خود نگه دارد. سپس دستش را گرفت و آن را چرخاند و در باز شد.
آنها با هم قدم در راهرو گذاشتند. در تاریکی ، جک استنشاق کرد و منتظر هر یک از رایحه های غم و اندوه بود: ادرار انسان ، ادرار حیوانات ، سالها دود سیگار ، کپک ، استمنا مزمن و شرم آور. اما بوی خوبی داشت. حتی دلپذیر ، برخی از پاک کننده های کاج به سبک کار قدیمی.
ساموئل بکت - او در واقع بکتی نبود ، فقط یک سر مثلثی داشت ، که در مورد خود جک نیز صادق بود - سوئیچ چراغ را پیدا کرد ، و یک آپارتمان کوچک ، مرتب و زیبا را نشان داد. آرام ، با یک مبل سبز چسترفیلد ، یک صندلی چرمی قهوه ای. سدی در حالت مستی بیشتر از اینکه مرتکب خطا می شوند ، احساس اطمینان می کرد. او مرد را برای یافتن شواهد و سپس آپارتمان بررسی کرد. آیا آنها به هم تعلق داشتند؟ هیچ عکسی به جز هنر ، حکاکی های گل آلود در راهرو ، مجسمه های انتزاعی آلبستر روی میزهای انتهایی وجود ندارد. او به یک لیوان آب احتیاج داشت.
'حالا چی؟' جک گفت ، و ساموئل بکت گفت: 'تختخواب'.
جک گفت: 'شما باید ابتدا به خزانه بروید.'
'چه؟'
'توالت.'
ساموئل بکت گفت: 'سرویس بهداشتی.' 'مشاوره وینستون چرچیل'
جک گفت: 'مرا صدا نکن وینستون چرچیل'. 'از بین همه انگلیسی ها ممکن است من اشتباه بگیرم!'
ساموئل بکت گفت: 'توصیه او.' 'هرگز فرصت استفاده از حلقه را از دست ندهید.'
'آه شما به کمک احتیاج دارید؟'
ساموئل بکت سرش را تکان داد. 'در این زمینه من چیزی به جز تجربه کسب نکردم.'
در حمام بسته شد و برای لحظه ای دیگر کاری برای انجام دادن وجود نداشت. جک فکر کرد در را ببند. ما الان اینجا زندگی می کنیم. اما دختر عصبی به نظر می رسید ، و او فهمید که کار او است که او را آرام کند.
داستان های مرتبط


او گفت: 'همه شما جمع هستید.' کت نخود سیاه خود را درآورده و به قلاب کنار در آویزان کرده بود. حالا او آمد و جیب او را از بند باز کرد ، سپس بازوی چپ خود را به سمت پایین آستین راستش انداخت به طوری که هر دو بازوی آنها در امتداد یکدیگر قرار گرفتند و او مچ دست او را احساس کرد. او دست خود را زیر ژاکت خود قرار داد ، سپس زیر پیراهن سه راه او قرار داد ، و آن را بر روی کمر پسرانه برهنه خود قرار داد. آنها بوسه نزده بودند. چه اتفاقی افتاده باشد ، این یک داستان خوب بود. او قبلاً در حال کار بر روی نحوه گفتن آن بود. چیزی در دستشویی زد.
'آیا باید در را بشکنیم؟' گفت سدی.
'نه!' از طرف دیگر ساموئل بکت فریاد زد.
او بدون لباس ، در ژاکت خود با لباسهای طلایی ، یک پیراهن سفید دکمه ای جلو ، شورت بوکسر راه راه آبی و گشاد مانند گلها ظاهر شد. به نظر می رسید که او برای یک قرن دیگر ، آینده یا گذشته ، برای خواب آماده است: گفتنش سخت است. 'آه ، تازه عروسها. من مست هستم ، 'توضیح داد. 'من معتقدم که مست هستم. واقعیت علمی تختخواب ، فکر می کنم. '
'شما به کمک احتیاج دارید؟'
او به جک گفت: 'آقای مهربان.'
آن دو نفر از راهرو باریک برخورد کردند. کمی بیش از آستانه جک یک قاب از بالای کمد را برداشت و گفت: '
مرد گفت: 'من'
او گفت: 'اما با تو'. 'آیا آن - دوروتی پارکر است؟'
مرد موافقت کرد: 'دوروتی عزیز'.
'چرا شما لباس پوشیده اید -'
'مهمانی لباس. موضوع راه آهن. '
'آیا می خواهی ژاکت را خاموش کنی؟'
'چرا ، کجا می رویم؟' اما او شانه خالی کرد. پیراهن او در زیر نیز دارای اشیا مصنوعی بود.
جک گفت: 'اپیولت ها تا پایین.'
وی پاسخ داد: 'اپولت'. 'دختر خوب. فرانسوی. '
دوروتی عزیز! خدا را شکر! فکر کرد سادی ، و فهمید که او نیز به یک باتلاق ، تخته توالت نیاز دارد. او وارد شد. همه چیز سفید بود به جز دستمال توالت که از نوع صورتی رنگ بود ، از نوع خوشبو و صندلی توالت کوسن بود و از زیر او خش خش می گرفت و بین آن جزئیات و عکس واقعی خودش با یک فرد مشهور واقعی ، او می توانست آروم باش. او که بود؟ مهم نیست. آپارتمان مال خودش بود. او برای اولین بار در ساعتها تنها بود و با روح خود مشورت کرد: بله ، شب خوبی بود. عکس همه چیز را توضیح داد. آنها با هم مشكلی را حل كرده بودند و این نشانه خوبی بود ، مبنای خوبی برای هر چیز بعدی بود. از شیر آب مقداری آب به دهانش انداخت و فهمید هنوز سرد است. آب ولرم در دهان او مخملی بود ، آینه خیلی بلند بود تا چیز دیگری غیر از پیشانی اش را نبیند. او برای پیوستن به مردان رفت.
اگر تختخوابش را مرتب کرده بود یا کسی آن را برایش درست کرده بود ، ملافه سفید روی پتو آبی آسمانی ، بالشهای سفید که کوبیده و صاف شده بود ، با دقت جمع شد. خود سدی سالهاست که تختخواب خود را مرتب نکرده است: این یکی از رهایی بخش ترین چیزهای بزرگسال بودن بود. با این حال ، جک سازنده تختخواب بود ، نامه ای عاشقانه که صبح آن را برای خود پست می کردید و در پایان روز رسید.
'آنها هرگز نباید ازدواج می کردند ، آنها نمی توانستند از همه راه های مخلوط شدن ازدواجشان مطلع شوند. '
احتمالاً هرگز نباید ازدواج می کردند. آنها نمی توانند از هر راهی که ازدواج آنها با هم مخلوط می شود بدانند: او وقت شناس بود ، او دیر رسید. او هرگز با میل و رغبت یک جین و مقوی نمی نوشید ، او دندان شیرینی داشت ، او سبزیجات تلخ و دود گوشت را دوست داشت و غذای خود را زیاد نمک می کرد. او رانندگی نمی کرد و او دوست نداشت. او (او را انکار می کرد) گرامی بود؛ او از خالص ترین نوع یک طناب غلطی بود ، کسی که اجازه نداد اما نادرست رفتار خود را با آداب و رسوم پوشاند. او ذره ای دزدی برایش مهم نبود - شیکرهای نمک و فلفل رستوران که علاقه زیادی به آنها داشت. گلهای باغ های افراد دیگر - در حالی که او اخلاقی سختگیرانه در مورد منافع ناشایست بود ، هر مقدار پول اضافی را پس می داد ، فروشندگان فروش را که اشتباه او را صدا می کردند اصلاح کرد. هر دو ترسو بودند. او تنها یک کودک بود ، او سه خواهر داشت. او فیلم های ترسناک را دوست داشت ، او شوخی های کثیف را دوست داشت ، او در یک شخص محتاط بود ، هر دو با پول بد بودند. تمام غواصی هایی که در آن روزها نوشیدند از بین رفته است ، اکنون سن آنها چقدر است.
سدی روکش ها را به عقب کشید و جک به مست آنها در تخت کمک کرد.
'آیا باید او را در کنار او قرار دهیم؟' او گفت. 'بنابراین او خفه نمی شود.'
ساموئل بکت گفت: 'چه چیزی را خفه کن'.
سادی لحظه ای منتظر ماند قبل از اینکه بگوید ، 'استفراغ خودت'.
چشمان خود را باز کرد ، که مستی و گرانش آنقدر از هم دور شده بودند که به نظر می رسد در خطر سر خوردن از دو طرف سر او هستند. 'من بیمار نمی شوم.'
او به جک گفت: 'فکر می کنم ما بهتر هستیم.'
او پاسخ داد: 'اگر نه امشب ، دیگری' ، و حتی او نمی دانست منظورش چیست ، او یک شب دیگر خفه خواهد شد یا یک شب دیگر با هم خواهیم خوابید ' Heave ho. ”او به ساموئل بکت که اجازه داد خود را برگردانند گفت.
آنها او را به خانه رسانده بودند ، او را نجات داده بودند ، آنها رفتند تا بروند. 'دوروتی پارکر کجاست؟' زمزمه کرد سادی. اما عکس چیزی شبیه تصور او نبود ، یک عکس غول پیکر گروهی ، و او گفت ، جایی که؟ و جک گفت ، آنجا و آنجا ، اما آنها بسیار دور از هم بودند! و صادقانه متقاعد نشده است که این یکی از آنهاست.
این محتوا از {embed-name} وارد می شود. شما ممکن است بتوانید همان مطالب را در قالب دیگری پیدا کنید ، یا ممکن است بتوانید اطلاعات بیشتری را در وب سایت آنها پیدا کنید.هفتمین کتاب الیزابت مک کراکن ، موزه سوغات ، در آوریل 2021 از Ecco / HarperCollins منتشر خواهد شد. داستان های او در بهترین داستان های کوتاه آمریکایی ، جایزه پوش کارت ، و جایزه O. Henry ، در میان مکان های دیگر.
برای راه های بیشتر برای بهترین زندگی خود به علاوه همه چیز اپرا ، برای دریافت خبرنامه ما ثبت نام کنید!
این محتوا توسط شخص ثالث ایجاد و نگهداری می شود و برای کمک به کاربران در ارائه آدرس های ایمیل خود ، در این صفحه وارد می شود. شما می توانید اطلاعات بیشتر در مورد این و مطالب مشابه را در piano.io تبلیغات بیابید - ادامه مطلب را در زیر بخوانید