افسانه های سنت نیکلاس: دختران بازرگان
تعطیلات
چاک از جشن گرفتن تعطیلات با خانواده اش لذت می برد. این منجر به علاقه به تحقیق و نوشتن در مورد تعطیلات و سنت های آنها شده است.

یکی از افسانه های پیرامون سنت نیکلاس، شخصیت تاریخی که ایده بابا نوئل را الهام گرفته است، کشف کنید.
تصویر توسط PublicDomainPictures از Pixabay
زمینه تاریخی افسانه و داستان
روز سنت نیکلاس در 6 دسامبر در بسیاری از نقاط جهان جشن گرفته می شود. سنت نیکلاس، که به بابا نوئل تبدیل شد، یک شخصیت تاریخی واقعی بود، اما بسیاری از آنچه در مورد او شناخته شده است عمدتاً افسانه است.
او اسقف معروفی در اوایل مسیحیت بود و در سراسر جهان مدیترانه هم به خاطر نحوه مراقبت و محافظت از گله خود و هم به خاطر سایر کارهای خوبش، چه به عنوان یک مسیحی و چه به عنوان اسقف، شناخته شده بود.
در مورد اینکه آیا نیکلاس در شورای نیقیه که یک شورای کلیسای مسیحی اولیه بود که در سال 325 پس از میلاد در شهر نیکیه (ایزنیک فعلی در ترکیه کنونی) برگزار شد، شرکت کرد یا خیر، اختلاف وجود دارد. سوابق مکتوب کمی از آن روزگار وجود دارد و سوابق مربوط به زمان های بعد بر اساس روایات شفاهی تمایل به تفاوت دارند. در مورد سنت نیکلاس، برخی ادعا میکنند که او نه تنها در شورا شرکت کرد، بلکه در جریان اختلاف الهیاتی که برای حل و فصل آن شورا برگزار میشد، به آریوس اسکندریه، کشیشی و پیشتاز اهل اسکندریه، مصر حمله فیزیکی کرد. آریوس و جناح او در مناقشه الهیاتی شکست خوردند که منجر به بدعت آریانیسم شد که منجر به اولین انشعاب بزرگ در کلیسای اولیه مسیحیت شد.
در حالی که حمله او به آریوس و بسیاری از اقدامات افسانهای دیگر که به نیکلاس نسبت داده میشود، لزوماً به معنای واقعی کلمه درست نیستند، داستانها و افسانههایی که در اطراف سنت نیکلاس رشد کردهاند، مبنایی در شخصیت خوب او دارند (حتی حمله احتمالی او به آریوس یک ضربه بود. از جناحی که در مناظره پیروز شد).
سنت نیکلاس و دختران بازرگان
داستان زیر داستانی است که من برای فرزندانم با استفاده از افسانه سنت نیکلاس و دختران بازرگان به عنوان مبنایی ایجاد کردم. این افسانه اشکال مختلفی به خود می گیرد، اما اساسا داستان یک تاجر ثروتمند و پدر دوست داشتنی است که در روزهای سختی می افتد و نگران مرگ و رها کردن سه دخترش در دنیایی است که تحت سلطه مردان است.
در آن روزگار، مردان ثروتمند با زنی ازدواج نمی کردند، مگر اینکه خانواده او جهیزیه ای به شکل مقدار زیادی طلا یا سایر اشیاء قیمتی تهیه می کردند. حتی در میان دهقانان، بسیاری انتظار داشتند که خانواده یک زن چیزی با ارزش، مانند گاو یا گوسفند، برای همراهی با زنی که با آنها ازدواج کرده اند، فراهم کند. گزینههای زنان مجرد بدون پول در آن روزها بسیار محدود بود و بیشتر به انتخاب بین گدایی، فحشا یا فروخته شدن به بردگی تبدیل میشد.
ریشه های جوراب ساق بلند و بابانوئل با استفاده از دودکش
این افسانه دختران تاجر علاوه بر رویههای بعدی که بابانوئل به طور مخفیانه از خانهها بازدید میکرد در شب کریسمس، این افسانه دختران تاجر نیز مبنایی برای استفاده بابانوئل از دودکش برای ورود به خانهها و آویزان کردن جورابهای ساق بلند روی شومینه برای بابانوئل است. پر کردن در قرن چهارم هیچ خشک کن برقی برای خشک کردن لباس وجود نداشت و بهترین مکان برای خشک کردن جوراب ها و سایر لباس های خیس از برف و باران آویزان کردن آنها بر روی شومینه بود.
داستان شروع می شود: یک تاجر ثروتمند ثروت خود را از دست می دهد
قرن ها پیش، در شهر بندری باستانی میرا در آسیای صغیر، یک تاجر ثروتمند به نام دیمیتری زندگی می کرد.
دیمیتری صاحب شش کشتی بادبانی بود که آنها را با کالا بارگیری می کرد و برای تجارت ادویه، ابریشم، عطر و سایر کالاهای گرانبها که از بازرگانان دریای مدیترانه در دسترس بود، می فرستاد. این کالاها که از طریق تجارت در بنادر خارجی به دست میآیند، وقتی در بازار میرا فروخته میشوند، قیمتهای خوبی به دست میآیند و ثروت دمتری مدام در حال افزایش است.
با این حال، شادی واقعی دمتری در زندگی نه در جعبه محکم او که حاوی طلا و جواهراتش بود و نه در کشتی هایی بود که منبع سود سالانه او بودند. نه، لذت واقعی زندگی او سه دخترش بودند: مارتا، روت و آنجلیکا.
با گذشت سالها، خانه دمتری مملو از شادی شد زیرا دخترانش به زنان جوان تبدیل شدند و خانه را با آواز و خنده آنها پر کردند. نقطه برجسته هر روز برای دمتری زمانی بود که شمارش شمارش را در اسکله ترک کرد و در آغوش گرم همسر و دخترانش به خانه آمد. زندگی خوب بود!
تراژدی به دمتری و خانواده اش می رسد
سپس فاجعه رخ داد!
ابتدا خبر رسید که سه کشتی او که از یک سفر تجاری موفق به غرب مدیترانه بازمیگشتند و مملو از محمولههای ارزشمند بودند، با طوفانی مهیب مواجه شدند که آنها را به سواحل صخرهای سیسیل رساند و آنها و محمولههایشان را نابود کرد. معدود ملوانان زنده مانده چند روز بعد توسط یک کشتی در حال عبور نجات یافتند و بدون پول با خبر غم انگیز به میرا بازگشتند.
اندکی پس از این، خبر رسید که دو کشتی دیگر او توسط دزدان دریایی در دریای سیاه مورد حمله قرار گرفته و اسیر شده اند.
یک آتش سوزی ویرانگر
ضربه نهایی در یک عصر سرد پاییزی وارد شد، زمانی که دستهای اسکله در شب مشغول بارگیری کشتی نهایی دمتری با باری از شراب و روغن زیتون بودند. دیمیتری به آنها یک بشقاب کوچک شراب داده بود تا در کنار شامشان بخورند و برخی بیش از حد مصرف کردند. مست و عجله برای بارگیری کشتی تا بتواند با جزر و مد صبح به حرکت درآید، چند غرفه ی هولناک به زمین افتادند و باعث افتادن و شکستن کاسه نفتی که حمل می کردند، شد. با شنیدن سقوط، دست اسکله دیگری با یک فانوس برای بررسی آمد. با لیز خوردن روی روغن تازه ریخته شده، فانوس خود را از دست داد که افتاد و روغن روی اسکله مشتعل شد. فقط چند لحظه طول کشید تا کشتی، محموله روی اسکله و شمارش خانه دمتری همگی در شعله های آتش سوختند.
صبح روز بعد وقتی خورشید بر اسکله میرا طلوع کرد، کشتی، محموله و خانه شمارش دیمیتری چیزی جز ویرانه های در حال دود شدن نبود. او چند ماه قبل مردی ثروتمند بود. حالا تمام ثروتش از بین رفته بود. اما او هنوز همسرش، سه دختر زیبایش و خانه اش را داشت. با کمی تلاش، او توانست ثروت خود را بازسازی کند.
یک کار خوب زیر پوشش تاریکی
با این حال، سرنوشت ظالمانه ترین ضربات خود را برای آخرین بار حفظ کرده بود. در طول ماهها، در حالی که تجارت او در حال نابودی بود، دختر بزرگش، مارتا، مورد خواستگاری قرار گرفت و عاشق جاناتان، پسر یک تاجر ثروتمند دیگر در میرا شد. بازی خوبی بود و به مارتا امنیت خانه و خانواده خودش را پیشنهاد داد. جاناتان از مارتا خواستگاری کرده بود و قرار ملاقاتی با دمتری برای امضای قرارداد ازدواج داشت.
جهیزیه مارتا
اما عقد نکاح مانند تمام عقدهای آن روزگار، پدر عروس را ملزم می کرد که قبل از عقد، مهریه ای تهیه کند. در این صورت مهریه به مقدار زیادی طلا می رسید. با این حال، دیمیتری دیگر آنقدر طلا نداشت. بدون مهریه ازدواجی وجود نخواهد داشت. بدتر از آن، دخترانی که نمی توانستند شوهری برای مراقبت از آنها پیدا کنند، اغلب پس از مرگ پدرشان فقیر شده و به عنوان برده فروخته می شدند.
دیمیتری به شدت مضطرب بود و آن شب نتوانست بخوابد. زمانی در طول شب، هنگامی که دمتری در رختخواب خود دراز کشیده بود و ترس های خود را تسخیر کرده بود، صدایی را روی پشت بام شنید که به دنبال آن صدای بلند چیزی در حال سقوط بود. اما او آنقدر مضطرب بود که نمی توانست تحقیق کند و درست قبل از سپیده دم به خواب پریشان فرو رفت.
بابا! بابا! مارتا در حالی که به اتاق خواب دوید و او را بیدار کرد فریاد زد. 'ببین، این یک معجزه است! من دعا کرده ام و دعاهایم مستجاب شده است! در حالی که با هیجان کیفی را جلوی چشمانش گرفته بود گفت. داخل کیف به تعداد لازم سکه طلا برای جهیزیه وجود داشت. او گفت: «این را در شومینه پیدا کردم، وقتی امروز صبح رفتم آتش را دوباره روشن کنم.
دمتری نمی توانست خوشبختی خود را باور کند و او و همسرش به سرعت زانو زدند و به مارتا پیوستند تا خدا را شکر کنند.
مهریه روث
شادی دیمیتری زیاد طول نکشید زیرا اندکی پس از ازدواج مارتا، روت اعلام کرد که افسر جوان گارد امپراتوری که از او خواستگاری کرده بود، به او پیشنهاد ازدواج داده است. این خبر خوشحال کننده نگرانی جدیدی را برای دمتری ایجاد کرد زیرا او هنوز توانایی پرداخت جهیزیه را نداشت و معجزه دو بار اتفاق نمی افتد.
دمتری دوباره در رختخواب دراز کشید و نگران این بود که نتواند مهریه روت را بپردازد و آینده اش را خراب کند. اما، درست مثل دفعه قبل، صدای پایی را روی پشت بام شنید که به دنبال آن صدای تپش شدیدی همراه بود. همانطور که برای تحقیق می دوید، با روت که از اتاقش می دوید برخورد کرد. مثل قبل، کیسه ای طلا با پول جهیزیه گذاشته بود. روت فریاد زد: «اوه، بابا، من تمام شب را برای این معجزه دعا کرده ام! من فقط می دانستم که خدا دعاهای من را مستجاب می کند و اکنون او جواب داده است.
جهیزیه گلپر
روت به زودی با خوشبختی ازدواج کرد و اندکی بعد، آنجلیکا اعلام کرد که عاشق پسر یک نجیب ثروتمند شده است و او از او خواسته است که با او ازدواج کند. 'نگران نباش بابا! من برای معجزهای مثل معجزه مارتا و روت دعا کردهام و میدانم که خدا درخواستهای من را نادیده نخواهد گرفت.
دیمیتری امیدوار بود که حق با او باشد، اما با یادآوری صداهایی که هنگام وقوع معجزات برای مارتا و روت شنیده بود، مشکوک شد که ممکن است خدا یک یاور زمینی داشته باشد. پس از اینکه همسر و دخترش شب را بازنشسته کردند، دمتری به پشت بام رفت و منتظر ماند. همه ساکت بودند در حالی که ماه و ستاره ها به آرامی راه خود را در آسمان شب طی کردند.
دیمیتری نیکوکار خود را می شناسد
دمتری سرد، سفت و خسته بود که داشت به خواب می رفت که صدای پا را شنید. به بالا نگاه کرد، شکل مردی را دید که از پشت بام همسایه به سمت پشت بام خود می دوید. یک جهش سریع چهره را به پشت بام و کنار دودکش رساند. مرد غریبه با بلند کردن گونی روی دودکش خم شد و آن را از دودکش پایین انداخت.
'آه چو!' دیمیتری در سرما عطسه کرد. با شنیدن این، غریبه به سمت عطسه نگاه کرد و با نور کم ماه، دمتری چهره نیکلاس جوان و مقدس، اسقف میرا را شناخت. دیمیتری شروع به صحبت کرد، اما نیکلاس او را ساکت کرد و گفت: 'از من تشکر نکن. خدا را شکر که این ثروت را به من واگذار کرد. من فقط از دستور عیسی برای شریک کردن با نیازمندان پیروی می کنم. سپس برگشت و رفت.
آنجلیکا خیلی زود پس از آن ازدواج کرد و به مرور زمان، با سخت کوشی، دمتری توانست کشتی های بیشتری به دست آورد و ثروت خود را بازیابی کند، که بیشتر آنها را شبانه مخفیانه در پشت کلیسا می گذاشت تا اسقف نیکلاس با دیگران شریک شود. نیاز داشتن.
این محتوا تا جایی که نویسنده میداند دقیق و درست است و قرار نیست جایگزین توصیههای رسمی و شخصی از یک متخصص واجد شرایط شود.