این حماسه کتاب مقدس مخترعانه نویسنده سام کوهن را بخوانید

کتابها

نقاشی دیواری زیبا که چهره های مسیحی را در داخل صومعه سنت گورک واقع در دهکده moghni ، در استان آراگاتسوتن ارمنستان در قرن 13 ساخته شده است ، صومعه مقدس gevork برای نگهداری بقایای مقدس جورج ساخته شد که به عنوان قاتل اژدها شناخته می شد عکاسی فنگ ویگتی ایماژ

نویسنده لوری مور یک بار گفت: 'یک داستان کوتاه یک عشق است ، یک رمان یک ازدواج است.' با شلوارک یکشنبه ، OprahMag.com شما را دعوت می کند تا با خواندن داستان های اصلی برخی از نویسندگان مورد علاقه خود ، به داستان کوتاه داستان کوتاه ما بپیوندید.


برای مطالعه داستان های کوتاه و داستان های اصلی اینجا را کلیک کنید.

سارلند ، مجموعه داستان کوتاه کوتاه مبتکرانه و بی پروای سام کوهن ، شامل داستانهایی است که بیشتر در اطراف افراد مختلفی به نام سارا قرار دارد. نتیجه این یک حجم پرزرق و برق از داستان های مختلف منشا است ، از جادویی تا فوق العاده پیش پا افتاده ، که نه تنها با نام شخصیت ها بلکه با داستان سرایی جسورانه و جسورانه کوهن پیوند خورده است.

فقط شایسته است که یک داستان ما را به همان ابتدا برگرداند - مثل اینکه ما در حال صحبت از عهد عتیق هستیم - جایی که ما اولین سارا را ملاقات می کنیم. در اینجا ، سارا 'پسری برجسته' با نام یک سلحشور ، سارای متولد شده بود ، اما او هرگز با آن لرزید و به همین دلیل ساری شد. او سرانجام با ابی ، پسری که بزرگ شده بود (که اتفاقاً برادر ناتنی او است) که سرنوشت خدادادی او 'پدر بسیاری از ملت ها' است ، ازدواج می کند.

مشکل این است که ساری و ابی حتی نمی توانند از خود فرزندی تولید کنند. وارد هاجر شوید ، کنیزکی که پادشاه مصر به آنها هدیه داده است. این سه نفر به یک خانواده خانوادگی بعید تبدیل می شوند ، که با عشق ورزی در حال رشد بین هاجر و ساری پیچیده است.

'اولین سارا' یک خنده مذهبی خنده دار الهی است ، همانطور که از لحاظ حماسی هیجان انگیز است و بهترین قصه های کتاب خوب ، یک افسانه فمینیستی جالب و سرگرم کننده برای اعصار.


'اولین سارا'

اولین سارا موهای فرفری تیره خود را تا کمر شل کرد و وقتی چرخید ، باد گرفت و چتر مویی شد ، شناور و موج دار. او اینگونه بود که وقتی ابی برای اولین بار عاشق او شد ، در میانه چرخش ، به اندام درختی کشیده قایم می شود ، گلبرگهای فوشیا می بارد: یک دید. هنوز به سارا حتی سارا نمی گفتند. او هنوز به نام تولدش سارای می رفت ، اما لرزش های جنگجوی این نام مناسب او نبود و بیشتر همه فقط او را ساری صدا می کردند.

سارلندنشر مرکز بزرگ amazon.com 24.00 دلار20.74 دلار (14٪ تخفیف) اکنون خرید کنید

ابی و ساری بابا مشترک بودند و بنابراین ابی البته از بدو تولد ساری را می شناخت اما در کودکی ساری با شلوار کوچک و کیپا لباس پوشیده بود و فرهایش جز پائوس پاره شده بود. ابی از تحصیل خارج شده بود و وقتی پس از سالها بازگشت ، ساری از پسری بی نظیر به دختری زیبا تبدیل شد ، به همین دلیل ابی خواهر یا برادر و خواهر و برادرش را که زیر درخت گل می چرخد ​​تشخیص نداد. او به سادگی فکر کرد ، این دختر در حال چرخش همسر من خواهد بود.

ساری قبل از این بود که خدا باینری جنسیت را ایجاد کند. ما می دانیم: در همه نقاشی ها ، همه دارای عضلات و ماهیچه های عالی هستند ، در غیر این صورت منحنی ها و شکاف های مرتب وجود دارد ، اما اینطور نبود. دستگاه تناسلی چگونه بود ، می تواند شبیه جوانه یا شکوفه دار ، کدو سبز یا بیشتر شبیه یک خوشه توت باشد ، مانند شقایق یا ستاره دریایی یا یک جفت خیار دریایی. بدن در ترکیبات مختلف مسطح و دست انداز وجود دارد. افراد با لباس های مردانه یا زنانه از راه هایی متناسب با دستگاه تناسلی و نوع بدن آنها یا از راه هایی که این کار را انجام نمی دهند و هنوز کسی عصبانی نیست ، شناسایی می شدند.

ساری مانند کدو تنبل جوان تابستانی و ابی مانند کدو سبز نارس دارای دستگاه تناسلی بودند و گرچه این شاید متداول ترین ترکیب دستگاه تناسلی برای یک زن و شوهر عاشق نبود ، اما مسئله خاصی هم نبود. آنها ازدواج کردند.

ساری فکر کرد عجیب است که شادی دختران در آزادی خود اغلب چیزی است که مردان را وادار به تبدیل آنها به همسران می کند. ساری برای ازدواج خارش خاصی نداشت ، اما او می دانست که این امر اجتناب ناپذیر است و ابی پسر خوبی بود و مادرش او را تأیید کرد ، که ساری به آن اهمیت می داد. در آن زمان ها ازدواج با برادر ناتنی خود مسئله بزرگی نبود ؛ فقط مردم روی زمین کافی نبودند تا مردم در مورد محارم زن بگیرند.

ساری بسیار زیبا بود ، و او از دنیای اطراف خود لذت می برد و باعث می شود ابی از آن نیز لذت ببرد. ساری و ابی سالها ماه عسل بودند و از احساس آفتاب روی پوست خود در کویر سرگردان بودند. آنها شن و ماسه را جمع کردند و اجازه دادند از طریق انگشتانشان به صورت درخشان اجرا شود. آنها کاکتوس ها را تکه تکه کردند و آنها را روی آتش کباب کردند و این کاکتوس های خرد شده و کبابی شده را در زیر ستاره ها به یکدیگر تغذیه کردند. ساری پاهایش را به هوا کشید و ابی با دیدن ستاره کوچک صورتی رنگ بین گونه های ساری سخت شد و او زانوهای ساری را از پشت گوشش هل داد و همستر ساری بسیار خوب شد و او از لذت نفس نفس زد و ابی وارد او شد و او احساس سیری کامل کرد. ابی و ساری انگشتان خود را فشار دادند ، سپس قسمتهای له شده آنها را به دهان یکدیگر فرو بردند و در یک لایه رویایی از تقدیر و لجن و ماسه های پر زرق و برق خوابیدند. آنها سوار شتر شدند و اشکال فلکی ستاره ها را درست کردند - کاکتوس ها ، قلعه ها و ابرها. ابی و ساری اولین منشور ستارگان بودند.

سرانجام ابی و ساری از ماجراهای بیرون خود بازگشتند. وقت آن بود که مستقر شوند. پدر آنها چنین گفت ، و خدا نیز چنین گفت. آنها نتوانستند تمام زندگی خود را با دور زدن و برداشتن میوه ها از درختان و سرتاسر یکدیگر عبور دهند. آنها خاص بودند ، یا حداقل ابی چنین بود - خدا به او گفت كه مقدر شد كه پدر بسیاری از ملتها باشد. این ساری را کمی گیج کرد - او چگونه بسیاری از ملت ها را به دنیا می آورد؟ - اما ابی مدام اصرار داشت که خدا قرار است معجزه کند. ساری اعتقاد به ابی داشت - خدا همیشه در اطراف آنها معجزه می کرد. بعلاوه ، هنوز آناتومی کاملاً مشخص نشده بود و بنابراین هیچ کس کاملاً نمی دانست که نوزادان در چه محفظه های داخلی رشد می کنند و بنابراین ساری و ابی حس متفاوتی از آنچه که ممکن است داشته باشند داشتند. آنها فقط می دانستند که سوراخ های خارجی به طرز مرموزی به لوله های داخلی و اتاق ها متصل می شوند و بنابراین غیر ممکن نیست که یک کودک کوچک بتواند در یکی از اتاق های ساری ریشه بگذارد. ساری شکم کوچک و گردی داشت و حداقل یک سوراخ غیر دهانی داشت که از خارج می توانست چیزهای خارجی وارد شکم شود و از آن خارج شود ، تغییر شکل داده و این به نظر می رسد شاید کافی باشد.

بنابراین ساری و ابی به خانه ای زیبا با کف سنگهای خنک و فرشهای بافته شده ضخیم و درختان میوه و حیوانات فراوان منتقل شدند. آنها خدمتکارانی داشتند که کف زمین را بشویند و آب شیرین بیاورند و به حیوانات تمایل داشته باشند و به پخت و پز کمک کنند - ساری دوست داشت هنوز آشپزی کند. تبدیل بیت های زمین به چیزی خوراکی باعث خوشحالی او شد.

داستان های مرتبط یک داستان کوتاه اصلی از کریستن آرنت را بخوانید یک داستان کوتاه اصلی از براندون تیلور را بخوانید یک داستان جدید لیلی کینگ بخوانید

ساری ایده باردار شدن را دوست داشت. حقیقت این بود که ، پس از چند سال ، او در درون این زندگی مستقر احساس بی قراری می کرد. ابی به محل کار خود رفت و ساری در خانه ماند و کمی استراحت کرد و پخت و پز کرد و احساس کرد هر روز ساعتهای زیادی دارد. به نظر او یک نوزاد دلیل او را برای کاوش مجدد - آواز خواندن ، شکار کردن ، چرخاندن ، برداشتن میوه از درختان به او می دهد. او می خواست از اتاق ابی در خامه ای ترین و ابریشمی ترین دهه دهه نود و حالت گربه روی تخت بازدید کند یا زانوانش را به سمت سینه بکشد و لب هایش را به طرز اغوا کننده ای بکشد. بعد از اینکه ابی تمام شد ، در حالی که ابی با تکان دادن و شعار دادن به اطاعات باروچ ، پاهایش را روی دیوار اتاق ابی می گذاشت.

اما جسارت هرگز م workedثر نبود. هیچ کودکی ریشه در اتاق های مرموز داخلی ساری ندارد. ابی ناامیدتر شد. او بیش از حد کیک خورد و بیش از حد شراب نوشید و بد خوابید. او از ساری کینه ورزید که مانعی برای سرنوشت خود بود. وی گفت: 'من قرار است پدران بسیاری از ملت ها باشم.'

'خدا چی میگه عزیزم؟' ساری پرسید ، تا آنجا که ممکن است شیرین باشد ، پشت ابی را مالش داد.

ابی گفت: 'من با' من صحبت خواهم کرد '

در همین حال ، زمستان بود و باران هرگز نیامد. زمین آیش شد. گندم هرگز جوانه نمی زد ، سبزهای برگ دار به محض ظهور ، زرد می شدند.

گوسفندان بیمار و لاغر می شدند و دانه خشک مورد استفاده برای خوراک مرغ در حال اتمام بود. ساری در حال سرخ كردن تخمهایی بود كه خدمتكاران از مرغداری آورده بودند وقتی ابی وارد آشپزخانه شد.

ابی اعلام کرد: 'من با خدا صحبت کردم.'

'اوه بله ، او چه گفت ، عزت؟' ساری در حالی که تخم مرغی می چرخاند پرسید.

'او می گوید ما باید به جنوب مصر برویم ، جایی که بتوانیم ذخیره کنیم.'

'این یعنی چه ، ذخیره سهام؟' ساری پرسید و غذای آنها را انداخت.

ابی گفت: 'مطمئن نیستم.' 'به هر حال ، یک سفر خوب خواهد بود.'

ساری گفت: 'من هم فکر می کنم.'

شترها واگنی را که ابی و ساری را به جنوب به مصر هدایت کرد ، کشیدند. بر روی واگن ، خورشید بر سراسر آنها تابیده است. ساری پشت ابی نشسته و هنگام رانندگی با پاهای بلند و برهنه پشتش را رد می کند و عرق شانه های برهنه اش را می بوسد. خورشید شکست بدن آنها لغزیده و براق می شود. شب ، ساری آتش زد و ابی روی آن سیب زمینی و غاز پخت و بعداً شب ساری و ابی به ستاره های ریز ریز در آسمان تاریک تاریک خیره شدند و ساری گفت: 'من یک سر گوزن را می بینم' و ابی گفت: 'من می بینم و حتی دیرتر در شب ساری بدن خود را بر روی کوهان یک شتر خواب آلوده ریخت و نگاهی اغواگرانه به ابی انداخت. ابی از پشت سر او را بلغزانید و باسن او را گرفت و مانند اینکه می خواست داخل بدنش زندگی کند هل می داد. در شبهای سفرهای کویری خود ، هیچ کس به نوزادان یا میراث آنها یا ملت های آینده فکر نمی کرد و عشق آنها دوباره احساس طراوت می کرد.

در مصر ، ساری و ابی را در کاخ یک پادشاه پذیرفتند. ابی گفت: 'من ابی هستم و این خواهرم ساری است.' او نمی دانست چرا ساری را به عنوان خواهرش معرفی کرد. این غیر واقعی نبود ، اما به نظر می رسید که واقعیت بیشتری دارد که ساری همسرش بوده است. او تعجب کرد که آیا 'همسر' او را بیش از حد به فکر مالکیت می اندازد ، اگر 'خواهر' او را به عنوان یک فرد جدا و مساوی بازی کند. به گونه ای فهمید که دوست دارد بهتر از این باشد که آنها را برادر و خواهر تصور کند تا زن و شوهر. ابی توضیح داد: 'ما در قحطی هستیم ، و خدا به ما دستور داد كه نزد شما بیاییم. ما فرش و ادویه جات آورده ایم. '

پادشاه دستور داد که ضیافتی بپزند ، سالاد اردک و برنج و خیار ، نان پخته و شراب در جام ، باقلوا شکلاتی. ستاد بزرگی از خدمتکاران بشقاب های براق آورده و آنها را با خود بردند. این افراد در مورد معالجه قحطی و سیاست بین الملل صحبت کردند در حالی که ساری در سکوت نشسته بود و سعی می کرد اردک و برنج خود را به طرز نامطلوبی بخورد ، حتی اگر پس از چند روز مسافرت در صحرا خشن بود. ابی در حالی که پادشاه و پسرش هنگام غذا به ساری نگاه می کردند ، نظاره می کرد که ترجیح می دهند غذا بخورند.

ساری بعداً در راهرو خارج از اتاقهای خواب مجاور آنها زمزمه كرد: 'درخشان بود كه مرا به عنوان خواهرت معرفی كردی.'

'درخشان؟' ابی پرسید.

ساری توضیح داد: 'خوب ، من خیلی زیبا هستم ، و محرمانه چشمانش را زد ، و فهمید كه ابی پاکدل است و نه چندان حیله گر و احتمالاً چنین برنامه ای را ندارد ،' و حالا که من تنها هستم ، آنها تقریباً قطعاً می خواهم دست من را برای یکی از پسران پادشاه بگیرم. آنها به ما هدایایی می دهند تا پدر را متقاعد کنیم و ما از خشکسالی زنده خواهیم ماند. '

'به همین دلیل خدا ما را به اینجا فرستاده است!' ابی متوجه شد. در حالی که بسیاری از مردم به خدایی اعتقاد داشتند که به همه نوزادانش به یک اندازه اهمیت می داد ، ابی می دانست که او برگزیده ، خاص است ، مانند یک پسر واقعی برای خدا. بالاخره خدا او را به پدر بسیاری از ملتها برگزیده بود و برای بدرود کردن این ملتها مشکلی نخواهد داشت که برخی از شاهزادهای کم اهمیت را از بعضی حیوانات و غلات فریب دهد.

در واقع ، صبح روز بعد پادشاه از ابی س whetherال کرد که آیا او به ساری می دهد که با پسرش ازدواج کند. ابی گفت: 'من افتخار می کنم'. 'اما من به من اجازه نمی دهد که اجازه. هدیه ای برای ما بفرستید تا به پدرمان هدیه دهیم. او به دنبال یک شوهر برای ساری است ، و او بسیار انتخابی است. اما من پدرم را می شناسم. او با هدایایی که به او نشان می دهند ساری زندگی سالم و مرفهی دارد ، متقاعد خواهد شد. با هدایایی که او را در این زمینه اطمینان می دهند ، به ما برگردانید و او جواب مثبت می دهد. '

پادشاه گفت: 'پس فوراً برو ، تا زودتر جواب بگیریم.'

پادشاه به نوکران دستور داد تا واگن ابی و ساری را با غذاهایی که ممکن است آنها را از طریق خشکسالی حمل کند ، بار کنند: انجیر خشک و زردآلو ، کیسه های برنج ، چرخ های پنیر ، انارها ، دو بره برای کشتار ، دو بز بچه برای شیر. پادشاه یک شتر اضافی را نیز هدیه داد تا واگن کاملاً سنگین را بکشد.

هنگامی که واگن بارگیری شد ، پسر پادشاه با دختری که به سختی نوجوان بود ، از اتاق های خود بیرون آمد و او را توسط شانه ها هدایت کرد. دختر با خجالتی ، چشم بلبلی ، بلند شلاق و تاریک راه می رفت. پسر پادشاه گفت: 'این هاجر است.' 'او دختر خدمتکار مادرم است. دوست دارم او را به ساری هدیه دهم. '

هاجر به کف سنگ زانو زد ، سرش را خم کرد و پاهای ساری را بوسید.

ساری گفت: 'اوه عزیزم.' 'این نوع تبعیت لازم نیست. ما آدمهای خیلی معمولی هستیم. بیا ، بلند شو. ' ساری دستهای هاجر را گرفت و او را به پاهایش کشاند. ساری به پسر پادشاه گفت: 'بسیار متشکرم' ، آغوش خود را به دور هاجر انداخت. 'من قبلا هرگز دختر خودم را نداشته ام.'

در جاده برگشت ، ساری با پاهای پشت ابی موقعیت خود را از سر گرفت و هاجر در عقب با بچه حیوانات نشست.

'ما به پادشاه چه خواهیم گفت؟' ساری پرسید.

ابی شانه بالا انداخت و گفت: 'ما فقط به او خواهیم گفت كه پدر ما پسری برای شما در خانه پیدا كرده است و ما خیلی متاسفیم.'

با تماشای پایین آمدن هاجر از واگن مقابل خانه سنگی ، ساری احساس کرد که هاجر ، این کودکی که از همه چیز دورتر از همه دور فرستاده شده بود ، تحت تأثیر قرار گرفته است. 'بیا ، عروسک عزیزم ، شما یک سفر طولانی داشته اید. چرا همه شام ​​ندارند و سپس ما کسی خواهیم داشت که محل خدمتکار را به شما نشان دهد. '

حضور هاجر ساری را دوباره جوان کرد. ساری به هاجر نشان داد که چگونه کاکتوس را خرد و کباب کند ، او با هاجر به پیاده روی رفت و خرما و انجیر جمع کرد. ساری به هاجر آموخت كه چشمهایش را با سرمه برجسته كند و به او نشان داد كه چرخاندن زیر درختان گلدار در بهار چقدر خوب است. آنها در کنار هم در آسمان آبی آبی چرخیدند. هاجر ساری را در یک وان بزرگ فلزی غسل داد ، و فنجان هایی از آب را به گردن و شانه های ساری ریخت و صابون را زیر بغل ساری مالید. هاگر موهای فرفری ساری را بافته و کرم های گل را به پوست ساری مالید. نه هاجر و نه ساری نمی توانستند بخوانند ، اما آنها داستانهایی در مورد دختران و قورباغه ها ، شاهزادگان ، جادوگران و گربه های ترسناک ساختند و آنها را بارها و بارها به یکدیگر گفتند ، وعده دادند که جزئیاتی را که دیگری فراموش کرده است به خاطر بسپارند ، و خلا eventuallyها را برای یکدیگر پر کنند مشخص نبود که چه کسی داستان را اختراع کرده و چه کسی جای خالی را پر کرده است.

در پیاده روی ، آنها نام تمام گلهای بی نام را اختراع کردند.

Flipsissirilla ، cupthula ، wisteria ، pudus.

هاجر در وان ، پشت ساری را صابون کرد و پوست مرده را با سنگ روی پاشنه اش مالید. یک روز ساری از هاجر خواست با او در وان برود و در آن روز ، او ابتدا آنچه را بین پاهای هاجر قرار داشت دید ، و آنچه را شبیه دو حلزون لانه دار بود دید.

وقتی ساری نمی توانست بخوابد ، هاجر را صدا کرد تا او را در آغوش بکشد: ورود به اتاق شوهرش مناسب نبود تا فقط برای این موضوع او را تحریک کند. او توجیه کرد که ابی چنین کار مهمی را باید انجام دهد ، اما این کار کل هاجر بود. هاگر قاشق ساری را از پشت سرش مالید و شانه هایش را مالش داد و کلمات شیرین زمزمه کرد مانند 'شما بر روی یک ابر ابر درست مثل اژدها رانده می شوید ، معشوقه ، و موهای شما از پرهای بلند ساخته شده است' تا زمانی که ساری خوابید و ساری دانست که این آنچه او برای یک دختر می خواست ، همه اینها

هرچه سالها می گذشت ، ابی مایوس شد. آهی کشید ، انگار که مات و مبهوت است.

ساری گفت: 'آنجا ، آنجا عزیزم.' او جوانی تازه ای را با هاجر تجربه می کرد ، پای میوه های آزمایشی می پخت و در زیر ماه چای می نوشید. او خیلی به ملتهای آینده فکر نمی کرد.

داستان های مرتبط کتابهای مورد انتظار LGBTQ سال 2021 بیش از 100 نویسنده عجیب و غریب کتابهای FGB خود را به اشتراک می گذارند

هنوز ساری از ازدواجش ناراحت بود. او آرزو می کرد که ابی فقط به سمت او منفجر شود ، و برخی از احساسات که حداقل به معنای اتصال آنها بود ، سرازیر می شود ، اما در عوض او از راه دور و غرق در کارش ، از او استقبال کرد. ابی آخر روز شروع به بازنشستگی در اتاق خود کرد تا شام خود را به تنهایی بخورد. ساری هفته ای یک بار ، در آستانه سبت ، از اتاق Abey دیدن می کرد ، برای رابطه جنسی متمرکز بر کودک ، رابطه جنسی که در آن زمان Abey مکانیکی پمپاژ می کرد و چشمهایش را به دیوار می بست.

با گذشت سالها و تلاشها جنس بدتر و بدتر می شد. ابی بچه کدو حلوایی ساری را می مالید و می مکید تا وقتی که از شدت لذت زیاد پدید آمد ، نوک سینه ها را گاز می گرفت و با طول سخاوتمندانه لب به لب او را نوازش می کرد ، اما اخیراً ابی فقط به سوراخ ساری توجه داشت ، بخشی که برای تولید کودک ضروری به نظر می رسید. و از آنجایی که ساری هیچ فرزندی تولید نمی کرد ، این موضوع را بسیار داغ دید.

سرانجام ، جادوی داشتن یک دختر در اطراف نیز کمی از بین رفت.

ساری گفت: 'حوصله ام سر رفته است.'

هاجر اعتراف کرد: 'من هم حوصله ندارم.'

ساری گفت: 'کاش بچه دار می شدیم.' او قصد نداشت بگوید 'ما' ، اما هنگامی که از دهان او خارج شد ، چیزهای جدیدی امکان پذیر شد. او به چهره هاجر نگاه كرد و بارقه ای را دید كه هاجر از احتمالات نیز شناخت.

هاگر گفت: 'بله ،' من نیز برای آن آرزو می کنم ، معشوقه. '

ساری گفت: 'ما باید ابی را متقاعد كنیم كه این ایده او است.'

شب سبت بعدی ، ساری از اتاق Abey بازدید کرد.

'فکر می کنید ناامید کننده است؟' ساری پس از پایان کار ابی پرسید. 'ما این همه سال را امتحان کرده ایم.'

ابی گفت: 'ما باید تلاش خود را ادامه دهیم' ، اما چشمانش فقط با کیسه هایی به اندازه چشم های زیرپوستی بود و به نظر می رسید شکست خورده است. 'شما می دانید که ما ساری'.

ساری گفت: 'اوف' ، مشتهایش را به پهلوهایش انداخت. 'من فقط احساس می کنم همه تقصیر من است ، مثل اینکه بدن من اشتباه است. مثل اینکه ، من هاگر را دیده ام و می دانید آنجا پایین چه شکلی است؟ این دو حلقوی کوچک چاق است که در کنار هم قرار گرفته اند و من فقط احساس می کنم که این حلزون ها برای محافظت از یک سوراخ ، سوراخی که تا جایی که کودک زندگی می کند ، لانه می کنند و شاید من فقط آن سوراخ را نداشته باشم. '

ابی در حالی که ساری را بین دو شانه اش مالیده بود ، گفت: 'مطمئنا عزیزم.' او گفت ، 'اینجا درست است' ، او را با فشار به ستاره کوچک صورتی خود هل داد.

ساری شروع به گریه و گریه کرد ، اشکهای واقعی. تا زمانی که او با صدای بلند حرکات حلزونی هاجر را توصیف کرد ، مطمئناً دانست که آنچه برای ساختن یک کودک لازم است ، ندارد. ابی او را نگه داشت در حالی که گریه می کرد به خاطر بی کفایتی خود ، به خاطر حماقت خودش در تمام این سالها ، به خاطر خراب کردن سرنوشت ابی ، برای ازدواج فسخ شده ، و غیره تا زمانی که در رختخواب ابی خوابید.

روز بعد ، ابی تقاضای شام با ساری کرد. مدتها بود طبل بره و برنج آماده شد ، شراب قرمز ریخته شد.

ابی گفت: 'بنابراین ، من با خدا صحبت کردم.' ساری با چشم انتظار ابروهایش را بالا انداخت.

'او می خواهد که من باید از شما چیزی بپرسم.' او عمیقا به چشمان ساری نگاه کرد و دست او را لمس کرد. 'آیا به من هاجر قرض می دهی؟ منظورم این است که فرزندمان را حمل کنیم؟ '

ساری غافلگیر شد. او شیشه شراب خود را گذاشت. او گفت: 'وای' 'من باید در مورد آن فکر کنم. این کار سخت خواهد بود. '

ابی گفت: 'او فقط یک اجاق گاز کودک خواهد بود.' 'برای ما عزیزم.'

ساری گفت: 'درست است.'

ابی دستش را مالش داد و گفت: 'عزیزم ، ببین'. 'هاجر مال ماست. ما می توانیم او را به هر روشی که بهترین خدمات را برای ما داشته باشد استفاده کنیم. به علاوه ، همان چیزی است که خدا پیشنهاد می کند. '

ساری گفت: 'این پیشنهادی است که بسیار منطقی است.' وی افزود: 'Baruch ha shem' ، احساس می كرد كه شاید تعیین احكام پیشنهادهای خدا برای او بی احترامی به نظر می رسد.

ابی گفت: 'یک شب را بگذرانید و به آن فکر کنید.' 'این تصمیم شماست.'

ساری آن شب تنها خوابید. این ایده او بود که او در مغز ابی کاشته بود و حالا به نوعی از آن متنفر بود. صبح روز بعد ، ساری در حالی که غرورش نشسته بود ، فرهایش را در شانه های عقرب حلقه می کرد و فکر می کرد وقتی هاجر با ملحفه های تازه وارد شد. ساری با خونسردی گفت و برای بخشی از ثانیه هاجر در انعکاس آینه نگاه کرد: 'ابی با این نقشه موافقت کرد.' 'شما با من در کنار شببا در اتاق ابی خواهی آمد و او سعی خواهد کرد کودک ما را در تو بگذارد.' 'ما' مبهم بود و ساری آن را دوست داشت. باز ماند که ممکن است هاجر در والدین کودک باشد یا ممکن است نباشد.

هاجر ملافه هایی که در دست داشت را گرفت و بی حرکت ایستاد. آهسته گفت: 'این نقشه نبود.'

ساری در حالی که یک تکه مو را در اطراف انگشت خود حلقه می کرد و آن را به پشت محکم می کرد ، در آینه به هاجر نگاه می کرد. ساری گفت: 'ما برنامه ای تنظیم نکردیم.' 'به هر حال ، برنامه ریزی ها برای ساختن ما نیستند.'

'طرح . . . هاجر شروع کرد. 'بیخیال.' هاجر می دید که ساری دور و آزرده به نظر می رسد. سرش را پایین انداخت و یک گوشه بیمارستان درست کرد.

نقشه هاجر ، که او فکر ساری از طریق ارتباط روانی و ارتباطات ظریف آنها درک می شود ، از مادر طبیعت ناشی می شود. مادر طبیعت ، که خود یک دود غلیظ ، خزدار و چکه دار بود ، از این که خدا همیشه دست بالا را داشت بیمار بود. مادر طبیعت به هاجر گفت: 'من طرفدار آن خدا نیستم.' 'او همیشه سعی می کند همه چیز را متناسب با نفس خود کوچک کند. زمین باشکوه است ، میوه در همه جا ، آب جاری ، شاد مستمر غذا خوردن و لعنتی در هر سطح از وجود ، ضربان جذاب و دنباله دار کاکوفون پایان ناپذیر و بلع و ادغام و زایمان اما خدا ، او می خواهد همه چیز موجود و منظم باشد ، ”مادر طبیعت گفت. 'او سرانجام من را خواهد كشت ، آبشارها را خشك كرده و خاك را عقيم خواهد كرد و تمام موجودات ريز كه باعث رشد ميوه ها مي شوند را از بين خواهد برد ، همه قارچ هاي كوچك و كوچك را از بين خواهد برد كه گياهان را قادر به گفتگو با يكديگر و موجوداتي كه آنها را مي خورند ، خواهد كرد. اگر این به خدا بستگی داشت ، هیچ کس از گیاهان هیچ پیامی نمی گرفت ، و وایلا ، من مرده ام. ' به گفته وی ، مادر طبیعت می خواست هاجر و ساری این نوزاد را بسازند و ابی را از آن خارج كنند. مادر طبیعت به هاجر گفت: 'من طرفدار ملتها نیستم.' 'لزبین ها باید مادر انسانهای آینده این زمین باشند. و شما و ساری می توانید یک بچه درست کنید. '

هنگامی که ساری قبول کرد تا هاجر را قرض دهد ، ابی دوباره به او گرم شد. با محبت ابی ، ساری شروع کرد به نگاه متفاوت به مسائل. من هاجر را دوست دارم و ابی را دوست دارم ، ساری فکر کرد. شاید خوب باشد که ببینیم آنها یکدیگر را دوست دارند.

ما می دانیم که صحنه رابطه جنسی با ابی ، ساری و هاجر در آن کتاب که در هر کشوی تختخواب هتل استریل شده است و سپس برای جلوه بسیار وحشتناک کپی شده است سرگذشت ندیمه ، اما نگاه کن: ساری پشت دست هاجر با عفت و دستانش ایستاده نبود. ما قصد نداریم همه اینها را در اینجا شرح دهیم ، اما می توانیم به شما بگوییم که این کار با هاجر در حالت گربه شروع شد و ابی پشت سر او و هاجر و ساری رو در رو قرار گرفت و در پایان با از بین رفتن هر سه در یک انبوه تصادفی با اندام ها در همه جا تا گوشه و کنار تخت کشیده می شوند.

از آن به بعد ، همه آنها با هم شام خوردند ، هاجر در کنار ساری و ابی آن طرف میز.

ابی گفت: 'هاجر اکنون مانند پسوند توست ، عزیزم.' 'او رحم توست.'

این بیانیه هر دو ساری و هاجر را که به دلایل مختلف سرمایه گذاری کردند تا هاجر را به عنوان یک فرد جداگانه ببینند ، ناکام گذاشت.

هاگر بعد از شام ساری را دنبال کرد تا به اتاقش برود تا موهایش را باز کند.

'فکر می کنی باردار هستی عزیزم؟' ساری در حالی که تکه های فر از سنجاق هایشان لرزید ، پرسید.

هاجر پاسخ داد: 'البته نه.' 'کودک فقط وقتی می تواند ماه جدید باشد ، وقتی تاریک است ، منظور من یا کوچکترین شکاف هلال است.' او یک پایه مو را بسته است. 'فعالیت ما در زیر ماه نیمه انجام شد.'

ساری با صراحت عصبانیت گفت: 'اگر می دانستید كه بدن شما در زیر ماه نیمه باردار نمی شود ، چرا ما را مجبور می كنیم فعالیت اصلاً؟ '

'آیا شما سرگرم کننده نیست؟' هاجر پرسید ، گوشه ای از لب هایش تبدیل به لبخندی شد که ساری می توانست آن را در آینه روبرو ببیند.

ساری آهی کشید. 'این پویایی را پیچیده می کند.'

هاگر با شروع به مسواک زدن موهای ساری گفت: 'یا این می تواند پویایی را ساده کند.' 'معشوقه؟' هاجر گفت. 'من یک برنامه دارم ، همه چیز است. دوست دارم به شما بگویم ، اما امیدوارم عصبانی نشوید. '

ساری گفت: 'من از قبل عصبانی هستم ، عزیزم.'

هاجر به سرعت گفت: 'من فکر کردم که من و تو می توانیم این کار را انجام دهیم' ، 'من فکر کردم که ما می توانیم بسیاری از ملت ها را با هم ایجاد کنیم. من فکر می کنم ما می توانیم. '

ساری احساس حیرت کرد. او فکر نکرده بود که هر دوی آنها می توانند یک بچه بسازند. اما او این ایده را دوست داشت که دیگر از کودک سازی های خاص کنار گذاشته نشود. ساری گفت: 'این چیزی نیست که خدا بخواهد.'

هاجر عصبی سعی کرد: 'خوب ، ابی هرگز مجبور به دانستن این موضوع نبود.'

ساری یک گیره مو را جوید و به این فکر کرد. وی گفت: 'ایده خوبی است' 'لطفا مسئول تحقق آن باشید.'

وقتی ماه خالی بود ، هاجر ساری را مانند یک باکره زیبا ، با یک روپوش ابریشمی خامه ای روی تخت خواباند و روی مرکز ساری چمباتمه زد. حلزونها در مرکز خود هاگر به منظور مکیدن کدو حلوایی کوچک صورتی رنگ در تابستان و غار عضلانی از بین رفتند و قارچهای محافظ هاگر بلعیدند و ساری ناله کرد و هاگر باسن هایش را پرت کرد و گویی فریاد زد. ساری فریاد زد و هاجر معجون آب دریا را بیرون کشید که می دانست آنجاست و می دانست می تواند در زیر ماه تاریک نوزادی بسازد.

در دوران بارداری ، ساری پاهای هاجر را مالید و چای های مخصوص او را سفارش داد. او هاجر را به خوابیدن در كنار خود دعوت كرد ، بنابراین می توانست او را در اطراف مركز خود نگه دارد و با نوزاد آنها نجوا كند ، بنابراین اولین لگد را احساس می كند.

ابی با بیان اینکه هاجر و ساری بر روی شکم هشت ماهه هاگر جمع شده اند ، اظهار داشت: 'شما دو نفر واقعا یک گوشت هستید.'

ساری وقتی دور شد زمزمه کرد: 'اوه'. هر دو زن خندیدند.

وقتی اسماعیل به دنیا آمد ، ابی گفت که او دقیقاً شبیه ساری است. او سعی می کرد مهربان باشد ، اما واقعیت داشت. اسماعیل فرهای شل و چشمان شفاف ساری ، بینی صاف هاجر و لب های چاق داشت. ساری و هاجر هرکدام احساس عمیق ارتباط و حتی مالکیت کودک را داشتند. البته ابی هم این کار را کرد.

ابی به ساری گفت: 'خدا آنقدر خوشحال است که شما بالاخره کودک من را به دنیا آوردید که دوست دارد نام شما را تغییر دهد.' ابی گفت: 'به خاطر فداکاری بزرگ تو ، خدا می خواهد نام زنانه تری به تو بگذارد.' 'او می خواهد نام شما را سارا بگذارد.'

مادر طبیعت پس از تولد اسماعیل بسیار هیجان زده شد. او معتقد بود که مادران لزبین ساختمان ملت ها را خنثی می کنند ، از این به بعد ، بشریت در اندام درختان جمع می شود ، کاکتوس ها را خرد می کند و کباب می کند ، همه را در ماسه ها جمع می کند ، قارچ های جادویی را که در اطراف خود پخش کرده است می خورد. برای آنها تا بتوانند با گیاهان صحبت کنند. در جشن ، آبشارهای مادر طبیعت کفگیر شدند. گودال های گلی او مرطوب فرو ریختند. cicadas او پوسته های خود را بیرون ریخت و آواز خواند. کوچکترین موجودات خاکی که تمایل به ادغام و بلعیدن و تولد داشتند ، آتشفشانی در جایی شادی فوران کرد.

برای چند سال اول ، میوه بیشتری رشد کرد ، باران بیشتری آمد و هاجر و سارا خوشحال شدند. هرکدام انحلال ناشی از مادر شدن جدید را احساس کردند. آنها در لبه ها ، با کودک ، میوه ، شن و ماسه ، یکدیگر تار شدند. سارا هاجر را خدمتکار شخصی خود به دست آورد تا هر دو زن بتوانند استراحت کنند ، داستان بسازند و آنها را برای کودک تعریف کنند ، نوازش کنند ، ایشی را با میوه های مختلف و گلهای بیابانی تقدیم کنند ، تماشا کنند و بخندند وقتی که رنگهای معطر را به صورت او می زد. هاجر از شیر مادر تغذیه کرد و سارا کودک را تکان داد تا بخوابد. هر سه قاشق زدند.

ابی دوست داشت پیوند بین کودک و مادرش و پرستار خود را ببیند. او و سارا در تعطیلات جنسی پس از نوزاد بودند. گاهی اوقات سارا و هاجر نقشه می کشیدند که چگونه ابی را وادار کنند و به هر یک از آنها خدمات جنسی بدهد ، اما در عوض آنها می خندند و سپس بوسه می خورند و بغل می کنند و گاهی اوقات با تنبلی یکدیگر را ارگاسم می کنند در حالی که ایشی در گهواره خود می خوابد.

اما بعد از شروع صحبت های اسماعیل ، ابی سارا را به یک شام جدی دعوت کرد. سارا از روپوش گل خود و لباس مجلسی بیرون آمد و برای اردک و غده و شراب به ابی پیوست.

ابی گفت: 'این بسیار شگفت انگیز بوده است که هاجر توانسته است در زندگی کودک بسیار حضور داشته باشد.'

سارا گفت: 'کاملاً وجود دارد.'

وی افزود: 'و اینکه شما با او و ارتباط اسماعیل بسیار راحت بوده اید'

سارا با عصبانیت شراب خود را در لیوان غرق گفت: 'من دارم.'

ابی در حالی که از سینی بزرگ اردک را به سارا خدمت می کرد ، گفت: 'واقعاً تماشای آن زیباست.' 'اما اکنون که کودک از شیر گرفته شد ، فکر می کنم وقت آن رسیده است که هاجر به محل خدمتگزار برگردد ، و اسماعیل اتاق خود را بدست آورد.'

سارا نمی خواست همه چیز تغییر کند ، اما چه می تواند بگوید؟ او ، در طول دوران طفولیت نوزادی ایشی ، می دانست که این نمی تواند برای همیشه ادامه داشته باشد ، این زمان شرم آور چرتهای بویایی گل و بعد از ظهر ، این تاری از شب و روز. او زیاد به این موضوع فکر نکرده بود ، اما می دانست

ابی گفت: 'من اسماعیل را یک معلم خصوصی کردم.' 'او هفته آینده آموزش خود را آغاز می کند.'

سارا واژه 'آموزش' را کنار گذاشت. او فکر کرد مثل یک خرس در حال رقص. سارا اعتراف کرد: 'من ناراحتم که فهمیدم او خیلی سریع بزرگ می شود.' 'اما شما حق دارید ، او باید تحصیل شود.'

'سار؟' ابی پرسید و دستی روی شانه سارا گذاشت. 'لطفا ببینید وقت هاجر با اسماعیل محدود است. من عاشق این هستم که شما در دوران نوزادی اسماعیل نزدیک بوده اید و این منطقی است ، زیرا هاجر در حال پرستاری بود ، اما یک پسر در حال رشد واقعاً نباید خیلی به پرستار خود وابسته باشد. '

سارا دور از دست ابی چرخید و به اردک خود زل زد. وی گفت: 'کاش می دانستم قبل از اینکه هاجر و ایشی عملا از هم جدا نشوند چنین احساسی داشتی.'

ابی گفت: 'بچه ها همیشه از کنیزان گرفته می شوند.' 'هر دو تطبیق می کنند. اسماعیل باید روشن باشد که شما مادر او هستید. آیا این را نمی خواهی؟ ' او چنگال خود را در اردک پارک کرد و با استفاده از چاقوی خود قطعه ای را لوب کرد. 'شما نمی خواهید Ishy گیج شود.'

سردرگمی برای سارا که خودش احساس گیجی می کرد بدترین چیز قابل تصور به نظر نمی رسید. اما بعد فهمید که این اتفاق چیزهایی است که رخ داده است. قرار بود اسماعیل آغازی برای ملتهایی باشد که ابی قرار بود پدرشان باشد و بنیانگذاران ملت احتمالاً قاچاقچیان روز که بو می کشند نبودند.

'خوب ،' سارا موافقت کرد ، 'من هاجر را بیرون می کنم.'

سارا وقتی خبر را به هاجر اعلام کرد ، سرد صحبت کرد. انجام چنین کاری به طریقی دیگر بسیار دردناک بود. وی گفت: 'ما باید واقعی شویم ، عزیزم.' 'ایشی یک شاهزاده یا هر چیز دیگری خواهد شد ، و ما باید اجازه دهیم ابی او را به خاطر آن آراسته کند. منظور من این بود که تمام هدف همه اینها بود. '

هاجر گفت: 'ملتهای خدا'. او در واقع هیچ استدلالی برای پاسخ دادن نداشت ، حداقل هیچ شخصی که فکر می کرد مورد استقبال واقع شود.

هاجر كیسه ای را بسته و صد و هفت قدم از اتاق سارا و اسماعیل تا كلبه رها شده خود را با آرامش طی كرد و در را پشت سرش بست و سپس روی تشك گلوله ای كه در گوشه كف سنگ سرد سنگ انداخته بود فرو ریخت و گریه كرد. .

اما به زودی آنها به روال جدیدی روی آوردند: اسماعیل در طول روز آموزش دید ، با سارا تغذیه شد ، و درست قبل از اینکه سارا توسط هاجر بخوابد ، توسط هاگر در رختخواب قرار گرفت.

'آیا نباید اسماعیل را در رختخواب قرار داد؟' ابی از سارا پرسید. سارا گفت: 'من خسته ام' ، اما حقیقت این بود که احساس می کرد می دهد

هاجر کمی از زمان انفرادی روزانه با ایشی - فرصتی برای گفتن داستان هایش و بوسیدن صورتش - حداقل کاری بود که می توانست انجام دهد.

هر سه احساس تنهایی خوابیدن را یاد گرفتند. هر سه که تنها می خوابیدند ، رویای واضح تری می دیدند ، اما وقتی صداهای کمی کابوس بیرون می آوردند ، کسی آنجا نبود که آنها را محکم نگه دارد. گاهی اوقات ، اسماعیل از راهرو به سمت اتاق سارا می دوید و با او به رختخواب می رفت. سارا احساس تحریک کرد اما از این که اندام کوچک اسماعیل او را گرفت ، خوشحال بود و خوشحال بود که انگشتانش را از میان موهای نرم کودکش عبور داد تا اینکه هر دو دوباره خوابیدند. گاهی اوقات ، سارا با خستگی از در بیرون می زد ، مواظب باشد نگذارد صدای آن خیز بخورد ، و صد و هفت قدم را از میان شن به کلبه هاجر می رفت ، جایی که هاگر وانمود می کرد با نوازش های نیازمند سارا رضایت می دهد ، اما بیشتر از پذیرش او هیجان زده می شد. در این شب ها ، آنها مانند گرسنگی به یکدیگر ساییده می شدند ، انگشتان و زبان را هر کجا فرو می کردند. و بعد سارا رفته بود.

یک شب ، وقتی اسماعیل پنج ساله بود ، سارا و ابی برای نشان دادن رهبر کوچک خود در آینده میهمانی برگزار کردند. انواع افراد خاص از قبایل همسایه شرکت می کردند. هاجر در این جشن خدمت می کرد ، و با خود بشقاب های مختلف مرغ ، انجیر قطعه قطعه ، برنج و سبزیجات سبز حمل می کرد. او نمی تواند به فکر کاشت این سبزیجات در کنار سارا ، کودک در لگن ، و اجازه دادن به ایشی انجیرها و خرد کردن آنها به دهانش باشد.

هاجر چون از او به عنوان پیش زمینه ای تصور می شد ، مردم را در مورد چقدر تاریک بودن کودک خردسال ، تیره تر از سارا و ابی ، زمزمه می کرد و این باعث خوشحالی او می شد ، اما همه همچنین در مورد چگونگی آمادگی ایشی ، جدی و ساکت بودن اظهار نظر می کردند. اسماعیل در لباس رسمی بسیار طبیعی به نظر می رسید ، همه آنها گفتند ، می دیدید که او واقعاً رهبر خواهد شد.

از طرف خود ، سارا در لباس پوشیدن لباس ها ، از اینکه هاجر موهای خود را مانند زمان های گذشته با زرق و برق زیبا سنجاق می کند ، بسیار لذت می برد. او عاشق این بود که برای چندین هکتار چادر که به همین مناسبت برپا شده بود ، توسط شتر در واگنش کشیده شود و احساس کند بدن کوچک اسماعیل در هنگام سوار شدن بر علیه او به خواب می رود. او عاشق تحسین بسیاری از غریبه ها بود ، زیبا بودن او را صدا می کردند ، به او می گفتند فرزندش زیبا است.

هاجر زودتر به کلبه خود برگشت - تعداد کمتری خدمتکار برای ریختن شراب در اواخر شب ، برای تمیز کردن وضعیت نابسامان بودند.

سارا ، مست و خیلی از نیمه شب گذشته ، در بالین هاجر ظاهر شد. هاجر او را به دراز کشیدن دعوت کرد. او سارا را نگه داشت و موهایش را نوازش کرد و سپس صریحاً گفت: 'ساری ، من می خواهم بروم.' (او هرگز عادت نکرده بود که سارا را به نام خدا انتخاب کند.)

اولین پاسخ سارا این بود که بخندد ، مثل اینکه هاجر یک بازی فانتزی بازی می کند. 'کجا میخواهید بروید؟' او پرسید.

هاجر پاسخ داد: 'مطمئن نیستم' 'اما من از این متنفرم. من می خواهم برای فرزندمان مادر باشم. من می خواهم فرزندمان مرا مادر بنامد و من می خواهم به عنوان مادر او معرفی شوم و می خواهم نحوه تربیت او را انتخاب كنم. من حتی نمی دانم اسماعیل اکنون کیست - او مانند یک خرس رقصنده است ، تمام وحشیانی که از او تربیت شده اند. و من تازه فراموش شده ام. حالا که او غذایی می خورد که از بدن من نمی آید ، من در اینجا هیچ هدفی ندارم. '

سارا با وجود خودش کمی عقب نشست. وقتی بیشتر از هر چیز که می خواهید احساس انزجار از ناامیدی آسان است.

سارا گفت: 'من تو را فراموش نکردم.'

هاجر گفت: 'این عالی است.' 'زیرا من می خواهم تو و اسماعیل بیایید. ما می توانیم به جایی که می توانیم یک خانواده باشیم برویم. '

'شما کجا پیشنهاد می کنید که برویم؟' سارا پرسید ، بیشتر از آنچه دوست داشت سرگرم کننده به نظر می رسید.

'ما کالسکه را بر می داریم و می رویم تا جایی که می توانیم زندگی کنیم. ما حیوانات و تکه های آب و دانه ها و یک چادر را برمی داریم. مردم همیشه این کار را انجام داده اند. '

سارا گفت: 'ما نمی توانیم.' 'چرا که نه؟' هاجر پرسید.

حقیقت این بود که سارا به تجمل گرایی عادت کرده بود. او هنوز از پرسه زدن در صحرا و سفرهای کوتاه لذت می برد ، اما عاشق تختخوابش ، لباس لباس ابریشمی ، کرم های گلدار ، غرور ، مرغ هایش بود. او به داشتن خدمتکار برای پخت غاز خود در هر زمان که می خواست اعتماد کرد.

سارا تصریح کرد: 'نمی توانم'.

هاجر گفت: 'اوه.' 'می بینم.'

اگر بهتر برای شما مناسب باشد به شما کمک می کنم به مصر برگردید. شما به من خوب خدمت کرده اید و دلم برای شما بسیار تنگ خواهد شد ، اما من می خواهم شما خوشبخت باشید. '

هاجر گفت: 'من به این موضوع فکر نکرده بودم ، اما حدس می زنم که اسماعیل و من می توانستیم به مصر برویم.'

'اسماعیل؟' سارا گفت 'شما به معنای واقعی کلمه نمی توانید. اسماعیل طبق قانون من و ابی است. شما این را می دانید عزیزم. '

و اینگونه است که هاجر آمد تا نیمه شب کودک خودش را ربود و در صحرا سرگردان شود و سالها ناپدید شود. او قرار نبود بر اساس تصورات مردم به عنوان مالکیت طبق قانون تصمیم بگیرد. او قوانین مادر طبیعت را که فقط با گرسنگی و عشق اداره می شد ، دنبال کرد. هاجر احساس کرد که او سارا را رها نمی کند ، اما اینکه سارا او را رها کرده است ، به شخصی کاملاً ناشناخته برای او تبدیل شده است ، کسی که نتوانسته تشخیص دهد او کیست ، آنها که با هم بوده اند ، آنها و فرزندشان می توانند باشند. راحت تر از آن بود که فکرش را می کرد ، بی سر و صدا وارد شدن به خانه ، بسته بندی آب و غذا ، بلند کردن ایشی ، دست گرفتن و رفتن او.

سارا غرق در تنهایی شد که هرگز نمی شناخت. درختان دیگر شادی او را به ارمغان نیاوردند و هیچ چیز دیگری ، نه رابطه جنسی ، نه محبت و نه غاز سوخاری ، انجام نداد. او خیلی پیر شده بود. به طور علنی ، از خستگی ساده ، او شایعات درباره خدمتکار شیطانی خود را تأیید کرد که تنها فرزندش را دزدیده و فرار کرد ، با سر اشاره کرد و صدای رضایت تنبل را برای هر کسی که صحبت می کرد صدا کرد. به طور خصوصی ، او بسیار کم غذا می خورد ، موهای خود را بافته و از بین می برد ، بسته به روحیه اش ، دوباره برای عشق شیرین و تنبل یا رقت و عشق جدا از اتاق Abey در Shabbas بازدید می کند.

شما بقیه داستان را می دانید: خدا تصمیم گرفت که سارا وفاداری خود را به او ثابت کرده و به نوعی زنانگی او را نیز ثابت کرده است ، و بنابراین او سرانجام معجزه سارا را که مدتها پیش می خواست انجام داد ، اما او کاملاً فکرش را رها کرده بود. سارا باردار شد. او نام این کودک را ایزاک گذاشت تا بتواند او را ایزی که نزدیک ایشی بود صدا کند.

در همین حال هاجر و اسماعیل برای گرم ماندن اردو زدند ، علوفه زدند و شب ها آتش زدند. هاجر داستان هایی را که بزرگتر شده بود و داستان هایی را که با سارا اختراع کرده بود به اسماعیل گفت. آنها با خوردن گیاهان و قارچ ها و گوش دادن به صدای مادر طبیعت مهارت هایی را کسب کردند و آب باران را برای نوشیدن جمع کردند.

یک روز آب باران تمام شد. هاجر و اسماعیل بیمار و ضعیف شدند. هاجر شروع به دیدن چشم اندازهای فرشته مرگ کرد. او نمی خواست بمیرد ، اما بیش از این ، او نمی خواست اسماعیل بمیرد. او مادر طبیعت را صدا زد. من معجزه نمی کنم ، مادر طبیعت شانه بالا انداخت. اما خوش شانس برای شما ، یک چشمه وجود دارد که کمی صعود دارد. مستقیماً به سمت خورشید بروید و به زودی نوشیدنی خواهید کرد.

هاگر با ایشی ، که اکنون کودکی بلند قامت از سالهای وحشی بی شماری است ، در کنار او به سمت خورشید قدم زد و راه افتاد. سرانجام او در یک انبوه کمانش فرو ریخت ، و نتوانست جلوتر برود ، مطمئن است که هر دو خواهند مرد. آن وقت خدا بود که با او صحبت کرد.

خداوند با صدای مجری نمایش بازی گفت: 'تبریک می گوییم هاجر.' 'شما آن را به چشمه رسانده اید. با این حال ، من بهار را از تو پنهان کرده ام. '

هاجر می خواست فریاد بزند که خدا یک خراش لعنتی است اما درعوض او پرسید ، 'خدایا ، چه کاری می توانم برای تو انجام دهم تا بهار دوباره ظهور کند؟'

'اگر موافقت کنید که به خانه ابی برگردید ، تا اسماعیل بتواند سرنوشت خود را از پدر یک ملت بزرگ تحقق بخشد ، من چشمه را باز می کنم.'

هاجر مجبور شد بین اجازه دادن فرزندش به ملل پدر و اجازه مرگ فرزندش موافقت کند. او استدلال كرد كه وقت آن است كه بعداً از تربيت ملتي كنار برود. بنابراین خدا از چشمه باز نماند و آنها نوشیدند و هاجر با وحشت برای فرزندش به خانه سنگی بازگشت.

قلب سارا از دیدن هاجر جهید ، اما او محفوظ عمل کرد. او نمی توانست دوباره رها شود که رها شود - درد او خیلی زیاد بود. این دو دیگر هرگز تختخواب مشترک نکردند ، مگر بسیار نزدیک به زمان مرگ سارا.

ایزی و ایشی در زیر یک سقف برادران زندگی می کردند. ایزی اهل مطالعه ، شیک پوشی و نظافت بود. ایشی اوضاع وحشی خود را در صحرا بدست آورده بود و در فضای باز و عضلانی بود و می توانست با گیاهان صحبت کند. سارا توجه خود را به ایزی سپری کرد اما با اشتیاق ، با عشق و غرور ، ایشی را تماشا کرد - او واقعاً شبیه او و فرزند هاجر بود. عشق آنها هنوز در او آمیخته شد و دیدن آنجا قلب سارا را متورم کرد.

ایشی از پاکیزگی ایزی کینه ورزید و او را بخاطر آن مسخره کرد. ایزی از قدرت و خرد ایشی کینه داشت و سعی می کرد همیشه او را در مسابقات مختلفی که مطمئناً پیروز است درگیر کند. به طور خصوصی ، ایشی تحصیل کرد و او به سرعت یاد گرفت و از ایزی پیشی گرفت. به طور خصوصی ، ایزی برای تلاش برای به دست آوردن وحشی خود به صحرا رفت - او برای لحظه ای قدرت مادر طبیعت را احساس می کند ، شاهد بیرون آمدن یک گل زرد از بالای کاکتوس یا یک جگربابیت بچه پرش با گوش هایی شبیه به ساکولنت های اطراف خود ، اما در نهایت ، ایزی بیش از حد به خدا نزدیک بود. از برخی جهات ، این یک نوع رقابت خواهر و برادر بود ، اما کشورهایی که آنها را متولد کرده اند هنوز در جنگ هستند. 'در کشورها اینگونه است' ، می توانیم صدای مادر فریاد مادر بستر را از بستر مرگ بشنویم. 'جنگ ملتها' خداوند البته مادر طبیعت را شکست داده است. بسیاری از رودخانه های او قطره قطره هستند و بیشتر گیاهان او بی صدا هستند ، اما گاهی اوقات مواردی را پیدا می کنیم که نیستند ، و سپس در کرک ترین و ضعیف ترین صداها می توانیم او را بشنویم.

او این ماجرا را بعد از خوردن چند قارچ علوفه ای در سس خامه ای آکوافابا بر روی پونه کوهی برای ما تعریف کرد اما او هر دو ثانیه یکبار آن را قطع کرد و مجبور شدیم جای خالی را پر کنیم و در آخر مطمئن نیستیم که آن را صادقانه رونویسی کرده ایم یا اگر همه چیز را ساخته ایم


سام کوهن نویسنده اولین مجموعه است سارلند ، در مارس از انتشارات Grand Central منتشر می شود.

تبلیغات - ادامه مطلب را در زیر ادامه دهید