این داستان ناخن گزنده درباره یک کارمند دفتر را که توسط سابقش تحت تعقیب قرار گرفته است بخوانید
کتابها

نویسنده لوری مور یک بار گفت: 'یک داستان کوتاه یک عشق است ، یک رمان یک ازدواج است.' با شلوارک یکشنبه ، OprahMag.com شما را دعوت می کند تا با خواندن داستان های اصلی برخی از نویسندگان مورد علاقه خود ، به داستان کوتاه داستان کوتاه ما بپیوندید.
در یک جایگزین و مدرن چین ، داستان پر زرق و برق و منحصر به فرد Te-Ping Chen ، 'Hotline Girl' ، بر روی یک زن جوان کار می کند که در 'دفتر رضایت' دولت از مشتریان ناراحت کار می کند.

برای مطالعه داستان های کوتاه و داستان های اصلی اینجا را کلیک کنید.
مضامین Oyeyolaاین شغلی است که به نوعی هم پیش پا افتاده و هم استرس زا دارد ، دقیقاً شبیه به خود داستان خوش ساخت. همچنین غم و اندوه آن را احاطه کرده است: 'همه افراد تنها کسانی بودند که روز به روز با دولت تماس می گرفتند ، می خواستند صحبت کنند ، افراد مسن و یا از نظر روانی ضعیف ، بسیاری از آنها شکایتی داشتند که هرگز حل نمی شدند.'
و زندگی او ادامه می یابد ، تاری از روزهای کسل کننده و غیر قابل توجه. سپس ، یک روز ، پسر سابق توهین آمیز قهرمان داستان به امید برقراری ارتباط مجدد با تلفن داغ تماس می گیرد - و او پافشاری می کند.
به نوبه خود با احساسات و تعلیق ، 'دختر خط گرم' ، بیش از همه ، در مورد یک زن است که یاد می گیرد قدرت خود را بپذیرد. این قطعه در اولین مجموعه چن ظاهر می شود ، سرزمین اعداد بزرگ ، در فوریه 2021 ، کتابی پر از داستانهای بی سر و صدا ویرانگر در مورد زنان و مردان چینی که با مفهوم خانه مبارزه می کنند.
'دختر خط تلفن'
بزرگراه ها هر بهار با هزاران گل رز آراسته شده بودند. آنها با صورتیهای روشن و زردهای کره ای ، جلوه های گلدان مناسب در نصف النهار مرکز ارائه می شوند. رقص و رقص سالانه خارها و گلبرگ ها معمولاً در ماه آوریل و پس از برافروختگی تاریکی زمستان انجام می شد. در آن ماههای تاریک و خفقان ، مقامات جاده ها را به رنگ زرد درخشان رنگ کردند: برای روحیه و انرژی بهتر در هنگام خاکستری! بولتن ها همانطور می آمدند ، ده ها نسخه در روز:
توجه ، آنها گفتند. امروز بعد از ظهر بچه گربه های کوتاه مو (و آنها روی صفحه ، بزرگ پا و چشمک می زدند و مسافران نگاه می کردند و لبخند می زدند).
توجه: نحوه تهیه شربت افرا (مردی در یک جنگل خشن که مشغول حفاری روی یک درخت است ، گلدان های خاکستری مایع در حال جوش).
توجه: برگهای گینگکو در اطراف پارک نانشان در حال تبدیل شدن به طلا هستند -بیا ببین!
و غیره
وقتی آن روز صبح بایی از خانه خارج شد ، مثل هر روز صبح ، یک لنج قرمز را با کارت شناسایی اش دور گردنش لغزید. رنگ بند تسمه وضعیت او را به عنوان ساکن شهر تأیید کرد ، پس از سالها کار در حاشیه آن به سختی به دست آورد. کارت روی آن عکس و نام و واحد کاری اش بود. هرکسی که وارد شهر می شد مجبور بود یکی از آن را بپوشد. هر کارت با سنسورهای شهر همگام سازی شده و فعالیت حامل را ثبت می کند. در پایان روز ، می توانید وارد شوید و تعداد مایل هایی را که پیموده اید مشاهده کنید. این یکی از محبوب ترین ویژگی های سیستم بود.
او هنگام رفتن به سمت مترو آواز خواند: 'من در یک بزرگراه می روم ، من در حال برخورد با یک رعد و برق هستم.' برای سالها او می خواست خواننده شود ، سعی کرد صدای خود را به ظرف قوی و باریک مورد نظر خود تبدیل کند ، سعی در نوشتن موفقیت برجسته داشت. آنها ملودی های کوتاه بودند ، فقط چند بار تکرار در یک حلقه. به نظر نمی رسید که او می تواند بفهمد چگونه می توان یک آواز کامل ، آواز ، پل نوشت.
داستان های مرتبط


صبح همان روز قطارها بسته بندی شده بودند. تمام ایستگاه ها در ساعت های اوج موسیقی کلاسیک را اجرا می کنند. قرار بود این افراد مزاج را آرام کند ، اما به هر حال همه فشار آوردند و آرنج کردند. به هر حال بای به طور غریزی به آن بی اعتماد شد. تمام آن عبارات طولانی و پیچیده - احساس تقلب می کرد. او می خواست موسیقی اش دقیق باشد ، تا نکته ای داشته باشد.
وقتی او می توانست از میان جمعیت عبور کند ، از آسانسور در هفت طبقه بالا رفته و وارد دفتر شود ، می تواند موهای روغنی موهای Qiaoying را از بالای صفحه خود ببیند. او گفت ، 'من امروز صبح یک لوله کش آمدم ،' در حالی که ایستاده بود و به او اخم کرد ، شانه خالی کرد. 'آنها همیشه دیر می دوند.'
او عذرخواهی نکرد او فهمیده بود که زودهنگام عذرخواهی مطمئن ترین راه برای Qiaoying برای تصمیم گیری در مورد اینکه شما یک میوه نرم هستید ، به راحتی انتخاب می شوید. دختران دیگر آن را دریافت نکردند آنها چشمان خود را پایین انداخته بودند ، تقریباً به وضوح هنگام عبور از ایستگاه هایشان ، خم می شدند. هر دختری که به راهرو آنها نزدیک می شد ، یک دختر به هوا برخاسته و در دستشویی پنهان می شد ، دختری که تابلوی دختران خط تلفن را نشان می داد.
دوستش سوقی با او نجوا گفت: 'ما قبلاً بیست و هفت تماس داشته ایم.' هر دو به طور خودکار به دختری که در انتهای صف نشسته بود نگاه کردند و آهی کشیدند. این دختر ، خوانمی ، به عنوان دفتر کارگر مدل امسال انتخاب شده است. دلیل آن مشخص نبود ، به جز اینکه او ویژگی های دلپذیری داشت و موهای بلندی داشت که در زیر باران سیاه و ابریشمی صورتش ریخته بود. ماهها تصویر درخشان او مترو و تابلوهای تبلیغاتی سراسر شهر را پتو کرده بود: گرم ، ملایم ، توانا. کارمندان دولت می توانند به شما در حل هرگونه سوال ، هرگونه نگرانی کمک کنند. امروز با دفتر رضایت تماس بگیرید: 12579.
وقتی تابلو برق گرفت ، دیگر کسی به خوانمای نگاه نکرد. از زمان اعطای جایزه او سستی داشته و باعث ایجاد کار بیشتر برای دختران دیگر شده است. تمام تماس ها باید طی چهل و پنج ثانیه پاسخ داده می شدند. در طی بیست ثانیه باید به همه چت ها پاسخ داده شود. این بدان معنا بود که در حالی که خوانمی در حالی که هدست خود را بیکار نشسته بود ، بای و دیگران در حال تقلا بودند ، چیدن ، فشار دادن فشار ، برداشتن ، زمزمه کردن ، فشار دادن بازگشت صفحه کلیدهایشان را سریع تایپ می کردند. وقتی وی برای اولین بار به شهر آمد ، بیی مدتی در فست فود کار کرده بود. این همان رقص پیچیده بود ، نگه داشتن ده سفارش در سر خود به طور همزمان ، چرخش ، چرخش ، شروع دوباره.
هنگامی که بایی صفحه گپ خود را باز کرد و با انبوهی از پنجره ها روبرو شد ، تابلو برق دوباره محکم شد. آسانترین کار ارسال صورتک خندان بود. او همه مکالمات خود را از این طریق آغاز کرد. کلیدهای برنامه ریزی شده ای برای صورتک ها در نظر گرفته شده بود و کلید دیگری که به بیرون آب می زد: سلام ، دفتر رضایت ، در چه مواردی می توانم به شما کمک کنم؟
تابلو برق مرتباً پینگ می کرد ، تایمر بزرگ با اعداد قرمز خود رو به عقب بود. اگر تا زمان رسیدن عدد به صفر ، کسی را انتخاب نکرد ، زنگ اخطاری به صدا درآمد و رتبه همه متصل شد. هنوز دختران دیگر تکان نخوردند. آنها منتظر بودند او تماس بگیرد. همه می دانستند که او تازه وارد شده است. او با تقصیر هدست خود را تکان داد. 'سلام ، دفتر رضایت ، در چه مواردی می توانم به شما کمک کنم؟'

انبوهی از کلمات گوش او را فراگرفته بود ، ارتباطی فریبنده. به نظر می رسید که فرد در یک روز باد از پشت بام شماره گیری می کند.
'ببخشید ، من متوجه نشدم ... شما یک خانه می خواهید - متأسفم ، لطفاً موضوع را دوباره بیان کنید. شما را بیرون کرده اند؟ ' او اکنون حدس می زد ، نیمی از زمانی که شما می توانید جای خالی خود را پر کنید. شکایاتی در مورد مقامات فاسد ، س questionsالات در مورد یارانه های اجتماعی وجود داشت. همه افراد تنهایی بودند که روز به روز با دولت تماس می گرفتند ، می خواستند صحبت کنند ، افراد مسن یا از نظر روانی ، بسیاری شکایاتی داشتند که هرگز حل نمی شدند. یک مادر مرتباً تماس می گرفت تا از دختری که ده سال قبل گم شده بود جویا شود: آدم ربایی مطمئن بود. یک مرد هیجان زده ماه ها به دفتر آنها زنگ می زد و از وجود موریانه هایی در درخت مقابل ساختمانش شکایت می کرد. او متقاعد شد که وارد سیم ها می شوند و محله را برق می کشند. آنها یک بازرس فرستاده بودند که چیزی پیدا نکرده است. آنها کسی را که وانمود می کند اسپری می کند ، می فرستند تا قلب او را آرام کند ، اما این او را راضی نمی کند. بالاخره آنها کسی را فرستاده بودند که همه چیز را خرد کند ، و او دیگر تماس نگرفت.
'ببخشید ، نه یک خانه - شما می خواهید کسی را گزارش کنید؟ ... یک چاقوی آشپزخانه ثبت نشده؟ بگذارید آن را پایین بیاورم. '
او شروع به تایپ کرد ، همزمان با فشار دادن دکمه 'بیشتر به من بگو' در چهار پنجره مختلف که ظاهر شد. یک زن از حکم دادگاه شکایت کرد و گفت قاضی با متهم در ارتباط است. مرد دیگری ادعا کرد مقامات از رستورانش مالیات غیرقانونی می گیرند. یک ارشد گفت که او افزایش پرداخت حقوق بازنشستگی که به او بدهکار بود نبوده است.
شانه هایش شروع به درد می کرد و چشم هایش را مالش داد و به دریای کامپیوترهای اطرافش خیره شد. همیشه او را شگفت زده می کرد که چقدر سریع زمان می گذرد ، یادداشت برداری می کند ، پیوند می فرستد ، فوریت مورد را با رنگ مشخص می کند. چند بار بیی بسته های شفقت قرمز را به تماس گیرندگان هدایت کرد ، فقط برای اینکه کارها را صاف کند. بودجه مشترکی برای آن در نظر گرفته شده بود ، مخصوص موارد انسداد دهنده که حاضر به قطع تلفن نیستند. 'من قصد دارم شما را به آژانس ناظر خود گزارش دهم - آه ، من فقط اعلانی دریافت کردم - از حسن نیت شما متشکرم. نه ، من می دانم که شما فقط سعی می کنید کمک کنید. ' حیرت آور بود که چه تعداد از ساکنان فقط باید احساس کنند چیزی ، هر چیزی را از انتهای خط استخراج کرده اند ، حتی اگر فقط 10 یا 20 یوان باشد.
ظهر مامور تحویل به بیرون رسید و دویست ناهار بسته بندی شده ، ظروف سفید برنج یا رشته با سبزیجات و گوشت خوک خرد شده را بارگیری کرد. گزینه ها تقریباً یکسان بودند اما به هر حال هرکسی سالن باریک را با هیجان و عصبانیت کاملاً غرق می کرد ، گریس مقوا را نارنجی و شفاف می کرد.
همانطور که منتظر ماندند ، سوقی پای خود را دراز کرد و یک بوت را نشان داد ، و او و بیی فریاد زدند. 'تو آنها را گرفتی!'
سوقی با افتخار گفت: 'من کردم.' 'فکر می کنی من دیوانه ام؟'
بای گفت: 'کمی'. چکمه ها از چرم قهوه ای نرم ، گره خورده با صدف های صدف کوچک ساخته شده بود و حقوق آنها یک ماه بود. Suqi بالاترین پاداش های دفتر را داشت. میزان رضایت او فوق العاده بود و تقریباً هرگز پاسخ مکرر دریافت نکرد. دلیلش هم این نبود که او از بسته های قرمز استفاده کرده است. از نظر سوقی چیزی کاملاً معقول و توانمند وجود داشت - او هرگز بحث نکرد و دانش دائرlopالمعارفی از عملکرد دولت داشت ، می دانست چه منابعی را می تواند ارائه دهد ، واقعاً در کمک به مردم مهارت داشت. او نیز یک کارگر سخت کوش بود: عصرها شیفت های اضافی را که در حمل و نقل کار می کرد انتخاب کرد.
این تماس حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود ، هنگامی که آنها دوباره به ایستگاه های خود مستقر شدند ، در آن ساعت بعد از ظهر که تماس ها خاموش شد و باز نگه داشتن چشمان شما کار سختی بود. یکی از دختران خط حاضر بطری اسپری را در نزدیکی خود نگه داشته و به صورت دوره ای صورت خود را برای داشتن هوشیاری غش می کند. بیی احساس تنبلی می کرد و به راحتی با ارسال سر تکان دهنده ای ، که یک دقیقه دیگر قبل از اینکه دوباره مجبور شوید پاسخ دهید ، با برخی از گفتگوها سر و کار داشت.
او متهمانه به بوته ها خیره شد ، گویا ممکن است کسی را که او را تماشا می کند پنهان کند.
تابلو برق پیچ شد ، و بای منتظر ماند تا تایمر ده ثانیه مانده باشد ، سپس محکم مشت کرد و صاف شد. 'سلام ، دفتر رضایت ، در چه مواردی می توانم به شما کمک کنم؟'
سکوت شد. او دوباره ، بی صبرانه صحبت کرد. 'سلام؟' و 'سلام؟'
بای با اخم به گیرنده نگاه کرد. گاهی اوقات ، به ندرت ، نفس راحتی می کشید. بعضی اوقات ممکن است موارد نامناسبی بگویند: بپرسید چه پوشیده اید ، اگر متاهل بودید ، دوست پسر داشتید.
او می خواست تلفن را قطع کند که صدایی شنید: 'عجب ، سرانجام.'
'متاسفم؟'
'عزیزم. منم. '
او به عقب نشست ، هدست خود را برای لحظه ای بیرون کشید و گوش را با چشمان بسته ، حجامت کرد. سپس ، وقتی خودش آهنگسازی کرد ، دوباره آن را برگرداند. 'بله قربان. چرا شما هستم - منظورم این است که لطفاً موضوع را بیان کنید ، 'او گفت.
وی گفت: 'من امروز احتمالاً 60 بار تماس گرفتم.' 'من مطمئن نبودم كه هرگز تو را خواهم گرفت.'
او به اطراف به دختران دیگر خط نگاه کرد و بی طرف صحبت کرد. 'آیا چیزی وجود دارد که بتوانم به شما کمک کنم؟'
سکوت شد. 'آیا این است؟' او گفت.
او با خونسردی گفت: 'این یک خط دولت است.' 'آیا موضوعی وجود دارد که نیاز به کمک داشته باشد؟'
او گفت: 'بله' 'ای کاش مرا می دیدی. من اینجا هستم ، بیرون ایستاده ام. '
بایی به طور خودکار تلفن را قطع کرد ، به همان روشی که ممکن است کفش را با دیدن سوسک سراشیبی داخل آن بیندازد. او نفس کشید ، به صفحه اش برگشت و با عجله دو تماس دیگر گرفت: همسر بدسرپرست ، مردی که از زباله های محله اش شکایت داشت. ساعت 5 بعد از ظهر ، او دوباره بند بند را به گردنش لغزاند و از طریق آسانسور سرویس پشت کمر خارج شد و با سرعت حرکت کرد ، سعی کرد که دیده نشود.
او متزلزل به خانه رفت ، یک وعده غذایی برای خودش درست کرد. او احساس آشفتگی کرد و سرانجام قبل از اینکه روی نیمکت روبروی سطل های زباله بنشیند ، برای مدتی با سرعت به بیرون رفت. بعد از بیست دقیقه ، یکی از گربه های کوچه بالا آمد و خودش را در دامان او گرفت ، و او به طور خودکار آن را نوازش کرد. او متهمانه به بوته ها خیره شد ، گویا ممکن است کسی را که او را تماشا می کند پنهان کند.
روز بعد دوباره تماس گرفت.
وی گفت: 'این خیلی زیاد بود.' 'من نباید می آمدم من از یافتن تو بسیار هیجان زده شدم. '
گلویش را پاک کرد. 'من گم نشده بودم.'
وی گفت: 'البته نه.'
هر دو ساکت بودند. او به یاد آورد که او هرگز در مکالمه مهارت نداشته است. گاهی اوقات وعده های غذایی خود را در سکوت تقریباً کامل با هم می خوردند ، که عجیب به نظر می رسید هرگز او را آزار نمی دهد. کمی آرام شد. همیشه در اطراف کجو داشتن یک هنر بوده است. این به معنای خاموش کردن ذهن شما بود ، مانند بالا بردن وزنه یا خوابیدن. آنطور که به نظر می رسید احساس خوبی نداشت. قوی بودن مهم بود ، خوابیدن مهم بود. شما برای زنده ماندن به هر دو نیاز داشتید
'شما دفتر رضایت هستید ، نه؟' او گفت ، سعی می کند با آن شوخی کند. 'من نمی خواهم راضی باشم تا زمانی که بخواهم با شما صحبت کنم.'
'شما اینجا هستید؟' او گفت. 'منظورم این است که می دانم دیروز بودی. آیا بازدید می کنید ، یا -؟ '
این شهر 32 میلیون نفر بود و هیچ كجویی نبود. او باید ششصد مایل دورتر باشد.
کجو با عجله گفت: 'فقط ملاقات می کنی' ، گویی برای اطمینان دادن به او.
آنها دوباره سکوت کردند و او به تماشای روشن شدن و چشمک زدن صفحه اش پرداخت. وی گفت: 'من واقعاً نمی توانم اکنون صحبت کنم.'
او گفت: 'تلفن را قطع نکنید.' 'امروز دو ساعت طول کشید تا به تو رسیدم. آیا خط مستقیمی وجود ندارد که بتوانم با آن تماس بگیرم تا بدانم شما انتخاب می کنید؟ '
'این طور کار نمی کند.'
'شما دفتر رضایت هستید ، نه؟' او گفت ، سعی می کند با آن شوخی کند. 'من نمی خواهم راضی باشم تا زمانی که بخواهم با شما صحبت کنم.'
او بی صدا روی تماس دیگری کلیک کرد و آن را به بخش حقوقی دولت منتقل کرد. چند دقیقه بعد ، او هنوز آنجا بود.
وی گفت: 'من شکایت دارم ، 'من می توانم در مورد آنها به شما بگویم.'
'خوب.' او فرم را باز کرد.
وی گفت: 'آنها خانه قدیمی مدرسه را خراب كردند.' 'آنها یک توپ خرابکار را آوردند.'
او ساختمان را می شناخت ، می توانست آن را تصویر کند. او اندکی پس از شروع معاشرت ، در اولین سفر با هم به دهکده قدیمی او را به آنجا آورده بود. این یک مدرسه کوچک متروکه بود ، فقط دو اتاق ، چیزی بیرون از یک عکس تاریخی. آنها دست در دست هم سرگردان بودند ، صدای آنها در اتاقهای خالی عجیب است. ماه ها بعد آنها از آن به عنوان محل ملاقات خصوصی خود استفاده کردند. دیگر کسی در چنین مکانهایی به مدرسه نرفته است. در واقع ، هیچ کس واقعاً در مکانهایی از این دست زندگی نمی کرد ، با جاده های بد و قطعات کوچک خشک شده زمین های زیر کشت خود. تا زمانی که او بزرگ می شد ، خانواده Keju یکی از آخرین افراد درگیر ، فقیر و بسیار مغرور بود.
'من آن را به یاد نمی آورم ،' دروغ گفت.
'مطمئنی؟' او گفت ، و صداش داشت اذیت می کرد. 'من می دانم که انجام می دهم.'
احساس کرد گرما در گونه هایش بالا می رود. وی گفت: 'شکایت واقعی نیست.' 'بعد.'
'من فقط می خواهم تو را ببینم ، بای.'
او سر و صدایی غیر متعهدانه ایجاد کرد.
وی گفت: 'من دیگری دارم.'
'باشه.' او لبخندی را به چت جدید فرستاد. او دستورالعمل های مربوط به نحوه ارسال گزارش افشاگر را در پنجره دیگری که مرتباً چشمک می زد ، کپی کرده و ارسال را فشار می دهد.
وی گفت: 'والدین من وضعیت خوبی ندارند.' 'روحیه پدر من از زمانی که ما دوباره جابجا شده ایم ، بد بوده است. من فکر می کنم دولت باید کاری در این باره انجام دهد. '
'مثل یک دکتر'
'نه مثل یک دکتر. او دکترها را دیده است. '
'پس چطور؟'
'من در فکر جبران خسارت بودم.' ابروهایش را بالا انداخت. این جدید بود خانواده Keju یک دهه پیش ، هنگامی که او چهارده ساله بود ، از حومه شهر به بیست مایلی غرب خانه قدیمی خود منتقل شدند. دور نبود ، اما ممکن است ملت دیگری نیز باشد. این یک میلیون نفر بود که در بلوک های کاملاً مشخص ، با خطوط اتوبوس و سوپرمارکت ها زندگی می کردند. این پارک ها با ویژگی های آبی روشن بودند و قوس ها را در ساعت پاشیده بودند. جایی بود که هر دو ملاقات کرده بودند ، زمانی که در دبیرستان بودند.
داستان های مرتبط


او گفت: 'من متاسفم که می شنوم او حال خوبی ندارد.' او همیشه پدر Keju را دوست داشت. او با جمع آوری کدو تنبل وسواس داشت. او این عادت را در روستای آنها شروع کرده بود و در شهری که برای یافتن کار تلاش می کرد ، این یک عادت شده بود. در آپارتمان آنها دو قفسه کتاب سیاه وجود داشت که تقریباً کاملاً غرقره پر شده بود ، انواع بزرگ مانند بطری آب ، کوچک مانند تاپ های اسباب بازی ، چند نقاشی و برخی دیگر حک شده بودند. بعضی ها را خودش تراشیده بود.
وی با کمی اخم گفت: 'برای دادخواست ها در مورد جبران خسارت نقل مکان یک قانون محدودیت دو ساله وجود دارد.' 'شما ممکن است یکی از کمیته های مدیریت روح را امتحان کنید. آنها اغلب یارانه هایی دارند که می تواند درخواست کند. شما باید با دفتر رضایت محلی او تماس بگیرید. ' 'آنها به شما کمک خواهند کرد.'
او گفت: 'متشکرم ،'
او گفت ، 'متاسفم که من نمی توانم کارهای بیشتری انجام دهم' او از خانواده اش خوشش آمده بود. او از روشی که مادرش آشپزخانه آنها را معطر ساخته ، فلفل دلمه ای قرمز و سبز را به صورت پیکسل تکه تکه می کند ، آنها را با گوشت خوک چرخ کرده و چند قطعه ورمیشل خرد شده برای ناهار مخلوط می کند. او از نحوه شناخت پدرش از فصول ، چگونگی رشد کدو و نحوه انتخاب انواع خربزه های شیرین بیشتر خوشش می آمد - او هیچ تصوری نداشت که آنها در نمونه های نر و ماده (نمونه های ماده با فرورفتگی خفیف بالا) ، شیرین تر بودند)
Keju گفت: 'مشکلی نیست' صدایش غمگین بود. در اواخر زمان ، حتی وقتی که او را زده بود (هرگز به این سختی ، هیچ چیزی به دکتر احتیاج نداشت ؛ دختران دیگری بودند که این وضعیت را بدتر می کردند) ، او پس از آن چنان ناراحت و ناراحت بود که پس از آن او دست خود را لمس کرد ، صداهایی شگفت آور ایجاد می کند ، وعده می دهد که از این راه عبور خواهند کرد ، که البته او می دانست دروغ است ، زیرا حتی در آن زمان او می دانست که Keju یک قطعه سمی از دریای دریایی است که قرار است به او بچسبد و به او بچسبد ، او نیاز به فرار دارد ، حتی اگر به معنای قطع عضوی باشد که به آن چسبیده بود. هنوز دلش برای خانواده اش تنگ شده بود.
صفحه اش با پیامهای بی پاسخ چشمک می زد و از گوشه چشمش دید که Qiaoying شروع به بلند شدن می کند. او ناامیدانه گفت: 'من واقعاً باید بروم.' 'لطفا تماس را متوقف کنید. هر زمان کسی سریعاً تماس بگیرد ، به رتبه من آسیب می زند. با دفتر رضایت محلی خود تماس بگیرید ، خوب؟ '
'بای ، فقط یک لحظه را نگه می داری؟' صدایش اکنون با حالتی خسته شده بود.
وی با عجله اضافه کرد: 'امیدوارم از وقت خود در اینجا لذت ببرید.' 'امشب یک فیلم روی صفحه است. می توانید آن را در میدان مرکزی تماشا کنید. تلفن خود را از نظر بولتن بررسی کنید. '
'عزیزم-'
'خیلی ممنون. خداحافظ!'
پس از کار ، او با برخی دیگر از دختران اسکوتر خود را به مرکز خرید در مرکز شهر سوار کرد. برای روز بعد یک رژه نظامی برنامه ریزی شده بود ، این بدان معناست که دولت جاده ها را از قبل پاک کرده بود و همه خیابان ها از آسفالت خالی طولانی و با شکوه برخوردار بودند که می توانستند اسکوترهای خود را به پایین سوار کنند و مانند ملکه ها احساس کنند ، می توانند در سراسر کشور زیگزاگ کنند اگر آنها راضی بودند. یک نور گرم غروب آفتاب ، فولاد و شیشه ساختمانها را گرفت و آنها را با طلا محصور کرد.
در بازار ، آنها غذای کره ای خوردند و در یکی از ده ها سالن عکس که ساعت به ساعت اتاق اجاره می کردند متوقف شدند. آنها پر از لباس و لباس های مختلف ، پیراشکی های غول پیکر فوم و لباس های مجلسی بنفش ، ماسک گربه های کارتونی و چترهای رنگارنگ ، کمی دنج اما ارزان بود و می توانستید پس زمینه های مختلف ، یک تالاب سبز ، یک صحنه پر نور ، یک سالن رقص را عوض کنید. ، هرچه می خواستید دختران به یک اتاق فشار می آوردند و از یکدیگر عکسهای مکرر می گرفتند ، بیئی لباس شاهزاده خانم فئودال را بر تن داشت ، سوقی یک ببر را.
او به کسی در مورد Keju یا حیوانات نگفته است. شش ماه بعد از شروع قرار ملاقات ، وقتى بود كه او با موشى مرده در جعبه اتاقش روبرو شده بود. جلوی آن نرم و افتاده و خاکستری ، اندام سفت ، جلوی آن دارای پوسته از خون بود: کسی یکی از پاهای آن را تا حدی قطع کرده بود.
هنگامی که او با Keju روبرو می شد ، او گفت که این فقط یک موش است ، او قرار است به عنوان بخشی از یک آزمایش علوم مدرسه کشته شود. او به او چند روز آزادی داده بود اما نتوانست آن را حفظ کند و مجبور شد آن را بکشد. فقط انسانی بود توضیح نگران کننده اما احتمالاً منطقی بود ، بنابراین او سعی کرد این فکر را کنار بگذارد.
'توضیح نگران کننده بود اما احتمالاً منطقی بود ، بنابراین او سعی کرد این فکر را کنار بگذارد.'
سپس سگ همسایه بود. این یک موجود طلایی پشمالو و بدون گردن بود ، مانند کوسه ، و چشمان او نیمه خواب نیمه خوابیده بود ، یک چیز خواب آور. یک بار ، آنها در حیاط پایین طبقه نشسته بودند و او به آن نیکی می زد ، گوش هایش را می خاراند. 'تو آن سگ را بهتر از من دوست داری ، نه؟' Keju گفته بود ، و وقتی او به اندازه کافی سریع پاسخ نداد ، او یک بوت را روی گردن آن کاشت و هل داد ، با خنده. سگ جیر جیر کرد. در گلو خود سر و صداي خروشاني ايجاد كرد ، روده اي ، غر زد. بایی از او خواسته بود که متوقف شود و سرانجام این کار را کرد. او گفت: 'آرام باش'. 'من قصد نداشتم او را آزار دهم.' پس از آن ، هر بار که سگ را می دید ، به او لگد می زد ، به طور تصادفی ، انگار که هدفش توپ فوتبال ولگرد است ، فقط برای اینکه او را تحریک کند.
چند ماه بعد ، یکی از گربه های نیمه وحشی که در خارج از دبیرستان خود کمین کرده بودند ، روی آسفالت افتاده بود و کژو آن را نوازش می کرد ، تا اینکه او را لرزاند و او را گاز گرفت و خون گرفت. Keju روزها به شوخی از انتقام گرفتن از گربه صحبت کرده بود و همه چشمانشان را چرخانده بودند (او توجه را دوست داشت) ، تا اینکه یک روز بعد از ظهر بایی را کنار زد و یک چاقوی استیک به او نشان داد. او گفت: 'من قصد دارم آن گربه را بدست آورم ،'
او گفت: 'تو دیوانه ای ،'
وی گفت: 'این ابتدا به من حمله كرد.'
او گفت: 'این یک گربه است.'
مهم نبود او گربه را تعقیب می کرد ، چاقو در دست بود ، به طور متناوب انگشتانش را تکان می داد ، سعی می کرد نزدیک شود و به او ریه می زد. بیی نزدیک به اشک او را تماشا کرده بود. او سرانجام دور خواهد شد. روز بعد او گربه را دید که آسیب ندیده است ، اما یک هفته بعد آن ناپدید شد. Keju داوطلب هیچ اطلاعاتی نبود ، و از او س didn’tال نکرد. تصور اینکه او چه می گوید آسان بود: 'همه ما حیوان هستیم' ، چنین احمقانه ای.
آن زمان در فیلم ها بود که او فکر کرد او در حال معاشقه با پسر دیگری است و او بدخلق شده و او را وحشیانه لرزاند. اینگونه شروع شد. از آن روز به بعد ، چیزی بین آنها تغییر کرد. یک روز هنگام ناهار جلوی دوستانش ، او پیراهن خودش را بالا زد و گفت: 'ببین ، او مثل من صاف است' و خندید. یک هفته بعد ، او به او طعنه می زد که او اغلب انگشتانش را از طریق موهایش عبور می کند ، عصبانیت عصبی از او ، و او او را از طریق گونه زده است. هر بار ، او سرگرم می شود ، عذرخواهی می کند ، گاهی گریه می کند. او گفت: 'منظورم این نبود ، تو فقط مرا ناراحت کردی'. 'شما بهترین چیزی هستید که برای من اتفاق افتاده است.'
او آنقدر شجاع نبود که بتواند این کار را با او قطع کند. در عوض ، پس از اینکه او برای پیگیری جاه طلبی های خود به عنوان خواننده از خانه خارج شد ، به تدریج دیگر از پاسخ دادن به تماس های وی ، و یا بازگرداندن پیام هایش منصرف شد. سرانجام او شنیده بود که او مدرسه را رها کرده است.
دو روز بعد دوباره تلفن در دفتر زنگ خورد.
Keju گفت: 'من فردا می روم.' 'من می خواستم به شما اطلاع دهم.'
او گفت ، 'خوب ،' در حالی كه بی پروا الگویی از گلها و صورتهای خندان را روی صفحه خود می ساخت ، كه قصد داشت آن را برای گیرنده بعدی كه به او پیام داد ، بفرستد. گاهی اوقات دسته های گل غیرقابل احتیاط با گل های مختلف را می ساخت: لاله ها ، آفتابگردان ها ، گل های رز ، گل صد تومانی. او دوست داشت کسانی را بخصوص برای گیرندگان مسن بفرستد ، دوست داشت تصور کند صورت های چروکیده آنها با دیدن آنها نرم و خندان می شوند. یکنواختی روز را شکست.
وی گفت: 'امروز بعد از ظهر کار دیگری ندارم که انجام دهم' 'من بیرون دفتر شما منتظر می مانم.'
و بعد ، وقتی او جواب نداد: 'اینطور نباش ، بای. من راه طولانی را طی کردم. '
با توجه به اینكه او اجازه داد یكی از پنجره های گفتگویش بیش از یك دقیقه بیكار بماند و صفحه اش با عصبانیت قرمز رنگ شد. زیر لب آهسته قسم خورد.
'عزیزم؟'
'چی؟'
'لطفا. فقط بگذار یک قهوه برایت بخرم. دیگر با تو تماس نخواهم گرفت. '
'قول میدی؟' او گفت.
'قول میدهم.'
آنها عصر همان روز بعد از کار ، در میدان مرکز خرید در آن طرف ، ملاقات کردند. چشمه آب فعال شده بود و بچه ها با فریاد از آن داخل و خارج می شدند. بیی گفت: 'من هرگز نفهمیدم چه چیزی در این مورد جالب بود' فقط برای اینکه حرفی برای گفتن داشته باشم. حالا که کجو آنجا بود ، ساکت ایستاد و به او چشم دوخت. او کوتاهتر از آنچه که او به خاطر می آورد کوتاهتر و اندام تر بود. او عینک آفتابی ارزان و پیراهنی به رنگ آبی آسمانی ، بوکسی و خیلی کوتاه پوشیده بود.
به او فهماند که به نظر می رسد مشکلی با او روبرو شده است و وقتی به طرف او برگشت ، دید که بازوی راست خود را از دست داده است. متعجب گفت: 'اوه' ، سپس جلوی خودش را گرفت. آستینی که بازوی راست او را نگه داشته بود ، تا شده و با یک سنجاق ایمنی ، مثل پتو عروسک ، محکم شده بود.
نگاهش را گرفت و نگاهش را دوخت. وی گفت: 'یک حادثه.'
'می بینم. خیلی طولانی شده است ، 'او گفت ، سعی کرد شوک خود را بپوشاند.
وی گفت: 'متشکرم که آمدید.'
'اشکالی ندارد' ، و با فاصله گرفتن گفت: 'آیا می خواستی چیزی برای نوشیدن تهیه کنی؟'
آنها در یک غرفه متوقف شدند و در زیر نور کمرنگ یک لیموناد نوشیدند. او پرداخت کرد. ایستاده در آنجا ، او احساس می کرد که در راه یک پسر عموی دور ، یا یکی از آشنایان مدرسه قدیمی آشنا است: تمام حافظه او ، اما یک غریبه. او سعی کرد به فضای خالی کنار بدنش نگاه نکند.
'پس چرا اینجا هستی؟' او پرسید.
او گفت: 'من قبلاً هرگز نبوده ام' و سرش را تکان داد که گویی این یک جواب است.
او تکان خورد و صحنه اطرافشان را اسکن کرد و نیمی از آن فکر کرد که آیا هیچ یک از همکارانش در آن نزدیکی هستند و مشغول تماشا هستند. 'آیا هنوز با کسی از مدرسه همراه نیستی؟' او دیوانه گفت. 'من معنی خود را حفظ می کنم تا به دیدار برگردم.' مدتی او به این فکر می کرد که به معلم موسیقی که استعدادهای او را تشویق می کند ، سر بزند ، هرچند زمان کافی سپری شده بود و او فکر می کرد آیا او را به یاد می آورد.
كجو جواب نداد: چشمانش مرتباً با او تلاقی می كرد و او را جذب می كرد. این باعث شد که او کاملاً از فرم لباس هایش آگاه باشد ، نحوه کمربند او را تا کمر نگه دارد ، قسمت های مشخص پا در صندل هایشان.
وی گفت: 'شما ظاهری متفاوت دارید.' 'خوب به نظر می آیی.'
او از او تشکر کرد 'کیجو ، چه اتفاقی برای تو افتاده است؟'
او پیوسته او را زیر نظر داشت. او از نزدیک می توانست ته ریش چانه ، کیسه های زیر چشمش را ببیند. دور دهان و گردنش خطوطی وجود داشت که قبلاً آنجا نبود. دیدن آنها باعث شد که او ناگهان احساس غم و اندوه کند ، از کیلومترها و سالهایی که گذشته بود آگاه بود.
وی گفت: 'این یک انفجار کارخانه بود.' 'یک آتش سوزی'
'خیلی متاسفم.' او می توانست آن را به تصویر بکشد: گلوله آتشین نارنجی که به آسمان بالا می رود ، فیلم های لرزان که توسط ساکنان گرفته شده است. حوادثی از این دست هر چند هفته یکبار اتفاق می افتد ، مکانهایی که مورد غفلت واقع شده بودند ، بازرسان کارخانه نتیجه می دادند و مطالعاتی را برنامه ریزی می کردند که هرگز انجام نشده بود. همیشه همین دلایل.
وی گفت: 'این مکان چهار سال بازرسی نشده بود.' 'ما در هنگام شیفت کاری خود را حبس کردیم. این یک تله آتش بود. '
سرش را با دلسوزی تکان داد. از روی عادت ، او متوجه شد که می خواهد به او بگوید این موضوعی است که مورد توجه قرار می گیرد ، این است که برنامه های دولتی و قوانین جدیدی در دست تهیه است ، اما کلمات بر لبان او مرد.
وی گفت: 'ممکن است بدتر هم باشد.' 'من تقریبا نتوانستم ساعتها در فضای خزنده مخفی شد. '
او فکر کرد که آتش چیزی نیست که بتوان از آن پنهان کرد ، اما نتوانست خودش را برای صحبت بیاورد. او دیگر نمی دانست چه چیزی می تواند در اطراف او بگوید. بعد از اینکه آنها از هم جدا شدند ، باعث تعجب او شد که چگونه سریع از زندگی او محو شده است ، و همچنین عدم انتشار اخبار از دوستان مشترک. بعداً به ذهنش خطور كرد كه او یكی از معدود افرادی بوده است كه به او نزدیك بوده است ، شاید تنها یكی از آنها.
او گفت: 'من وحشت کردم.' 'حتی متوجه نشده ام که چقدر زمان گذشته است. احساس کردم دیگر هرگز قادر به حرکت نیستم. '
او با پشت به صفحه بالای میدان ایستاده بود ، که با مارپیچ چرخشی نارنجی روشن شده بود ، گویی خورشید از سر او بیرون می آید. مهم نیست که شما یکی از یک میلیارد به علاوه هستید؟ گوینده ای می گفت ، نوعی تبلیغ. مهم نیست - شما یکی از ما هستید.
'بعد از اینکه مرا قطع کردی ، کمی دیوانه شدم. او از مدرسه رها شد. ' 'شما هرگز به من نگفتی چه اشتباهی کردم.'
داستان های مرتبط


بیی دهان خود را به صحبت باز کرد و سپس مکث کرد. وی گفت: 'مدتها پیش بود.' یک رانش ثابت از جمعیت در حال حرکت به سمت صفحه وجود دارد. بیست دقیقه دیگر ، مهمانی رقص آغاز می شود. ولسوالی ها هر شب آنها را برگزار می کردند. آنها آزاد بودند و اصولاً بازنشستگان در آن شرکت می کردند ، همه در یک گروه رقصیده باهم می لرزیدند. در این هفته ، در بولتن ها گفته شده بود ، موضوع کارائیب بود.
وی گفت: 'ما با هم خوب بودیم.' وی لیموناد خود را از داخل نی خالی کرد و صدای آن باعث ور رفتن او شد. از راه دور پشت سر او ، بچه ها یکدیگر را تعقیب می کردند ، جیغ می زدند. او فکر کرد که آیا او قادر به بستن کفش های خود ، رانندگی ماشین ، بریدن یک تکه گوشت است؟
'آیا هرگز به آن روزها فکر می کنی؟' او گفت ، و دراز شد و صورت او را با دست خم کرد ، لمس خشن. او سعی کرد که عقب نرود و حرکت نکند و در عوض مستقیم نفس خود را نگاه داشت.
وی گفت: 'لطفاً نکنید'
به نظر نمی رسید که بشنود: حالا دستش در موهایش بود و سرش را انگشت زد. او انگار برای بوسه خم شد و نام او را با زمزمه ای ملایم زیر لب گرفت ، تا اینکه خودش را به یاد آورد و تند تند گفت:
او گفت: 'نه' ، با قوت بیشتر از آنچه که قصد داشت.
چهره او چهره کودکی بود که مورد اصابت قرار گرفته بود و لحظه ای از واکنش خود پشیمان شد. اما بعد Keju دور شد و دوباره از لیموناد خود نوشید ، و او چهره او را صاف و مرتب کرد ، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. او افتخار می کرد. این چیزی بود که او همیشه در مورد او دوست داشت.
آنها ساکت جمعیت را تماشا کردند: صدای دوردست ضربات طبل شروع می شد. از گوشه چشمش می دید که او را نگاه می کند اما با قاطعیت به جلو خیره شد.
وی در پایان گفت: 'به هر حال ، خوشحالم كه شما را دیدم' ، گویی كه این شهر تعداد مشخصی از جاذبه ها را دارد و او در این لیست قرار دارد.
'اینجا خوب است ، نه؟' او گفت ، رها کردن.
او به فراتر از او نگاه کرد: این یک صحنه دلپذیر بود ، بچه ها در حال دویدن بودند ، جمعیت بازنشستگان با دامن روشن و تاپ های پولک خود را آماده رقص می کردند. در اطراف مأموران امنیتی با لباس سیاه قرار داشتند ، چند نفر از آنها به طور عادی با گردشگرانی که از این میدان عبور می کردند صحبت می کردند و چند نفر با واکی تاکی صحبت می کردند.
کجو گفت: 'صادقانه بگویم ، این باعث خنده من می شود.'
او سخت گفت: 'حدس می زنم که عادت کردن لازم است.' او به بند باریکی که به دور گردنش بسته شده بود ، بند ناف سبز و نشان سبز آن به اندازه یک ظرف صابون ، به وضوح او را به عنوان یک غیرمقیم شناسایی کرد. عکس او به سختی قابل تشخیص بود ، صورت او آرام و بسیار پهن بود ، نسبت آن بد ارائه شده بود تا متناسب با نشان باشد. این باعث شد که او مانند یک مرد بسیار پیر به نظر برسد.
وی گفت: 'شما واقعاً باید با دفتر رضایت محلی خود تماس بگیرید.' 'من امیدوارم که پدر شما خوب باشد.'
كجو چند دقیقه ساكت ماند و به چشمه خیره شد. وی گفت: 'شما همیشه فکر می کردید که برای همه چیز خیلی خوب هستید.' 'یادت می رود این خواننده بزرگ باشی؟'
چشمانش را به طور خلاصه بست. 'من به یاد می آورم.'
وی با صدای خشن گفت: 'حالا به تو نگاه كن ، تمام روز را در یك اتاق صدا می گیری.' 'تمام تنهایی در این شهر بزرگ. واقعاً بای ، برای شما متاسفم. '
گونه های موسیقی کارائیب شروع به حرکت به سمت آنها می کردند ، برخی از پلیس های لباس یکدست سیاه در حال توزیع مراکش بودند. آنها لیموناد خود را تمام کردند و در سکوت سختی فرو رفتند که سرانجام او شکست. 'من باید برم ، کجو.' چیز دیگری برای گفتن نبود وی گفت: 'موفق باشید با همه چیز.'
این محتوا از {embed-name} وارد می شود. شما ممکن است بتوانید همان مطالب را در قالب دیگری پیدا کنید ، یا ممکن است بتوانید اطلاعات بیشتری را در وب سایت آنها پیدا کنید.بعد از جدایی آنها ، بایی هنوز نتوانست خودش را برای رفتن به زیرزمین بیاورد. مدتی راه می رفت ، تصمیم گرفت. او فکر می کرد والدینش دوست دارند او با او ازدواج کند. چیزی بی سر و صدا در مورد او قابل اعتماد بود: یک بار وقتی او در تعطیلات نبود و شبکه ها از کار افتاده بود ، او دو مایل پیاده روی می کرد تا جایی را پیدا کند که بتواند با او تماس بگیرد و شب بخیر بگوید. مادرش گفت: 'هرگز کسی را پیدا نمی کنی که اینقدر تو را دوست داشته باشد.' اگر آنها نیز ازدواج می کردند ، این بدان معنا بود که بای باید در خانه بماند ، یک دختر در پایتخت یک دختر مجرد نیست ، و از کسانی که فقط می دانستند تماس می گرفت - البته این یک کار خوب بود ، یک دولت شغل ، اما هنوز
در تلفن او یک بولتن بود که لحظاتی بعد از اینکه لیموناد خود را تمام کرده بودند ، ظاهر شده بود. توجه ، آن اجرا شد: پنج کار را که باید قبل از خواب انجام دهید یاد بگیرید تا سرحال باشید. او توجه خود را به صفحه نمایش معطوف کرد و مشاهده کرد که یک زن زیبا ساقه های یک چهارم توت فرنگی قرمز یاقوتی را بریده و آنها را در یک سینک ظرفشویی شستشو داده است.
چند بلوک بعد ، کسی فریاد زد و او سرش را بلند کرد. این سوقی بود که پشت چرخ راننده یک وانت بزرگ نشسته بود ، پنجره به پایین غلت می زد و پوزخندی می زد.
این یک وانت دولتی بدون مارک بود. هر کسی می تواند بگوید که هدف آن ناراضیان است ، معترضانی که سعی در ایجاد دردسر داشتند ، معمولاً از خارج از شهر. همه علائم ظریف را داشت: پلاک گمشده ، مرد بزرگی که کاملاً محکم جلو صندلی سرنشین جلو خیره شده بود ، کوره فلزی که سوقی را از محموله انسانی جدا می کرد و به بازداشتگاه نزدیک می رفت. پنجره های صندلی عقب رنگی بود ، اما از طریق شیشه جلو اتومبیل می دید که صندلی ها بیشتر پر شده اند.
'شما سوار می خواهید؟' سوقی گفت ، با اشاره به صندلی عقب.
بایی به زور خندید. او گفت: 'ساکت شو' ، و به راه رفتن ادامه داد.
سوقی گفت: 'راه خود را ادامه بده' و زبانش را بیرون کشید ، کمی پر از رنگ صورتی. بایی لبخندی زد و رانندگی او را تماشا کرد. او فکر کرد ، او می خواست به خانه برود ، پاهایش را در مقداری آب داغ قرار دهد ، شاید چیزی را تماشا کند. او خوشحال بود که از کار خارج شده است ، خوشحال است که بهار است. او فکر می کرد جوان است ، تعطیلات آخر هفته ، آزاد است خوب است.
برای داستان های بیشتر مانند این ، برای دریافت خبرنامه ما ثبت نام کنید .
این محتوا توسط شخص ثالث ایجاد و نگهداری می شود و برای کمک به کاربران در ارائه آدرس های ایمیل خود ، در این صفحه وارد می شود. شما می توانید اطلاعات بیشتر در مورد این و محتوای مشابه را در piano.io تبلیغات پیدا کنید - ادامه مطلب را در زیر بخوانید