این داستان کوتاه درباره لحظه کوتاه آزادی یک همسر پس از قرنطینه را بخوانید
کتابها

نویسنده لوری مور یک بار گفت: 'یک داستان کوتاه یک عشق است ، یک رمان یک ازدواج است.' با شلوارک یکشنبه ، OprahMag.com شما را دعوت می کند تا با خواندن داستان های اصلی برخی از نویسندگان مورد علاقه خود ، به داستان عاشقانه خود با داستان کوتاه بپیوندید.
برای مطالعه داستان های کوتاه و داستان های اصلی اینجا را کلیک کنید.
با اخبار مربوط به واکسن ها ، ممکن است در انتهای این تونل نوری روشن باشد. یک سوال در ذهن بسیاری از مردم این است: وقتی بیرون رفتن و دوباره در میان مردم بودن کاملاً امن است ، اولین کاری که می کنید انجام دهید؟
داستان کوتاه جدید نویسنده پرفروش جسیکا فرانسیس کین ، 'نزدیک نشستن' برداشت شگفت انگیز و حیله گرانه ای از این وضعیت ارائه می دهد. V ، قهرمان اصلی ، پس از 'همه گیری' ، به کار خود بازگشته است و در حالی که شب به خانه می رود ، تصمیم می گیرد برای یک برش پیتزا متوقف شود. وی 'با خوشبختی ازدواج کرد' با مردی که پناه دادن در آن مکان 'مطالعه ای در تضاد' بوده است: 'او برای شروع هر روز همه گیری شعارهای قرن شانزدهم را بازی می کرد. او جاز می خواست. عصر او خبر را می خواست ؛ او اشتیاق به کتاب یا فیلم داشت.
به همین ترتیب ، V به این شانس برای درمان خودش جایزه می دهد. دلش برای غذا خوردن در رستوران ها تنگ شده بود. همچنین فریبنده: فرصت معاشقه با غریبه ای که همسرش نیست.
درست مثل رمانش قوانین بازدید ، یکی از کتابهای مورد علاقه ما در سال گذشته ، کین ماهرانه خواسته های ظاهراً رقیب ارتباط و خلوص را متعادل می کند.
'نشستن نزدیک'
زمستان پس از همه گیری ، وقتی رستوران های باقیمانده دوباره باز شدند ، V مجبور شد برای کار به شهر برود. شوهرش گفته بود که باید حداقل یک شام خوب برای خود پذیرایی کند ، بنابراین پس از یک روز طولانی او به یک مکان زیبا نگاه کرد که کاملاً پر بود ، شلوغ نبود ، آنها دیگر هرگز نبودند. او در هنگام پناه دادن دلش برای ناهارخوری بیرون رفته بود ، اما این مکان برای غذا خوردن به تنهایی خیلی خوب بود. او فقط یک وعده گرم برای شام می خواست ، سپس بخوابد. بعد از چند بلوک دیگر ، او یک مکان پیتزا را در گوشه ای از هتل خود انتخاب کرد.
میزی که میزبان به او نشان داد در یک قسمت مرتفع در جلوی رستوران بود ، چند قدم بالاتر از طبقه اصلی. V با هر بار باز شدن در ، هوای سرد را احساس می کرد.
نام سرور او سلنا بود. وی یک لیوان شراب قرمز و یک پیتزای گرم آمریکایی سفارش داد.
'سالاد؟' سلنا پرسید.
وی سرش را تکان داد. او تقریباً اضافه کرد ، 'این چیزی است که جالاپینوها برای آن هستند' ، اما قلب او در این کار نبود. سلنا لاغر و جوان و زیبا بود. وی هیچکدام از آن چیزها را احساس نکرد.
مردی که در غرفه کنار V تنها نشسته بود ، در نیمه راه پیتزا و یک لیوان شراب بود. او رو به پنجره های جلوی رستوران بود ، در حالی که V به فضا روبرو شد ، بنابراین آنها در دید محیطی یکدیگر قرار داشتند ، چند فوت کف کاشی کاری آبی بین آنها.
بیشتر یک شلوارک یکشنبه


وی کتابش را باز کرد. این آخرین موردی بود که او در هنگام پناه دادن شروع کرده بود و هنوز آن را تمام نکرده بود.
او از درب ورودی در لای لرزید.
مرد در غرفه گفت: 'اگر می خواهی می توانی به من بپیوندی.' کتاب هم داشت.
V لبخند زد 'نه ، متشکرم. من خوبم.'
وی با نشان دادن بی گناهی هر دو دست را گرفت و گفت: 'فقط یک گزینه است.' 'من می دانم آنجا سرد است. او ابتدا آن میز را به من داد. '
وی دوباره لبخندی زد و دوباره به کتابش متعهد شد.
موسیقی دهه هشتاد در بالای سر پخش می شد و این سومین باری بود که روز V تحت آن قرار می گرفت ، موسیقی متن موسیقی دبیرستان هر کس در چهل سالگی. انگار ناگهان همه جا بود. او فکر کرد که نوستالژی جمعی آنها قابل شنیدن است. او رستوران را برای سلنا و شرابش اسکن کرد.
وی در دید محیطی خود مردی را در غرفه دید که دوباره به سمت او نگاه می کند. او از کیف خود قلم برداشت و به خواندن ادامه داد. بعد از لحظه ای ، او جمله ای را خط زد ، نه به این دلیل که او را مجذوب خود کرد بلکه برای اینکه متمرکز به نظر برسد. این ترفند قدیمی او هنگام صرف ناهار خوری بود و معمولاً جواب می داد.
سلنا با شراب خود ظاهر شد و گفت: 'ببخشید این خیلی طول کشید.'
'متشکرم!' او که نمی خواست سلنا فکر کند که او بی تاب است ، افزود: 'دیدن یک رستوران بسیار شلوغ بسیار خوب است.'
سلنا سرش را تکون داد ، سپس برگشت و از مرد غرفه ای پرسید که آیا به چیزی احتیاج دارد؟
وقتی سلنا رفته بود ، گفت: 'فضای زیادی وجود دارد.' 'اگر تصمیم خود را تغییر دهید ، پیشنهاد ارائه می شود.'
او خوش تیپ بود ، همان چیزی که دوستانش احتمالاً داغ می نامیدند ، هرچند که این کلمه هرگز از زبان او خارج نشده بود. درب ورودی باز شد و این بار هوای سرد بوی اگزوز را در خود داشت.
او گفت: 'مناسب خودت باش.' لحن او حاکی از این بود که او بی نیاز رنج می برد.
V جمله دیگری را زیر خط کشید.
آیا او بی نیاز رنج می برد؟ او صادقانه نمی دانست آیا او به او ضربه می زند یا نه و حتی احساس تعجب کرد که احمقانه است. او 47 ساله بود ، حتی پس از همه گیری همه گیر ، خوشبختانه ازدواج کرد. پناه دادن به تنهایی با شوهرش یک مطالعه در تضاد بوده است ، اما آنها موفق شده اند.
او برای شروع هر روز همه گیری شعارهای قرن شانزدهم را پخش می کرد. او جاز می خواست.
عصر او خبر را می خواست ؛ او اشتیاق به کتاب یا فیلم داشت.
او بیشتر ورزش کرد. آنها در اتاق غذاخوری تردمیل داشتند. او بیشتر نوشید.
او می توانست وزن خود را حفظ کند ، یا شاید حتی از دست بدهد. او مطمئناً به دست آورده بود.

در برهه ای ، او به همه والدین آموزش دهنده در خانه حسادت كرد. این یک پروژه مشترک خوب به نظر می رسید ، تا زمانی که انجام نشد.
او وقت خود را در شبکه های اجتماعی محدود کرد. او ... خوب ، او این کار را نکرد. شخصی مجبور بود اینترنت را برای فیلم هایی که باعث خنده و گریه در آن روزها می شود ، جستجو کند. این شغل او بود.
آنها حداقل ناراضی نبودند. اینها همه اختلافاتی بود که آنها یادداشت می کردند و درباره آنها بحث می کردند و حتی شوخی می کردند ، معمولاً در وقت صرف غذا ، که بهترین زمان جمع شدن آنها در آن روزها بود. اما ماه ها بعد او احساس کرد که چیزی تغییر کرده است. در رابطه آنها نیست او مطمئن بود که هنوز او را دوست دارد. اما به معنای خودش. شوهرش در موارد اضطراری شوهر تواناتر بود. هیچ سوالی وجود نداشت که او برنامه ای را تنظیم کند که به آنها در زنده ماندن کمک کند. اما او چیزهایی را پیدا کرده بود که به آنها یادآوری می کرد چرا آنها لازم بودند. او بیشتر از همه ویدیوها گریه می کرد و بیشتر می خندید. حالا او می خواست بیشتر اعتماد کند و شانس بزند. او می خواست همه جا مهربانی را ببیند.
موسیقی در رستوران به چیزی تغییر داد که V تشخیص نمی داد ، چند نت تکراری با ریتم ضربان دار.
او وضعیت را از دیدگاه مرد در نظر گرفت. او در غرفه خود برای دو نفر جا داشت. او سرد بود و در یک پیش نویس نشسته بود. او این را می دانست چون زودتر در موقعیت او قرار داشته است. آیا ممکن است به همین سادگی باشد؟ آیا ممکن است فقط این یک چیز کوچک ، مهربان باشد؟ راهی برای نشستن دو نفر در زمانی که می توانند نزدیک شوند زیرا اکنون همه می دانستند که چقدر احساس وحشت می کند وقتی شما نمی توانید؟ او می خواست این فقط همین باشد.
سلنا با آوردن غذای V گفت: 'داغ آمریکایی'.
بسیار خوب ، آقای Warm Booth ، V فکر کرد. او در واقع او را در ذهنش صدا می کرد. خیلی خوب. اجازه بدید ببینم.
وی گفت: 'می دانی' ، با صدای بلند به اندازه کافی برای جلب توجه مرد. 'غذای من در اینجا سریع سرد خواهد شد. شاید من آن صندلی را بگیرم. '
او گفت: 'خوب است.' 'لطفا.'
بلافاصله او خودش و غذای خود را به گوشه ای دیگر منتقل کرد در حالی که V به صورت مورب روبروی او قرار گرفت. او خودش را معرفی نکرد و همچنین V. این به نظر خوب نمی آمد. وی کتابش را باز کرد و یک لقمه پیتزا خورد. او مجبور شد با استفاده از انگشتان خود پنیر طولانی را بشکند ، و شاید به این دلیل که او با چاقو و چنگال غذا می خورد ، و کتابش به دامن او افتاد ، او به خاطر رفتارهای نامرتب خود با قوز شانه های خود و لبخند عذرخواهی کرد پنیر.
'خوب است؟' او درخواست کرد. 'کتاب خود؟'
وی متوجه شد و سرش را تکان داد و دهان خود را پاک کرد ، کمی دقیق تر از آنچه که به تنهایی انجام می داد.
او کتاب خودش را بالا برد ، اگرچه کت را برداشته بود تا او نتواند بگوید که این چیست. 'آن را در طی همه گیری آغاز کرد.'
وی گفت: 'من هم'
'آیا تو اینجا زندگی می کنی؟' او درخواست کرد.
'نه سفر کاری.'
سلنا به آنها نزدیک شد. 'همه چیز خوب؟' او پرسید ، به وضوح کنجکاو در مورد تغییر جدول V است.
وی گفت: 'بسیار خوب'. 'من فقط گرمتر شدم.'
سلنا سر تکان داد و برگشت تا میز اول را پاک کند ، سپس از آنها پرسید که آیا به چیز دیگری نیاز دارند یا نه.
'یک لیوان شراب دیگر؟' مرد به روشی کلی گفت که ممکن است شامل V باشد یا نباشد.
V مردد بود ، گیج.
او به سلنا گفت: 'این را دو کن' ، سپس با شانه ای که به عنوان سوال بالا آمده بود به وی نگاه کرد.
V لبخند زد او گفت: 'بله ، متشکرم.' 'اما' ، و او به سلنا برگشت ، 'مال من در چک من. ما فقط هستیم - '
سلنا گفت: 'یک میز مشترک است.' 'فهمیدم.'
مبادله ناجور بود؛ در بدترین حالت ، متانت اما اوضاع تازه شروع شده بود و مردم به یاد می آوردند که چگونه با هم باشند. V تصمیم گرفت که به او تردید کند. و وقتی شراب آمد ، لیوان خود را به طرف او بلند کرد و گفت: 'برای تقسیم یک میز'.
V نیز او را بزرگ کرد.
موسیقی ضربان دار عجیب همچنان ادامه داشت. تکه هایی از صدا نیز در آن وجود داشت ، گویی از یک رادیوی شکننده دور.
زمانی که سلنا درباره دسر س askedال کرد ، او با آنها به عنوان یک میز رفتار می کرد. 'آیا امروز عصر دسر خواهید خورد؟' او از آنها پرسید
V به او خیره شد ، اما سلنا فراموش شد. وقتی او سرش را تکان داد ، او نیز رد کرد.
سلنا دور شد تا به میز دیگری برود ، چهار زن در سن V که خنده آنها زودتر بلند بود اما اکنون بیدار بودند. یکی از آنها گریه می کرد. دیگری به سلنا اشاره کرده بود ، که کمر خم شد و بی سر و صدا با آنها صحبت کرد. بعدا دید که سلنا چند دستمال اضافی و سپس چهار دسر بیرون آورده است. او نمی توانست تصور کند چهار زن در آن سن چهار دسر سفارش دهند و تصمیم گرفت که حتماً در خانه بوده اند.
وقتی سلنا چک ها را آورد ، گفت: 'عجله ای نیست. هر زمان که شما دو نفر آماده باشید. '
V آه کشید.
مرد کتابش را بست. 'آیا می خواهید برای نوشیدنی جایی بروید؟'
V وانمود کرد که او را نشنیده است.
'کجا اقامت داری؟' او درخواست کرد.
سرش را تکان داد. 'اینجا.'
'آه آیا نرخ ها خوب است؟ '
V لبخند زد از روی عادت ، او مطمئن بود.
'در نزدیکی؟'
او به ساعت خود نگاه کرد ، هرچند می دانست ساعت چند است. 'من نمی خواهم به شما بگویم که کجا اقامت دارم.'
'خیلی خوب. خوب ، من در هتل آن گوشه هستم. نوار آنجا خوب است. '
'من ازدواج کرده ام.'
'من تعجب کردم. شما انگشتر نمی بندید. '
'برای شستن دست بهتر است.'
او گفت: 'درست است.' 'من هم همینطور.'
سلنا ظاهر شد. او کارت خود را به او داد و به انتهای غرفه سر خورد ، بنابراین او مستقیماً مقابل V بود.
'با کی بودی؟' او پرسید. همه این را پرسیدند.
'همسر و مادرشوهر من. بچه های ما. تو چطور؟'
'فقط شوهر من.'
آنها در سکوت نشستند. وی می دانست که او به او خیره شده است ، اما او نگاهش را به کتاب خود دوخته بود. دستانش را ضربدری کرد و به غرفه تکیه داد.
'چرا نظر خود را تغییر دادید و جای خود را گرفتید؟' او درخواست کرد.
'در واقع این یک آزمایش بود. ما شکست خوردیم. '
صدایی از پشت گلو بیرون آورد و رسیدش را بالن کرد. 'اگر دوباره نظر خود را تغییر دهید ، من در نوار گوشه ای خواهم بود.'
کاغذ را در انتهای میز زد و رفت.
هنگامی که سلنا با منو بازگشت ، V از او خواست که به جای دسر ، یک لیوان شراب دیگر بیاورد.
'دوست شما از بین رفته است؟' سلنا پرسید ، با شراب برگشت.
وی گفت: 'او دوست من نبود.' 'فقط یک صندلی بیرون از سرما. دیگر هیچ. '
سلنا ابروهایش را بالا انداخت. 'جهان آنقدر تغییر نکرده است.' او رسید جدید V را روی میز گذاشت. 'شما شب خود را خوب استراحت می دهید.'
وی تلفنش را از کیفش بیرون آورد. کسی را پیدا می کند که با او موافق باشد. او به یکی از دوستانش پیام داد ، اما دوست جواب داد: - شما میزها را جابجا کردید؟ به چی فکر می کردی؟
- اینکه در این عصر فاجعه و خشونت ما باید بتوانیم در نزدیکی یکدیگر بنشینیم بدون آنکه لزوماً معنایی داشته باشد؟
دوست او یک سری صورتهای خنده / گریان را پس فرستاد. سپس: - آیا کسی دارید که بتوانید با او بیرون بروید؟
-- چی؟
- اگر آقای Warm Booth در خارج به امید فرصتی دیگر باشد چه می کنید؟
-- مسخره است.
-- فقط مراقب باش. شما هرگز نمی دانید #MeToo را فراموش نکنید.
وی یک دقیقه به صفحه خیره شد ، و سپس چهره ای غمگین را فرستاد.
دوست او قلب بنفش را به عقب فرستاد ، نشانه آنها برای عشق و درک اما نیاز به رفتن است. اواخر همان جایی بود که بود و بچه هایش را می خواباند.
وی به شوهرش پیام داد. او تعداد شگفت انگیزی از س aboutالات را در مورد موقعیت دو میز و پیش نویس سرد پرسید ، اما در نهایت گفت که صندلی را به زنی که فقط غذا می خورد پیشنهاد نمی کند. او از او پرسید آیا نقشه ای کشیده است؟
- من فقط می خواستم مطمئن شوم که فهمیده ام!
او قلب قرمز فرستاد. سپس دیگری.
- وی ، حال شما خوب است؟ آیا نزدیک هتل خود هستید؟
جواب نداد او نمی دانست کلمات درست چیست و او از شکلک ها خوشش نمی آید. او احساس ساده لوحی و گناه می کرد و ناخوشایند بود.
در حالی که V شراب خود را تمام کرد ، وی کار سلنا را تماشا کرد. او در کار خود مهارت داشت - آرام ، کارآمد ، صبور. او هرگز از حرکت باز نایستاد. V فکر کرد که آیا او این سرعت را از طریق همه گیر نگه داشته است ، و غذا را برای رستوران تحویل می دهد. هنگامی که سلنا چهار طبقه را که زنان در آنجا بودند پاک کرد ، روسری را پیدا کرد که یکی از آنها پشت سر گذاشته بود ، یک انبوه نارنجی سوخته. V دیدم که او سرعت خود را کم می کند و درک می کند که چقدر نرم است قبل از اینکه آن را آرام و با احتیاط روی پشتی صندلی بکشید.
موسیقی دهه 80 دوباره شروع به کار کرد ، همه موسیقی بی صدا و ملودی بی امان. V برای پرداخت قبض خود پول نقد حساب کرد. سپس ایستاد ، وسایلش را جمع کرد و در حالی که از خانه خارج می شد ، با بالاتنه 4 چرخید. او روسری را گرفت و سلنا را یافت که در اواسط سفارش جدید بود.
وی گفت: 'داشته باشید' ، و مواد گران قیمت را به آغوش سلنا فرو برد. 'شما باید آن را داشته باشید.' فکر او مبهم بود ، اما احساس کرد که قوانین جدید برای زمان جدید باید از جایی شروع شود.
پنجم چرخید و در را نشانه گرفت ، کلیدهایش از انگشتانش عبور کرد ، برای هر مورد. این یک ترفند قدیمی بود که او سالها پیش برای احساس امنیت از آن استفاده کرده بود.
برای راه های بیشتر برای بهترین زندگی خود به علاوه همه چیز اپرا ، برای دریافت خبرنامه ما ثبت نام کنید!
این محتوا توسط شخص ثالث ایجاد و نگهداری می شود و برای کمک به کاربران در ارائه آدرس های ایمیل خود ، در این صفحه وارد می شود. شما می توانید اطلاعات بیشتر در مورد این و مطالب مشابه را در piano.io تبلیغات بیابید - ادامه مطلب را در زیر بخوانید