این یک داستان خانه جن زده است - اما نه نوعی که قبلاً خوانده اید
کتابها

نویسنده لوری مور یک بار گفت: 'یک داستان کوتاه یک عشق است ، یک رمان یک ازدواج است.' با شلوارک یکشنبه ، OprahMag.com شما را دعوت می کند تا با خواندن داستان های اصلی برخی از نویسندگان مورد علاقه ما ، به داستان عاشقانه خود با داستان کوتاه بپیوندید
نامزد نهایی جایزه کتاب ملی در سال 2019 ، اولین مجموعه داستان کالی فاجاردو-آنستین ، سابرینا و کورینا ، زندگی زنان بومی معاصر لاتین در غرب آمریکا را کشف کرد. داستان ها سرسبز ، بدون لعاب و نفس گیر هستند - مناسب منظره ای که بسیاری از آنها در آن قرار دارند.

برای مطالعه داستان های کوتاه و داستان های اصلی اینجا را کلیک کنید.
مضامین Oyeyolaدر 'مزرعه زرد' ، یک دانشجوی مقطع عکاسی به نام تاشا دعوت مرموزی را قبول می کند - که توسط یک استاد فرزانه و خوش تیپ به او پیشنهاد شده است - برای اقامت و کار در ال رانچو آماریلو ، یک خانه خلوت خلوت در دره سن لوئیس کلرادو. در آنجا ، او امیدوار است که بتواند با میراث بومی خود دوباره ارتباط برقرار کند ، اما آنچه برای واقعی بودن خیلی خوب به نظر می رسد ، این است.
یک احساس ترسناک و ترسناک نیمه اول این داستان را فرا گرفته است قبل از اینکه به یک وحشت کامل بپردازد. فاجاردو-آنستین در عین حال که افسانه ای ترسناک از بهره برداری را با هم می بافد ، به طرز ماهرانه ای شیارهای یک روایت خانه خالی از سکنه را نابود می کند.
'مزرعه زرد'
'اما آیا واقعاً خانه خالی از سکنه است؟' تاشا با خم شدن به یک میز کافه کرومی ، از درخشش فلزی که چشمانش را سبک می کند از آرتورو پرسید. آنها در بولدر ، یک پاسیوی متروک در خیابان مروارید بودند. او فقط چند روز به ملاقات رفته بود.
آرتورو گفت: 'این بود و یک خنده کوتاه را ترک کرد. او لباس عروسی خود را به تن نمی کرد و با پارچه های جین طراح و ترمه بازار خوش پوستان بود. 'من پاکسازی را یک زن محلی ، لوسیل مستاس انجام دادم. او به طور کامل توصیف کرد ، چگونه خانه روحیه های بی نظیری را حفظ می کند ، یک دختر بچه ، به گفته خودش ، خود را به من وصل کرده است. '
داستان های مرتبط


تاشا گفت: 'وحشتناک است.' 'من نمی دانم که آیا می توانم در یک خانه ارواح بمانم.'
وی گفت: 'اکنون فقط یک خانه قدیمی است.' 'همه ارواح از بین رفته اند.'
او یک کاپوچینو از یک فنجان سفید نوشید و لب بالایی خود را با کف دنباله گرفت. تاشا انگشت اشاره اش را در امتداد لب خودش زد. آرتورو پوزخندی زد و یک دستمال کاغذی را به دهان دندان های کاملاً روشن آغشته کرد. او بسیار جوانتر از پنجاه و دو ، حداکثر در اوایل دهه چهل ظاهر شد. تاشا فکر کرد باید کلمه ای برای احساس او وجود داشته باشد ، اما او بلافاصله تعداد زیادی را پیدا کرد و بنابراین کشیده.
او سپس با جدیت پرسید ، 'امن است ، درست است؟ من به تنهایی خوب می شوم؟ '
او به او گفت: 'نه فقط امن.' 'مقدس است مردم آنجا پایین هستند. خواهی دید.'
*
El Rancho Amarillo صدها هکتار ، مزارع بلند و تاریک را پوشانده است که با چراغ های ایوان دور و پشت درخشان گاوها ساخته شده است ، خانه ای خشتی مانند مروارید قهوه ای در مرکز خود لانه کرده است. خانه بیش از هفتاد سال ایستاده است ، آه می کشد و دیوارهای گل را به زمین گل آلود تر تغییر می دهد. این زمین در اصل به خانواده مادربزرگش تعلق داشت در حالی که خانه توسط پدربزرگ پدری آرتورو لوباتو ، فرانسیسكو تورس لوباتو ، آجرهای خشتی كه توسط دستان دو دختر كوچك او قالب ریزی شده بود ، طراحی شده بود. وقتی تاشا برای اولین بار این داستان را شنید ، احساس كرد كه خانه به نوعی توسط زنان آن قطعه قطعه ساخته شده است و از خود پرسید كه چرا آرتورو نامی از آنها نیاورده است.
وی پس از سخنرانی پروفسور آرتورو لوباتو ، رئیس معماری برجسته R.F. Morley ، در دانشگاه دانشگاه کرنل ، دعوت به دیدار ال رانچو آماریلو را پذیرفت.

تاشا دانشجوی سال اول MFA در دانشگاه کلرادو بود و در رشته عکاسی و روایت های چند حالته تحصیل می کرد. حداقل در یک بحث هنری خارج از رشته خود شرکت کنید ، ایده خود را در برنامه درسی نمایندگی عکس بیان کرد. او علاقه ای به معماری نداشت ، اما این صحبت ها متناسب با برنامه روز پنجشنبه او بود و در آن صبح آرام بهار ، هنگامی که آرتورو لوباتو در آن سالن تماشاخانه کوچک سیاه رنگ روی صحنه رفت و ایستاده با یک گلدان بالای جیب فشرده ایستاده بود ، تاشا از دیدن او خوش تیپ تعجب کرد. وی در مورد معماری بومی و اهمیت تاریخی ساختمان با زمین صحبت کرد و خاطرنشان کرد که کارهای نظری او عمیقا تحت تأثیر کودکی او در دره ای جدا شده از کوه های آلپ در جنوب کلرادو ، بخشی از ایالت که قبلاً مکزیک بوده است. تاشا انگشتان خود را در امتداد شلوار جین خود پاک کرد تا اینکه ، با حلیم ، دست خود را بلند کرد و مایل بود درباره این دره اطلاعات بیشتری کسب کند.
آرتورو به سرعت گفت: 'سان لوئیس'.
'فقط ، مادربزرگ خودم در آنجا متولد شده است. شهری به نام ساگواریتا ».
'آه ،' او گفت ، 'تو یک مانیتا هستی.'
پس از آن ، دانش آموزان از پله های سالن تماشاخانه پایین آمدند ، آنها در توده کوله پشتی عجله کردند ، تاسا در هنگام احساس یک شوک در میان آنها قرار گرفت - یک دست به دور مچ دست خود ، رطوبت لمس ، انگشتر عروسی طلایی ، بند ساعت چرمی قهوه ای و آن ناخن های سفید که مردم اغلب می گفتند نشانه برخی از کمبودها است.
'من دوست دارم در مورد سوابق شما اطلاعاتی کسب کنم.' آرتورو بود ، زنده. 'قهوه بخوریم؟'
تاشا نگاهی به بالا دوخت و چشمانش را در نیمه ریمل مژه و ابرو پنهان نگه داشت. 'اکنون؟'
آرتورو نوشیدنی هایشان را سفارش داد ، پول پرداخت کرد و صندلی های خود را انتخاب کرد - بیرون ، به دور از دیگران ، شکوفه های گیلاس از هوا می وزید. او در حال مطالعه چه بود؟ آیا او می تواند کار او را ببیند؟ چه خوب برای جزئیات. او باید از پیچک ها استفاده می کرد ، تاشا در حالی که لبخند می زد ، نگاهش را پایین انداخت و گرمی را در توجه او احساس کرد. آنها در حالی که غروب آبی بنفش به جاده آجری نفوذ می کرد مدت زیادی در پاسیو ماندند. تاشا در عکس های آیفون خود به دنبال یک محراب Día de los Muertos ، گل همیشه بهار کاغذی و کفش کودک برنجی ، تاسیساتی در کف سیمان یک گالری دنور به نام Redline بود. او سرانجام گفت: 'برای مادربزرگم لوئیزا' ، صفحه خود را به آرتورو نشان داد و به جلو خم شد. 'او در دهه 1960 از دره سن لوئیس خارج شد.'
آرتورو طعنه زد: 'ما می توانیم پسر عمو باشیم.' 'اما من به هیچ Espinosas ربطی ندارم. نه اینکه حداقل از آن اطلاع داشته باشم. ' صندلی خود را نزدیک اسکوتر کرد. بوی کاج می داد. 'آیا شما در مورد دره چیز زیادی می دانید؟'
تاشا از نوعی شرم بالا انداخت. هنگامی که مادربزرگش هنوز زنده بود ، دچار آمفیزم و لهجه قدیمی اسپانیایی کلرادوی جنوبی شد ، و درک درک داستانهایش از منطقه رویایی جنوب را برای تاشا دشوار کرد. او گفت: 'واقعاً نه.' 'اما من می خواستم بازدید کنم.'
سپس دعوت آرتورو ارائه شد ، گویی در انتظار احضار آن است. وی پیشنهاد داد: 'خواهید دید که از کجا آمده اید.' 'یا حداقل برخی از شما.'
*
'مثل عقب نشینی؟' بعداً همان هفته بهترین دوستش شانتل گفته بود که به خاطر میموس های صبحانه در رستورانی به نام Quartz ، در دنور. شانتل یک هماهنگ کننده در یک سازمان غیرانتفاعی جوانان در Westside بود. صدایی بلند و خشن داشت و همیشه سیاه پوش بود. پیش از این آنها کوه تیبل را که هنوز از شب قبل مست بودند ، پیاده روی کرده بودند و در طول مسیر علف های هرز می کشیدند. تاشا از سنگ های آتشفشانی و گل های وحشی عکس گرفته بود. در حالی که بازوهایش را در آستین های نئون قرار گرفته بود ، در حالی که در حالی که دست هایش را در آستین های نئون قرار گرفته بود ، کشیده بود و از طریق یک حجاب دود آلود به آسمان دنور خیره شده بود.
'یا او سعی دارد شما را فریب دهد؟' شانتل ناگهانی گفت.
تاشا به کف کثیف رستوران نگاه کرد. 'بی ادب'
'آیا شما می خواهید؟'
او چهره ای ساخته ، جرم اغراق آمیز. 'او فروخت.'
شانتل گفت: 'و متاهل.' 'و رئیس برخی از بخشهای فانتزی. چه احمقی. ' او آخرین نوشیدنی زرد و شفاف خود را گلوله کرد ، شامپاین بیشتر از آب پرتقال بود ، و مژه های مروارید مانند رتیل خود را روی گونه های کک و مک زد. 'آیا کسی دیگر آنجا خواهد بود؟ اراده او آنجا باش؟'
تاشا با قاطعیت گفت: 'نه'. 'من تنها خواهم بود خوبه. فقط چند روز.'
'این مرتیکه لعنتی کیه دیگه؟ جادوگر شهر از؟'
*
او در تاریکی وارد شد ، کمری قرمز خود را در درایو خاکی پارک کرد و صندوق عقب را محکم کوبید. تاشا چمدان سخت پوستی خود را روی زمین لجن کشیده و با سستی ، انگار که زمین به بالا رسیده و مچ پا را گرفته است. تاشا در پشت کمرنگ ، به پشت به زمینی به ظاهر بی پایان ، تاسا با یک چوب سفید بلند گل و لای کیکی را از کف کفش های کتانی مشکی رنگش ریخت. عالی بود ، او گفت وارد خانه شد و چراغ ها را ورق زد. لجن از کفش به دستانش و از روی ساق هایش پهن شده بود. او سرما کثیف بود ، و مزرعه زرد ، همانطور که او آن را صدا زد ، به طرز استوایی ساکت بود ، بوی خاک و ذغال می داد.
همه اینها - اتاق اصلی طولانی با اجاق گاز چدنی ، سینک ظرفشویی دیواری با رشته ای از چراغ های چشمک زن ، و آن اتاق های خواب عقب و بی طرف که در دو طرف آن قرار داشتند. به نظر می رسید همه چیز در شب ، تنها ، بدون زندگی غبار آلود است. این مبلمان ترکیبی عجیب از صندلی های چوبی دهه 1960 و فرشهای West Elm با الهام از جنوب غربی بود. یک دستگاه ضبط ، قفسه های کتاب های قدیمی و پوسترهای Chicano Power نصب و قاب شده از دهه 1970 وجود داشت. تنها هنر اصیل یک چشم خدا مثلثی بود که در نخهای سبز و آبی بافته شده بود. چشم خدا مادربزرگ لوئیزا یک بار گفته بود ، چشم به مرده نگاه می کند.
آن شب ، بعد از دو لیوان دم زرد و نصف مفصل مشترک با عنوان سیاه چاله ، تاشا در رختخواب قرار گرفت و عکسی را در اینستاگرام منتشر کرد. این جاده شهری بود که او در آن رانندگی کرده بود ، درختان پنبه تار و مبهم بودند ، چراغهای جلو از سنگهای مختلف ، یک راه خاکی طولانی ، خلوت و تاریک بود. تاشا تصویر را اشباع کرد و آن را زیرنویس کرد ، مخمل آبی ، و او تعجب نکرد وقتی آرتورو به زودی پیام داد.
رسیدی
خوب است & hellip؛ تا حالا. :)
خوب تو سزاوار خوبی btw ، دوباره متشکرم
برای چی؟
دیشب ، موضوع خیره کننده من
تاشا با یادآوری عکس برنده شد. صورتش را بریده بود و این باید چیزی حساب شود. او از او خواسته بود ، درخواست را به متن وارد كرد ، انگار كه در مورد آب و هوا سiringال می كرد. این یکی قدیمی بود ، بدون لباس و برای خودش از روی ملحفه های گل گرفته شده بود ، اما تاشا دروغ گفت ، به آرتورو گفت - فقط برای. شما. بی خیال ، او ضربه زد تا آخرین پیامش را دوست داشته باشد. تاشا اکنون بالا بود ، با علفهای هرز دوباره کالیبره شد. او تلفنش را روی لحاف وصله پرتاب کرد و سپس چراغ را خاموش کرد ، تاریکی سنگین ، غنی ، انگار که زیر زمین خوابیده است.
*
تاشا نیکول اسپینوسا اسپنسر افسرده بود ، اما همیشه اینطور نبود. گاهی اوقات احساس می شد که کل جهان توسط یک جریان مهربان تأمین می شود و از آسمان به زمین می رود و به رگهای هر شخص می رود. این بهتر از مستی یا سنگسار بودن بود و فقط گاهی اوقات با جنسیت مطابقت داشت. اما این لحظات نادر بود ، و برای مدت طولانی ، تاشا سخت گیر بود. دو سال بین کالج و تحصیلات تکمیلی ، تاشا برای یک شرکت نوپای فنی کار می کرد و فضای تبلیغاتی را به شرکت های املاک و مستغلات می فروخت در حالی که در یک اتاقک در اتاق ناخوشایند 5 نشسته بود.هفتمکف شیشه و فولاد بسیار بلند ، مشرف به موزه هنرهای معاصر دنور. روزی که تاسا از کار برکنار شد ، او کنار پنجره ایستاده بود و خنکی منظره ای که بر روی پوستش جاری بود ، هنگامی که ناظر او ، یک زن سفید پوست از ایندیانا یا اوهایو بود ، خواست که با او خصوصی صحبت کند.
داستان های مرتبط


44 کتاب برای خواندن نویسندگان سیاه
قبل از اینکه برگردد و نفس خود را از شیشه غافل کرد ، تاشا گفته بود: 'آیا آن مجسمه را دوست داری.' 'یکی خارج از موزه ، خنجر قلب است؟ کمی کارتونی ، ها؟ '
او فقط بیست و شش سال داشت ، اما از مرگ ، تعجب نهایی آن تعجب كرد. در طول مدت فعالیت خود ، تاشا از برنامه های همسریابی استفاده کرد. او به خوبی عکاسی کرد ، لبهایش به طور طبیعی چاق و چشمانش حوضچه های غمگین غمگین بود. مسابقات زیاد بود. تاشا مست شد و با مردانی ملاقات کرد که اخیراً به دنور نقل مکان کرده بودند و از دارایی نسلی خود در آپارتمان های زیر شیروانی زندگی می کردند. آنها بوی صابونهای مشکی ، اتومبیل های جدید ، برف فلزی و مشروبات الکلی گران را می دادند. یک نفر او را در حین رابطه جنسی له کرد ، در حالی که تمام وزنش روی بدنش بود ، مردی بلند قد و بیش از شش پا. او پاشیده بود و نفس نفس می زد و لحظه ای فکر کرد که آیا مرگ چنین حسی دارد.
*
'چطور تا الان دوست داری؟' آرتورو از صوتی Facetime پرسید.
'هیچ سرویس تلفن همراه عجیب نیست ، اما خدا را شکر برای Wi-Fi'. تاشا کنار اجاق ایستاد و تخم مرغ ها را با نمک و فلفل مخلوط کرد و قهوه اش را سیاه جرعه جرعه ای نوشید. ال رانچو آماریلو هوا با پنجره های باز بود ، پرده های محض نسیمی با رایحه مریم گلی تنفس می کرد. گلهای آفتابگردان مزارع اطراف را پتو انداختند و تاشا تصور کرد در زیر گلبرگهای آفتابی خود چرت زده است.
وی پس از مدتی گفت: 'خانه انرژی خوبی دارد.'
'هیچ روحیه ای شب شما را ملاقات می کند؟'
تاشا خندید و شعله اجاق را پایین آورد. 'خوشبختانه ، نه. هر چند رویای عجیبی دیدم. '
'اوه آره؟'
او گفت: 'بله ،' تخم مرغ های خود را روی یک ظرف سفید جمع کرد. 'خواب دیدم جغدی از پنجره اتاق خواب به من نگاه می کند.'
'شاید این یک رویا نبود.' آرتورو طعنه زد. 'شاید واقعی بود.'
او خندید: 'نه'. 'چون معلق بود.' تاشا صبحانه خود را روی میز سرو بلند قرار داد. 'مثل مرغ مگس خوار.'
آرتورو پرسید که چگونه رویا به پایان رسید ، و تاشا می دانست که به هر حال او کاملاً گوش نمی دهد.
'این عجیب ترین چیز بود. خانه پرده ها را بست ، فقط پرده های خود را ببندد. '
*
بعد از ظهر تاسا با ماشین به داخل شهر رفت. چهار مایل آن طرف جاده کشور از طریق ردیف های کاهو و گندم در زمین های کشاورزی و چیز دیگری. جو. او مزارع ، انبارهای رها شده و خانه های مدرسه خشتی ، خطوط آبی شیار دار آکویاها ، آن خندق های آبیاری مستعمرات سابق اسپانیا را مطالعه کرد. او فکر کرد بعداً برگردد و عکس بگیرد. هر خانه مزرعه کیلومترها با خانه دیگر فاصله داشت و تاشا تصور نمی کرد با فضای زیادی زندگی کند ، یادآوری گیج کننده ای از پیامد. او هنگام عبور از قدیمی ترین کلیسای کلرادو ، بانوی ما گوادالوپه ، با درهای روشن اسپانیایی و برج های آجری مضاعف ، یک مجسمه سنگ مرمر لا ویرجن در مرکز آن ، در مورد مادربزرگ لوئیزا خود متعجب بود. دختران زیادی بودند که من می شناختم ، او یک بار گفت ، سوراخ تراکئوستومی در گلو را با انگشت اشاره راست خود پوشاند ، زمین که راهی برای به دام انداختن داشت.
تاشا در خانه سبز به پایان رسید ، چشمه های آبگرم درون یک آشیانه فلزی واقع در پایه تپه های شنی بزرگ ، مشرف به پارک ملی چشمگیر. او بعنوان یک دختر کوچک در حین حقه ، از همسر بی نام لوت آگاه شد و تاشا تصور کرد تپه های شنی عظیم توده های نمکی هستند که به آسمان آبی تمیز هستند. او با بیکینی پرنعمت سیاه و سفید از طریق استخرهای غنی از مواد معدنی شنا کرد ، در انتهای چشمه ها برای هوا آمد و سر خود را بر روی دستان خود بر روی تاقچه سنگ قرار داد. چندین استخر با دما و اندازه های مختلف وجود داشت. شلوغ بود او تصور می کرد ، مردم محلی و برخی از خانواده های سفیدپوست جهانگرد در سفرهای جاده ای پارک ملی هستند. براق کننده های خال کوبی های باستانی در بین کک و مک ها خاموش و چشمک می زد. تاشا تعجب کرد که آیا به نظر نمی رسد که به جای یک زن ، به خصوص به عنوان یک زن ، بی جا باشد. او کوچک و قابل توجه بود ، و بیشتر همه افراد دیگر شریک یا گروه بودند.
'تاشا نیکول اسپینوسا اسپنسر افسرده بود ، اما همیشه اینطور نبود.'
چشمه های آب گرم با چراغ های نئون و گیاهان نیمه گرمسیری ، یک بار تیکی با شراب جعبه ای و آبجو و 2 دلار U-Call-Its تزئین شده بودند. تاشا روی صندلی ساحلی بافته شده دراز کشید و کتابهایی را که از کتابخانه مزرعه آورده بود الک کرد. اولی بود دره San Luis: ارواح ، افسانه ها و بشقاب پرنده ها s ، یک جلد شومیز دهه 1990 است که در ترکیبی از اصطلاحات اصیل اسپانیایی و دانشگاهی جنوب کلرادو نوشته شده است. تاشا قبل از اینکه وارد کتاب دیگری شود ، از طریق مقدمه این کار را انجام داد. او با دیدن آن در قفسه خندیده بود. دکتر سئوس ، لوراکس، و جلد بلافاصله زمانی را یادآوری کرد که او اغلب سعی در یادآوری داشت ، ذهن او را پر از تصاویر و صداهای گذشته کرد. تاشا به خاطرات علاقه مند بود و دره احساس آشنایی می کرد ، گرچه قبلاً هرگز آنجا را نگذرانده بود. شاید اگر صدها سال مردم در جایی بوده اند ، آن مکان و خاطراتش بخشی از آنها است.
صدای مردانه تندی گفت: 'من کارهای بعدی او را ترجیح می دهم.' او در برابر گاراژ ، بدون پیراهن و خندان ، ساختاری زیبا با تنه های شنای قرمز ایستاد. او یک قوطی Tecate را با لکه هایی از تفاله آهک در شستش نگه داشت.
تاشا کتاب باز را روی شکم خود قرار داد و احساس می کرد در حالی که بیکینی بود با یک غریبه صحبت می کرد. او گفت: 'یک طرفدار واقعی.'
مرد گفت: 'جهنم بله' ، و خودش را در استخر قبل از پاهای تاشا پایین انداخت. او حالا به پاهایش هم سطح بود. تاشا فکر کرد که او به اندازه کافی نزدیک بود که می تواند از آب دراز کند و مچ پا را لمس کند.
'دره احساس آشنایی می کرد ، گرچه او قبلا هرگز آنجا را نگذرانده بود.'
' اوه ، مکانهایی که خواهید رفت . یک کلاسیک ، 'او گفت. 'هدیه ای عالی برای quinceañera ، فارغ التحصیلی ها ، مراسم تشییع جنازه.'
تاشا خندید و صاف نشست ، پاهایش را به هم جمع كرد و كتاب را از پشت لای خود قرار داد. 'کاملاً محدوده'
'این یک چرخه زندگی است ، عزیزم.' او خندید و صورتش را زیر آب فرو برد ، در لرزه ای از امواج بالا آمد ، لبخند چشمگیرش برق زد ، موهای سیاهش آبی براق بود.
او به او گفت نام او ماركوس كوئینتانا است و او یك مكانیك گازوئیل در نزدیكی آلاموسا ، متولد كاپولین است. وی گفت: 'تو دختر شهر هستی.' 'من مانیکور شما را می بینم. آن را دریافت کنید. '
تاشا وانمود کرد که او را نادیده می گیرد و دوباره به داخل کتابش می رود و میان صفحه ها پوزخند می زند.
'شما می دانید ،' ماركوس از آب گفت: 'من نمی خواستم به شما بگویم كه در آخر چه اتفاقی می افتد ، اما شنیدم كه او برای درختان صحبت می كند.'
تاشا از کتابش نگاه کرد. او خندید. 'مثل اینکه آنها نمی توانند خودشان صحبت کنند.'
ماركوس گفت: 'دقیقاً.' 'به همین دلیل من می خواهم شما با من به تیکی بار بیایید.'
تاشا چشمهایش را چرخاند. او از منظورش پرسید.
'به آن بانوی خوب بگویید چه چیزی دوست دارید بنوشید.'
*
سیلورادو سیاه و سفید او هنگام غروب آفتاب در امتداد بزرگراه دو خطه طناب کشی کرد. تاشا ماركوس را در كمری خود دنبال كرد ، پنجره ها پایین بود و گرمای شب عطر معطر یونجه از میان موهایش عبور می كرد. او به رادیو ، موسیقی کانتری ، آهنگ های قدیمی ریحانا ، تکه هایی از صدای دوردست گوش می داد که در مورد گرگ ها در کلرادو و سپس چیزی در مورد گوسفند بحث می کردند. مسخره - مضحک. کاری که او انجام می داد منطقی نبود ، اما مهم نبود چون تابستان بود و دیر بود اما هنوز روشن بود و همه چیز در مقابل مزارع سبز زیبا و باز بود.
آنها به داخل شهر کشیده شدند ، نواری به نام بلوک شکسته با علامت قرمز ، یک اسب ایستاده بر روی ماساژ مشخص شده در چراغ های لامپ ، بسیاری تاریک شدند. این شهر یک جاده واحد با یک دفتر پست ، یک کتابخانه کوچک ، یک غذاخوری ، چند میله پراکنده و آرایشگاه بود. پارکینگ تقریباً خالی یک شب مایل به خاکستری بود و یک تابلوی قدیمی کارواش ، به شکل ابر فلزی آبی رنگ ، بر روی آنها معلق بود و در باد خشک جیر جیر می کرد. حالا خورشید کاملا غروب کرده بود. او گفته بود كه آنها با هم در برابر تخت وانت ماركوس ایستاده بودند ، مارلبورو ردز را سیگار می كشیدند و از قمقمه اش جرعه می كشیدند. تاشا سرش را به عقب انداخت و گرمای مایع را از گلویش و داخل شکمش قورت داد. او لبهای خود را لیسید ، احساس شادی و سکسی بیشتری کرد که در آنجا به پارکینگ نگاه می کند ، به عنوان یک کلیسا ساکت است ، تاشا تعجب کرد که چرا همیشه نمی تواند اینگونه احساس کند.
او گفت ، 'متشکرم که با من آمدی'. 'فکر نمی کردم شما بخواهید اینقدر به شهر برانید.'
'محوطه های پایکوبی قدیمی من. علاوه بر این ، 'او گفت ، و دست خود را در بالای تاشا قرار داد. آن هجوم الکتریکی بین آنها حرکت کرد و خود را در مرکز تاشا مستقر کرد. 'به این شب نگاه کن. من این شب را برای همیشه رانندگی می کردم. آرام ، 'او گفت. او گفت: 'خوب است.'
یک گرندپری نقره ای سپس وارد پارکینگ شد. آن را در یک دایره وسیع ، پنجره ها به پایین رانندگی کرد ، و برای لحظه ای تاشا نگاه یک دختر کوچک را در صندلی جلو گرفت. موهای تیره او با فضای داخلی مخلوط شد و چشمان شبح مانند او تاشا را دنبال کرد تا اینکه ماشین به بزرگراه برگشت و در تاریکی از عقب عقب رفت. ماركوس آنچه را كه از سیگارش باقی مانده بود پس از آنها در قوس سوختن پرتاب كرد. او دستان تاشا را در دست او گرفت ، و معبد سمت چپ او را بوسید ، بزاق او بیش از حد سرد بود و وقتی بزند داخل بزاق ، به سرعت به سمت میله حرکت می کند.
وی گفت: 'هرچه دوست داری ،' و تاشا با انگشتان انگشت خود را به سمت میله چوبی قدیمی راند ، آینه عقب در اطراف سوراخ گلوله قرار گرفت. در جک بوکس ، 'Cortez the Killer' نیل یانگ در زیر صدای پراکنده ورزشی تلویزیون های دور بازی می کرد.
'چه تکیلا' چیک زد. 'یک دوتایی با کک.'
اول ، قرمز غرفه های وینیل ، فرش ، دیوارهای آینه کاری شده ، بطری های اسکاچ ، دکوراسیون ، غرفه حمام ، غرق ها ، درب عقب ، درب ورودی ، صندلی های وانت ، تشک های روی زمین ، خطوطی که او تصور می کرد جاده خاکی ، داخل پلکهایش در برابر نور اتاق خواب. & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip ؛. سپس سفید. Amarillo ، دیواره های خاکی مزرعه ، بوی خاک ، دندان در شب ، زیر پیراهن ، بوکسورها ، درخشش صلیب نقره به دور گردن او ، چگونه به جلو و عقب حرکت می کند ... وقتی که او به داخل و خارج حرکت می کرد؟ و سپس تاریکی وجود داشت ، & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip ؛. سیاه ، احساس خوابیدن با هیچ کس & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ .. & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ تنهایی & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ او از میان ملحفه ها عبور کرد و نوک انگشتانش خشت خنک شده & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛.
دیوارها & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ ؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ ؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ ..
& hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛
.. & hellip؛ .. & hellip؛ .خاموش ، زمین گیر ، & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ ؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛
که دنیا به طرف خود نمی چرخد و خودش را در درون نیستی & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ & hellip؛ قرار می دهد.
لطفاً ، او برای هیچ کس ناله کرد و فکر کرد که نه گفتن را به یاد آورده است.
*
'آیا می دانید افرادی هستند که سیاه نمی کنند؟' شانتل یک بار به او در یک بار لودو به نام Giggling Grizzly گفته بود. آنها پنجشنبه بودن را جشن می گرفتند. آنها تازه بیست و یک ساله بودند. 'مثل اینکه آنها می نوشند و هرگز پشیمان نمی شوند.'
تاشا با تعجب واقعی گفته بود: 'باید خوب باشد.' 'این نهایت ژن های خوب است.'
'من می دانم ، درست است؟ در حالی که مست هستم خیلی اتفاقات بد می افتد جواهراتم را از دست می دهم ، تمام پولم را خرج می کنم ، شماره خودم را به هر کسی می دهم. '
تاشا گفت: 'آره.' ' همه در حالی که من می نوشم ، اتفاقات بد رخ می دهد. '
'اما منظورم این است که من ترک نخواهم کرد.'
شانتل خندید. هر دو کردند. آنها خندیدند تا اینکه اشک چشمهای تاشا گریست.
*
تاشا ساعت پنج صبح بیدار شد - هنوز مست و هنوز تاریک ، انگار که وارد یک شب بی پایان شده است. او فقط یک تی شرت پوشیده بود ، و آن را به عقب و داخل آن بود. او از یافتن استفراغ سرد در کنار توالت متعجب و منزجر شد. حتی مال خودش بود؟ درب ورودی قفل نشده بود و به نظر می رسید دیوارهای خشتی از او ناامید شده اند و او را به عنوان دختر شکسته خانه ترحم می کنند.
داستان های مرتبط


در رختخواب ، تاشا لحاف وصله را روی سرش کشید و از خانه پنهان شد. او بیشتر شب را به یاد نمی آورد. اما بدن او درد گرفت ، پاها ، شکم ، دهان و سینه هایش ، همه چیز لطیف بود ، آسیب دیده بود - اینگونه بود که تاشا می دانست که او رابطه جنسی برقرار کرده است. او برای برنامه B باید بیش از یک ساعت به Alamosa رانندگی کند و برای آزمایش باید وقت بگیرد. تاشا در آن زمان فکر کرد که با کلینیک زنان دانشگاه تماس بگیرد ، اما مدتی بود ، چند ماه پیش ، هنگامی که او برای آخر هفته به دنور رفت و آمد داشت با یک دوست پسر قدیمی خوابید. وقتی تاشا هفته ها از وی ملاقات کرد ، آزمایش کلامیدیا مثبت شد. شانتل گفته بود: 'مسئله بزرگی نیست.' 'این به معنای واقعی کلمه آنتی بیوتیک است.' اما پرستار از طریق تلفن به تاسا چیزی گفته بود که باعث شد او تمایل به مرگ داشته باشد: «نیازی به این اتفاق نیست. شما می توانید از بدن خود بهتر مراقبت کنید. آیا شما در تحصیلات تکمیلی تحصیل نمی کنید؟ '
تاشا با کشیدن مفصلی ، پرده های گرد و خاکی کشیده شده و نور روز فیلتر شده را روی صورت متورم دردناک نشان داد. بعد از مدتی ، او به سمت سینک آشپزخانه لرزید و از دستهای حجامتش آب نوشید ، مایع روی لب پایینش و روی گردنش ریخت. او بیش از حد تایلنول مصرف کرد ، اما به هر حال همه چیز بالا آمد و تاشا با حالت تهوع و درد در آنجا دراز کشید و نام او را در فیس بوک ، اینستاگرام ، توییتر ، گوگل جستجو می کرد. هیچ چیزی. جعلی ، و این درست در خدمت او بود. او در این باره گریه کرد ، اشک ریخت ، ملافه و بالش را خیس کرد.
بعد از مدتی ، تاشا آرتورو را با استفاده از صوتی Facetime امتحان کرد.
او وقتی جواب داد گفت: 'الان نمی توانم صحبت كنم.'
تاشا نفس کشید. بی صدا گریه کرد. 'من فقط-.'
وی گفت: 'اکنون نیست.' 'من با خانواده ام هستم.'
سپس تلفن را قطع کرد و تاشا کلافه از خجالت به رختخواب برگشت و آرزو کرد کاش بتواند خودش فرار کند. داری شوخی میکنی؟ شانتل سالها قبل گفته بود. آنها در یک ناهارخوری کوچک در Northside مشغول صبحانه بودند و هیچ کدام اشتها نداشتند. تخمهای زرد و نان تست قهوه ای روی بشقابهای پلاستیکی قرار گرفتند. تاشا ، یک کلمه برای آنچه او انجام داد وجود دارد. اما تاشا سرش را تکان داد. پاره شد و به قهوه اش چکه کرد. نه ، او گفت ، این متفاوت بود. شرم باعث شد او آن زمان هم بخوابد.
تاشا ساعاتی بعد بیدار شد ، روزی که تمام شد. اتومبیل او ، او فهمید ، هنوز در Broken Bluff است ، و بنابراین با روش ، با درد ، خودش را برای یک پیاده روی طولانی لباس پوشید.
*
جاده شهرستان و نرده های سیم خاردار مانند کف دست کویر را پوشانده است. کف دره مرتفع و گسترده بود ، با قله های برفی دوردست و مشهای آبی هم مرز بود. در افق ، جایی که دید هوا به هوا تبدیل شد ، یک وانت سفید هاله ای از گرد و غبار را به هم زد ، گویی آسمان در میانه راه تصمیم به باریدن خاک گرفت. تاشا از کنار چند خانه مزرعه خشت ، درختان پنبه در امتداد خندق ها ، بدن لغزنده و تاریک یک مار گاو که به داخل چمن ها می رود عبور کرد. او با ظاهری محکم راهپیمایی کرد ، صورتش گره ای از پشتکار داشت ، چشمان تیره اش را در یک چشمی نگاه داشت و دهانش را در یک خط عرق ثابت نگه داشت. او سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند ، بارها و بارها افکار خود را به جاده خاکی منتقل کرد. سرانجام یک پرنده مرده ، یک جغد کودک در جاده کشیده شد و در بالهای نوزاد به شکل صلیبی قرار گرفت. تاشا ایستاد و به سمت چند صندوق پستی برگشت. او با بازوی چپ خود به ستون خم شد و در بین چمن ها استفراغ کرد.
جاده بی نهایت احساس می شد ، یک مسیر خاکی روان ، برای روز آخر خیلی گرم است. تاشا فکر کرد که به عقب برگردد ، صبح روز بعد دوباره شروع کرد ، اما او خود را مجبور به ادامه راه کرد. او می توانست این کار را انجام دهد او قبلاً بیشتر راه رفته بود. سال دوم دبیرستان ، مادر تاشا او را به ملاقات متخصص پوست در حومه شهر منتقل کرده بود. تاشا به طور تصادفی کلیدها را در مینی ون مادرش قفل کرد. او در پارکینگ فریاد زد تاشا ، به او گفت که همیشه حواسش پرت است ، همیشه تنبل است. سپس تاشا گریه کرد. او احساس بی ارزشی می کرد ، راهی که اغلب احساس می کرد. وقتی مادرش به داخل منتظر قفل ساز رفت ، تاشا راه رفتن به خانه را آغاز کرد. او مسافت را چند مایل دست کم گرفته بود و در کنار 72 قدم زددومخیابان برای ساعتهایی که احساس می کنید. تاریک شد ماشین ها بوق می زدند و مردان از پنجره های خود توهین و زباله می انداختند. آنها فریاد زدند شلخته و عوضی ، کسی حتی فریاد می کشید. تاشا از ترس اینکه از داخل تخت کامیون کشیده شود ، متناوباً می دوید. وقتی او به خانه رسید ، گذشته از وقت شام ، درد و لرز ، مادرش به او سیلی زد. چه مشکلی داشت؟ آیا او می خواست مورد تجاوز قرار گیرد؟
او گفت: 'تو می توانستی من را تحویل بگیری.' 'تو حتی سعی نکردی من را پیدا کنی.'
*
خانه ها شروع به گروه بندی کردند ، سه یا چهار تریلر در یک قطعه پر از تایر. یک برج آب بر فراز درختان مرتفع ظاهر شد و خیابان اصلی در معرض دید بود. تاشا با انتهای تی شرت مشکی اش ، صورت عرق کرده اش را پاک کرد. او به مادربزرگش فکر کرد ، در نزدیکی دنور دفن شد ، و فکر کرد آیا او مانند یک دختر کوچک به مدرسه رفته است ، و روی جاده های خاکی زیگزاگ زده ، به بیابان فرو رفته ، از بزرگراه های اصلی جهان پنهان شده است.
تکه های شب هنگام راه رفتن به تاسا رسیدند. آنها کنار هم نشستند و کنار میز بلند سرو آشپزخانه نشستند. آنها سیگار می کشیدند و در تاریکی به گاوها مشرف بودند. گروه کر از ماه. این نبود که بد ، او سعی کرد به خودش بگوید او ترجیح می داد که حضور داشته باشد ، همین. تاشا سپس گریه کرد و به جلو خم شد و دستانش را از روی رانهایش مجبور کرد. او خود را آماده بیماری کرد ، اما دیگر چیزی برای قلقلک باقی نمانده بود. خیلی بالاتر از او در آسمان ، شاهین هایی که در پرواز کج شده اند و آفتابگردان ها ، در تمام مزارع پاشیده اند ، سرهای طلایی خود را پایین انداختند ، انگار که اصلاً چیزی نمی دیدند.
داستان های مرتبط


آنها سپس در سکوت با کفش های کتانی روی زمین قرار گرفتند. یک گروه کامل لباس سفید پوشیده است. آنها از پشت تشا آمدند و تصاویری از مریم مقدس را که روی چوبهای بلند چوبی پهن شده بود ، حمل می کردند. آنها همه سنین ، کودک ، پدربزرگ و مادربزرگ ، جوانان با انگشتان بدون حلقه بودند. تاشا قد بلند ایستاده بود و تماشا می کرد که آنها مانند نهر در اطراف او حرکت می کنند. او توسط این گروه بیست نفر یا بیشتر از حجاج مذهبی بلعیده شد. او قبلاً در دنور موکب هایی را دیده بود ، کاتولیک های متدین گاهی برای بازدید از مقدسات مقدس به کوه می رفتند. آنها با هماهنگی انفرادی ، جاده خاکی را به صورت ریتمیک طی کردند. آنها دعا کردند ، خوشا به حال تو در میان زنان و خوشا به حال میوه رحم تو. تاشا نمی دانست که آیا باید سرعت خود را تنظیم کند ، از جاده عبور کند و کنار آنها قدم بگذارد و در همان مسیر جداگانه حرکت کند. زنی برگشت ، به عمق چشمان تاشا نگاه کرد. او گوشواره های پرنده سبز و زمزمه ای درخشان داشت که با نور کمرنگ می لرزد. 'با ما دعا کن ، جیتا.'
تاشا فکر کرد که نه بگوید ، اما نمی خواست بی ادب به نظر برسد ، و بنابراین به طور غریزی ، با سر تکان داد و پا به میان جمعیت گذاشت.
آنها از سن لوئیس ، شهری در 40 مایلی غرب ، در عمق دره آمده بودند. با شروع سحر ، زائران از کوه بلند مشرف به کل منطقه از ایستگاه های صلیب پایین می آیند. تاشا به آنها گفت كه ایستگاه موردعلاقه او سقوط دوم عیسی است ، هرچند كه اصلاً نمی دانست چرا در ابتدا ایستگاه مورد علاقه خود را دارد. مردم به او لبخند زدند. آنها پرسیدند که چرا او در دره است و تاشا به آنها گفت که او یک هنرمند است. او گفت ، 'من به دیدن اجدادم می روم ،' خود را متعجب كرد. حجاج به او گفتند که این خاص است ، اینکه بتواند خلق کند ویژه است. آنها در حال عزیمت به بانوی ما گوادالوپ بودند و آنها آب و میوه حمل کردند ، میله های گرانولا درون بسته های فنری جاسازی شده بودند. آنها به تاسا مقداری پیشنهاد دادند و او با لذت غذا خورد. آنها احساس گرما می کردند و با هم زمزمه می کردند و غر می زدند.
دختربچه ای با روبان های صورتی در موهای سیاه بافته شده خود گفت: 'ما می خواهیم از تاج مقدس دیدن کنیم ، یک معجزه.'
پیرمردی زمزمه کرد که کلیسا تقریباً دو بار سوخته است. او گفت: 'اما هر بار.' 'خدا از لا ویرجن محافظت کرد. او اکنون تاجی از دود می پوشد. او غیر قابل تخریب است. '
'آیا در طول راه خسته نمی شوی؟' تاشا پرسید.
زنی که در گوشواره های پرنده زمزمه می کند سرش را تکان داد ، آنها در اطراف او شناور شدند. 'ضعف ما را به فضل باز می کند.'
آنها با هم وارد شهر شدند ، از ریل قطار عبور کردند و از فولاد کثیف رژه رفتند. تاسا در یک چنگال در جاده گفت که حالا باید برگردد. آنها او را در آغوش گرفتند. آنها بوی عرق و سنگ می دادند و به او گفتند که خوشحال است هر وقت خواست با آنها دعا کند. اتومبیل تاشا در فاصله دور بود و در پارکینگ بار تاریک می درخشید ، و فکر نمی کرد ، خودش خراب شود.
*
در روزهای پس از بازدید کننده ناخواسته ، زن جوان بیشتر از اتاق ها استفاده کرد ، همه پنجره ها و درها را باز کرد. او مطابق دیوارها قرار گرفته و در گوشه و کنار قرار گرفته است ، گویی از یک خاک ساخته شده است. او گفت: 'خوب است که شما نمی خواهید با من صحبت کنید' 'به هر حال حواس پرتی می کند. من قادر به تمرکز بر روی ساختن هنر نیستم. اما من می خواهم شما بدانید ، آرتورو ، 'او گفت ، از پنجره بالای ظرفشویی ، در فاصله ای بالاتر از شانه های خود ، یک گورستان ، نگاه می کرد. 'من فقط یک دختر لال نیستم.'
او در خانه نقل مکان کرد ، صحبت کرد و خوابید و خورد و نوشید. او تمایل و سلیقه داشت ، یک چپ در کنار میز به جای یک راست ، یک لیوان آب ، هر بار شستشو داده و روی قفسه خشک می شد. صبح ها مزارع را قدم می زد و بعد از ظهرها استراحت می كرد و در كنار تخت خود چرت می زد. شب ، او لحاف را لگد کرد و دندانهایش را زمین زد. وقتی صحبت می کرد ، صدای او اغلب تغییر می کرد. گاهی اوقات ، مثل اینکه افکار او را بخواند ، لحنی کم رنگ ، بدون تزئین. اما بار دیگر ، او بلند بلند فحاشی کرد و خندید. و بارهای دیگر ، او نرم و لرز بود. 'فقط ، من چیزهای زیادی دارم که باید کار کنم. اما خوشحالم که این مکان را دیدم ، این سرزمینی که از آن آمده ام. ' او رفت تا بیشتر بگوید ، اما همه آنچه بیرون آمد این بود: 'خداحافظ ، آرتورو. متشکرم ، حدس می زنم؟ '
'زن جوان غم و اندوهی داشت که بسیار عمیق بود ، چاه متصل به چشمه.'
زن جوان غمی داشت که بسیار عمیق بود ، چاهی که به یک چشمه متصل شده بود. اما این یک غم لذت بخش با ظرفیت احساس عالی ، یک هدیه نادر بود و خانه قبلاً با آن روبرو شده بود. نام این دختران ترزا و آنیتا بود و آنها در مزارع بازی کرده بودند و در لباسهای رنگارنگ و بافته های سخت موی سر می کردند. وقتی آجرها را در زیر آفتاب بی رحمانه قالب زدند ، آنها خندیدند و به دو زبان اسپانیایی و انگلیسی جوک گفتند و اغلب توسط پدرشان مورد سرزنش قرار گرفتند. 'بازگشت به کار ، بدون خوابیدن و بدون خندیدن.' آنیتا اولین نفری بود که تف می کرد ، یک لکه براق و روشن گل مریم بود. ترزا با عجله بلغمی دنبالش رفت. آنها به نوبت تف را به خشت انداختند ، و به شیطنت خود خندیدند ، خاک ریز را بین انگشتان خود مالیدند و نی را خرج کردند.
*
از دور ژاکت دختر چیزی را که نور کمی زمین را روشن می کرد گرفت. در برخی از راه های جاده خاکی ، او لبه های خندق را با بانوی گوادالوپه با رنگ آبی در پشت سر خود راه می داد. پیرمرد فکر کرد احمق است ، وقتی می خواهد باران ببارد. در فاصله رگه های رعد و برق مانند آسمان شیشه خرد شده بر روی مس ها گسترش می یابد. هنگامی که او در کنار دخترک قرار گرفت ، دید که او بزرگتر از آنچه که او در ابتدا فکر می کرد ، بسیار زیبا بود و تا حدودی اسپانیایی و هندی به نظر می رسید ، هرچند ، مانند نوه های خود ، به نظر می رسید ترکیبی از چیزهای زیادی است. او چند ثانیه در كنار او رانندگی كرد تا جایی كه او طنابهای آویز سفید را از گوشهای او جدا كرد و با نگاهی وحشت زده با موجی خفه كننده حضور او را تصدیق كرد.
پیرمرد از پنجره سمت مسافر خود پایین غلتید. او گفت: 'سلام'
دختر سریع گفت: 'سلام ، بدون اینکه ارتباط چشمی برقرار کند.
وی گفت: 'در شرف طوفان است.' 'آیا شما فقط پیاده روی هستید؟'
دختر لحظه ای دزدکی شد و پیرمرد دانست که او باید ترسیده باشد.
'من برای دیدار با مردمم در حال رفتن به سمت گورها بودم.' او یک مشت گل وحشی را نگه داشت ، یک خرس کوچک شکم پر. 'این یکی برای کودک است.'
دختر بعد از مدتی گفت: 'من هم آنجا هستم.'
'خیلی دور ،' او به او گفت ، 'بیست و پنج دقیقه دیگر و تا آن زمان شما خیس خواهید شد. سواری می خواهید؟ '
تاشا بدون هیچ ترسی عجیب وارد کامیون شد. او قبلاً هرگز چنین کاری نکرده بود ، اما پیرمرد به نظر می رسید مهربان ، راه گسترش مهربانی از برخی افراد خاص. آنها بدون رادیو روشن رانندگی می کردند ، تنها صداهایی که از شن و سنگها می ریختند از زمین و داخل واگن کامیون بلند می شدند. پیرمرد گفت نام او جوزف است و او در دهه 1940 در سان لوئیس در کف مزرعه خشت والدینش به دنیا آمد. او از تاشا پرسید که آیا به خانواده می آید یا نه ، او دروغ گفت و گفت که او در مزرعه پسر عموی خود ، لوباتوس اقامت دارد.
او گفت: 'من تازه روز دیگر آمدم.'
وی گفت: 'آن لوباتوس ها' و برای لحظه ای سکوت کرد. 'هنگامی که ما بچه بودیم ، من عاشق دختر بزرگ ترزا بودم. او زن خوبی بود. اکنون رفته است. '
تاشا آهی غم انگیز بیرون داد. او در مورد خواهر دیگر س askedال کرد.
او گفت: 'آنیتا.' 'هرگز به او فکر نکرده ام. چپ هر چه زودتر توانست. تازه ازدواج کرد و بیرون رفت. اما من شنیدم که او پسر خوبی نبود او اغلب برمی گشت. '
'تاشا به زمین نگاه کرد ، انگار که زنده باشد ، بخشی از خاک و سنگ آن در DNA او جاسازی شده است.'
تاشا نگاهی به زمین انداخت ، گویی که زنده است ، بخشی از خاک و سنگ آن در DNA او جاسازی شده است. به نظر می رسید که به چشمان مادرش نگاه می کنم ، مانند آغوش مادربزرگش ، همه زنانی که او تا به حال دوست داشته است. آنها به زودی به گروهی از تریلرها رسیدند که کناره های فلزی آنها دچار پارگی و پاره شدن شده بود. هم اکنون باران نم نم باریده بود و سایدینگ فلزی تریلرها در مات قرار گرفتند ، گویا به هوا نشت می کنند.
آنها به قبرستان رسیدند و با هم کار کردند تا زنجیرهای اطراف دروازه گاوها را باز کنند. تاشا به حمل خرس پر شده و گلها از کامیون کمک کرد در حالی که پیرمرد ابزار را از پشت بلند می کرد - کاملاً ساده ، بیل باغبانی. آنها از کنار تابلویی که با دست رنگ آمیزی شده بود و مارهای زنگوله را هشدار می داد عبور کردند. مار شبیه سنگ نگاره بود. وقتی تاشا از ایمن بودنش پرسید ، پیرمرد خندید.
'مارها در سراسر این سرزمین. نمی دانم چرا آنها به مردگان هشدار می دهند. '
تاشا پرسید: 'آیا در مورد آن سرزمین آنجا چیز زیادی می دانید ، ال رانچو آماریلو.'
پیرمرد سرش را تکان داد. 'ما آن را چنین نمی نامیم. این هرناندز است. '
'اما خانواده -'
'این نام مادربزرگ است ، نام مردمش است.'
تاشا گفت: 'نام دخترانه اش.'
پیرمرد شانه بالا انداخت. 'من در تمام این تپه ها گله گوسفند استفاده می کردم. همه این بلوف ها. در آن کوهها همه اش. سرزمین مادری ، اگر نه چیز دیگری. '
برای راه های بیشتر برای بهترین زندگی خود به علاوه همه چیز اپرا ، برای دریافت خبرنامه ما ثبت نام کنید!
این محتوا توسط شخص ثالث ایجاد و نگهداری می شود و برای کمک به کاربران در ارائه آدرس های ایمیل خود ، در این صفحه وارد می شود. شما می توانید اطلاعات بیشتر در مورد این و محتوای مشابه را در piano.io تبلیغات پیدا کنید - ادامه مطلب را در زیر بخوانید